eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۴ 🍃🌸 🌱چندروز بعد علی آمدمسجد و گفت دارم میروم. خبری از عملیات نبود. گفتم لازم است اینقدر زود
۳۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷 برای بار دوم به جبهه اعزام میشدم. رفتیم پادگان امام حسین(ع) که ویژه اعزام نیرو کرمان بود. برخوردم به .🦋 آوازه اش را شنیده بودم. دیدم گرم و صمیمی است. خیلی راحت با ما برخورد کرد. مثل آدمی که سالها ما را می شناخت. 🦋توی سوله نشسته بودیم. بعضی ها نشسته و بعضی ها دراز کشیده بودند. سرم روی پای کسی و پای فردی زیر سر دیگری. می گفتیم و می خندیدیم که جوان بلندبالایی واردشد. نه چاق بود نه استخوانی. لباس کار پوشیده بود. پیش آمدپ سلام علیک کرد و سرش را گذاشت روی پای یکی. چشمان قشنگی داشت. معلوم بود پراز رمز و راز است. پیش از آنکه به جمع بپیوندد، کسی از ما گفت:این شفیعی موهایش کوتاه بود. اورکت کره ای پوشیده بود و پوتین. برعکس بسیاری از رزمندگان که کتانی را دوست داشتند. از ظاهر شاد او خوشم آمد. حسین شریف آبادی آمد دم سوله و او را صدا کرد که بجنبد و بچه ها را برای اعزام آماده کند. او مسئول اعزام پادگان بود. گویا علی هم همراهش کار میکرد. از حرفهایی که بین آنها رد وبدل شد فهمیدم که علی هم میخواهد اعزام شود اما شریف آبادی مخالف است. کار پادگان هیچ وقت تمامی نداشت حتی سنگین تراز کار جبهه بود. علی همراه شریف ابادی رفت بیرون. رفتیم بیرون. هوا ابری و سرد بود. نم نمکی باران هم می بارید. وقت اعزام ما نرسیده بود. علی و عده ای ، بچه های اعزامی را به خط کردند و حاضروغایب کردند و فرستادند سمتی که قرار بود اتویوسها اطراق کنند. اطراف تعدادی نفربر ایستادیم و بناکردیم به تماشای آنها و نظردادن درباره تسلیحات پیچیده روسها و برتری آنها نسبت به آمریکا و... علی آمد و یکی از آنها را روشن کرد و چرخی زد و پیاده شد و توضیح مفصلی درباره شان داد. مطلع و مسلط بود. گفت:سوخت این نوع نفربر زیاد است و استفاده از آن اسراف. تماشای مردن آنها، بهتر از استفاده کردنشان است. در همین اثنا یکی از بچه های شیطان اعزامی پرید روی نفربر و بناکرد به بازی کردن. طوری که آدم احساس میکرد قصد خراب کردنش را دارد. رو ترش کرد و گفت:اینها بیت المال است و کسی حق ندارد یک خط رویشان بیندازد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۶ 🍃🌸 🌱این اولین دیدارم با علی بود. در پاییز سال ۶۲ . ما رفتیم جنوب و او ماند. لشکر #ثارالله
۳۷ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷در گرما گرم آموزش وتمرین، هم وارد میدان شد. تجربه های او در پشت جبهه آنقدر بود که به آسانی بتواند سوارکار شود. علی برای اولین بار بود که در عملیات شرکت میکرد. دست کم من نشنیده بودم که در عملیات بزرگی شرکت کرده باشد. علی جوان خود ساخته ای بود. کار کرده و رنج برده بود. خیلی از امکانات مارا نداشت اما خدا دل بخشنده ای به او داده بود و طبعی بلند. سرگرسنه روی زمین گذاشته بود ولی دست نیاز به طرف کسی دراز نکرده بود. در آن شرایط سخت بفکر همسایه های بی بضاعت بود. تعریف میکردنذ پدر علی یک ماشین اصلاح داشت. بعداز فوت او، علی ماشین را به همسایه اش داد، چون چندتا پسرداشت و باید به