❣️
این #عکس روزی گرفته شد که پسرم، برای اولین بار #عازم جبهه بود و من در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل می خندید. از دلم گذشت که پدرصلواتی، با این خنده هایش انگار دارد به #حجله ی دامادی می رود . بد جوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمی آمد شادی و خنده های او را با گریه هام خراب کنم.
🔻وقتی #اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترکید. گریه امانم را برید. جوادم دور می شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد.
اولین #اعزام جواد 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و دیگر از آن جوانکی که من می شناختم ، خبری نبود. پسرم از تمام جهات متحول شده بود. نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش ، رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن. حتی نماز شب هم می خواند. از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است. به هر دری زد تا این که بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد. این دفعه چندین بار تصمیم گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی نداشت و جوادم رفت که رفت.»
مادر گفت: نرو، بمان!
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال!
میخواهی پسرت #عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...
#شهید_جواد_رحمانی_نیکونژاد
شهادت: شهریور ۶۲
سردشت- مبارزه با گروهک ضد انقلاب
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات 🌹
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ قبل از #عملیات_کربلای_۴ یکی از روزها که در #اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای #ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش #غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث #غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در #عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش #دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر #پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." #اشک در چشمانش حلقه زد...
در همین حال، دست برد پشت کمد و #قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در #کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی #پرسیدم این چیست؟ گفت: "این #عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله #شهادتم."
اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای #حجله شهادت قاب کرده بود.
🌿وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم #حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
علی در عملیات #کربلای۴ در #جزیره ام الرصاص #مفقود شد و چند سال بعد #استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش #زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
#شهید_علی_کریم_زاده
مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
❣️
این #عکس روزی گرفته شد که پسرم، برای اولین بار #عازم جبهه بود و من در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل می خندید. از دلم گذشت که پدرصلواتی، با این خنده هایش انگار دارد به #حجله ی دامادی می رود . بد جوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمی آمد شادی و خنده های او را با گریه هام خراب کنم.
🔻وقتی #اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترکید. گریه امانم را برید. جوادم دور می شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد.
اولین #اعزام جواد 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و دیگر از آن جوانکی که من می شناختم ، خبری نبود. پسرم از تمام جهات متحول شده بود. نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش ، رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن. حتی نماز شب هم می خواند. از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است. به هر دری زد تا این که بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد. این دفعه چندین بار تصمیم گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی نداشت و جوادم رفت که رفت.»
مادر گفت: نرو، بمان!
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال!
میخواهی پسرت #عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...
#شهید_جواد_رحمانی_نیکونژاد
شهادت: شهریور ۶۲
سردشت- مبارزه با گروهک ضد انقلاب
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات 🌹
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
سرانجام بعد از سالها دوری #بقایای پیکر او در #لباسغواصی ، توسط گروه #تفحص در منطقه #شلمچه جزیره #ما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قسمتی از وصیت نامه شهید
سخن از اینجا آغاز میکنم با شما هموطنان، با #اسلحه ی خونینم؛ عروسی من در جبهه و عروس من شهادت می باشد.صدای غرش #گلوله ی توپ و خمپاره، خطبه ی #عقد مرا می خوانند؛ و با پوششی از خون سرخ و گرمم؛ خود را برای معشوقم،(اَلله و تَعالی جَلّ جَلالَه) آرایش خواهم کرد. در غلغله ی شادی #مسلسلها، و بارش نقل سربی در #حجله ی سنگر،عروس شهادت را به آغوش خواهم کشید و در همهمه ی تشیع کنندگان پیکرم، اتومبیلی که تابوتم را حمل می کند، گلباران خواهد شد؛ و مشت هایی گره کرده و صلوات ها و #تکبیرهایی رسا، مرا تا منزلگه عشق؛ بدرقه خواهند کرد. عروس من شهادت، و نام فرزندم آزادی؛ و من از همین جا فرزندم آزادی را به شما می سپارم، تا از آن #محافظت کنید، نباشید از آن کسانی که (فَذالِکَ الَّذی یَدُعُ الیَتِیم).