سلمانی می رفتند. خدا چنین دلی به او داده بود. یقین دارم که اگر دستش می رسید بیشتر کمک میکرد کما اینکه بعدها این کار را کرد. علی ظاهری آرام و شاد و درونی پرآشوب داشت. وقتی به کارهایش نگاه میکردی می دیدی طوفانی در درونش برپاست که هرگز آرام نمیگیرد. شاید به همین دلیل بود که او را بیکار نمی دیدم. چه در روزهای آرام جبهه و چه در وقت عملیات. در طرح و عملیات پیک فرمانده بود. برای شناسایی می رفت، سلاح برمیداشت و می جنگید. کار مهندسی بلد بود. موقعیت جغرافیایی نظامی را می شناخت. بعدها معروف شد به آچارفرانسه. طرح سنگرسازی او در هور جان چندین رزمنده را نجات داده بود. در مرحله تثبیت عملیات ، عده ای در ماندند. از جمله حمیدشفیعی و علی. سرزمین عجیبی است. گاهی آنقدر زیباست که روح خسته آدم را آرام میکند و گاهی آنقدر زشت است که شجاع ترین آدم را به وحشت می اندازد. آب سبز آن آدم را در فرو می برد پ باتلاق آن در کابوس. هور هرگز قابل اعتماد نخواهد شد. بچه ها در این سرزمین جادویی دو عملیات بزرگ انجام دادند: و .🌷 پس از بدر عده ای در آنجا ماندند. سنگر انفرادی داشتند، ولی روی تلّی از نی و آب وگِل. بچه هایی که اینجا خدمت میکردند مدام در خطر بودند. عراقیها از دکلهای سر به فلک کشیده آنها را زیر نظر داشتند و گرا می دادند. اگر هواپیما حمله نمیکرد، خمپاره که می آمد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۸ 🍃🌸 🌱روزی علی را در قرارگاه لشکر دیدم. بهار بود. با نجارها صحبت میکرد. پرسیدم:چکارمیکنی؟ گ
۳۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌾در بودیم. روزهای تثبیت عملیات . دیدم پیراهن علی کثیف شده است. خواستم کاری کرده باشم. در کمین پیراهن نشستم تا اینکه علی آن را عوض کرد. آهسته رفتم کنارش و او را به صحبت گرفتم و پس از چند دقیقه پیراهن گذاشتم زیر بغلم و از چادر زدم بیرون.😌 دم در جلوم را گرفت و گفت:پیراهن را بده.🙃 خودم را زدم به آن راه. گفت:نور بالا می زنی ها.😉 گفتم:موضوع پیراهن چیه؟ دست کرد زیر بغلم و پیراهن را کشید و گفت:این افتخار را به تو نمی دهم.☺️ هرچه التماسش کردم زیر بار نرفت. گفتم:میخواهم بیندازمش توی آب. گفت:بعدش هم میخواهی چنگش بزنی و صابونش بزنی و آویزانش کنی روی بند.😅 گفتم:خیال کردی بیکارم؟😁 گفت:اگرنبودی که پیراهن دیگران را نمی دزدیدی.😂 گفتم:میخواهم پیراهن خودم را هم بشورم. گفت:آن را هم بده به من. آخرنگذاشت پیراهنش را بشویم. یک بار گفت نور بالا می زنی. به زودی عمودی میروی و ساندویچ پیچت میکنند و میفرستنت .😂 گفتم: آقا شهادت نصیب آدمی مثل من نمیشود. 🍃پس از ختم غائله بنی صدر انقلابیون دیگر، مسایل پیچیده تری مطرح شد. ما با ضد انقلاب روبه رو نبودیم، ولی کار بعضی ها تداعی کننده کار ضدانقلاب بود. متلک می پراندند، مواد مخدر رد و بدل میکردند. همه اینها غصه دل علی بود. اما نمیتوانست به شیوه قبل عمل کند. شرایط بحرانی آن سالها موقعیت مناسبی برای تحول آدمها بود و علی حداکثر استفاده را کرد. به قول (ع) ما هم استخوان در گلو داشتیم، اگر رفتار نامناسبی پیش می گرفتیم، به دشمنان جمهوری اسلامی می افزودیم. علی میگفت اینها دشمن نیستند، بلکه لجوج اند. این ماهستیم که می توانیم آنها را به راه آوریم.👇👇👇