eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
870 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
سلام عزیزان؛ داستان را دنبال کنید.. این داستان واقعی از یکی از دلاورمردان است که زیباییش در ۴ اوج گرفت و پرواز کرد..🕊❣ ✨ نمونه ای از جنس یک است که زندگیش با دیگران متفاوت بود... و چقدر مظلوم و غریب.😔 💔بچه های ۴ بی نهایت خاص، متفاوت، مظلوم و غریب اند... 🍃 سعی داریم هرشب بخشهایی از این زیبا را برایتان در کانال قرار دهیم. باشد که خوبی باشید و سردارشهید، دست گیرمان باشد... … فی امان الله💖
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۸ 🍃🌸 یک روز گفتم: علی! اگر فلانی غذا آورد، بگو خودمان بار گذاشته ایم. پرسید: چه جوری؟ گفتم:یک
صفحه۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🌱نانی که من از کارگری می آوردم، به علی مزه می داد. یک بند می رفت بازارچه مظفری از کاسبهای آشنا خرت وپرت می گرفت و بساط میکرد و چیزی گیر می آورد؛پنج زار، دوتومان. بسته به روزش داشت. صنار و سه شاهی میشد یاقوت و مروارید، آنقدر برایش اهمیت داشت. اما اگر کسی کاسه ای از همسایه ای وارد خانه مان میشد، دنیا سرش آوار میشد. هم حجب و حیا مانعش میشد و هم به رگ غیرتش بر میخورد. علی ام نمیخواست سربار کسی بشود، همین. یک سال مانده به انقلاب بود که پدرش فوت کرد. دکان سبزی فروشی اش را فروختم و خرجش کردم. چندوقتی گذشت و شنیدم سرکوره های آجرپزی آدم میگیرند. می گفتند کوره های دولتی. احمدی نامی بود. زنش هم بود. دست به دامان زن احمدی شدم و رفتم سرکوره ها. گفتم: کار میخواهم. گفت: تاب می آوری؟ گفتم:ها. پیش خودم حساب کردم که غریبه ای بین مانیست. همه مثل هم هستیم. زن بودند، مرد، پیر، بچه به سن وسال علی. زنها بینه می زدند،یعنی قالب می زدیم و زیر آفتاب ردیف می چیدیم. و غروب به غروب می شمردیم و مزد میگرفتیم. هزارتومن، هرچه بیشتر می زدیم بیشتر مزد نی گرفتیم...راضی بودم چون همه مثل هم بودیم. هیچکاری بدتراز رختشویی نیست. آنقدر رخت شسته بودم که دستهایم ورم کرده بود. این تاید می رفت زیرناخنهایم و آتش به جانم می زد. نانوایی یک بدبختی داشت، پخت و پز بدبختی دیگر و خانه تکانی و... یک سالی توی کوره ماندم. صبح سحر پای پیاده می رفتیم و حوالی غروب برمی گشتیم.. علی کلاس پنجم بود و باید می رفت جای دیگر امتحان می داد. نمی گذاشتم کار کند. از دوچرخه سازی بیرون آمده بود.ولی گاهی میرفت بازارچه و بساط میکرد. آن سال خیلی درس خواند و قبول شد. از خانه بیرون نمی رفت یعنی نمی گذاشتم برود. اگر می رفت جایی و دیرمیکرد باید جوابم را می داد. یک روز خانه بودم دیدم علی نیامد. سرظهر بود. پی اش رفتم. به رفقایش برخوردم گفتند:رفته پارک یا ارگ بازی کند. یک ترکه کندم و گرفتم پشتم پ رفتم. دیدم کتابهایش را گذاشته زیر درخت و گرم بازی است. صدایش کردم:!!😡 وقتی من را دید هول کرد و دوان دوان آمد پیش. پرسیدم:چه میکردی؟ سربه زیر ماند. ترکه را کشیدم به جانش و سرخش کردم و گفتم:من البعد یک راست می روی مدرسه و برمیگردی خانه. این شد توبه علی. از آن تاریخ بی خبر جایی نرفت....✨🌱
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۱ 🍃🌸 ❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را
۲۲ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🌱پانزده ساله بودم. کلاس اول دبیرستان درس میخواندم. باید درس میخواندم و به دانشگاه میرفتم. این سفارش برادرشهیدم، کاظم بود. برادرم در ۸ شهید شد.🌹 از گذشته و در خاک عراق عملیات کرده بودند. برادرم میگفت:یک دیوار سالم در خرمشهر یافت نمیشد. وقتی محمدکاظم شهیدشد، سفارش او را آویزه گوشم کردم. میگفتم:خانواده شهید باید اهل تقوا و علم باشد. مملکت ماکمبودهایی دارد که باید رفع شود. آن روز فراموشم نمیشود که رفتیم معراج شهدا و برادرم را پیدا کردم. طوری زده بود که عقل و هوش از سرم رفت. آن سال سخت ترین سال زندگی ام بود. دلم میخواست خودم را آرام کنم ولی برادرم را از دست داده بودم، جگر گوشه ام را، پاره تنم را. حقم بود شیون کنم.💔 🌸بهارسال بعد یک روز از مدرسه برگشتم. مادرم حرف راکشید به سروسامان گرفتن. خیال کردم درباره کس دیگری حرف می زند. رفتم پی درس و مشقم که مادرم گفت:برایت خواستگار آمده. زدم به صورتم و گفتم:برادرم گفته درسم را بخوانم.🤫 خیلی جدی نگرفتم. گفت:خواستگارت است. دوست برادرت بود. اهل جبهه است. جوان با دیانتی است. عروسی چیزی نبود که ذهنم را به خود مشغول کند. حاج اقابختیاری، دوست پدرم، آمدند منزل ما و درباره علی حرف زدند. تعریفهای او کار خودش را کرد. انتظاری جز این نداشتیم. علی همرزم برادرم بود. این موضوع خوشحالم کرد.😊 پدرم از کار پرسید. حاج اقا گفت: رسمی است و الان است. هنوز علی را ندیده بودم، ولی با تعریف های اقای بختیاری متوجه شدم که علی فرد ایده آل من است. بار اول علی و مادرش آمدند. خیلی ساده گفتند که از چه خانواده ای هستند و چه سختیهایی کشیده اند و چه دارند و چه می خواهند. حرفهای آنها به دلم نشست. مادر علی تاکید کرد هرچه زودتر مراسم عروسی برگزار شود. گفتم:هنوز سالگرد برادرم نشده. باید صبرکنید. گفت:ما که نمیخواهیم جشن طاغوتی بگیریم. این همه شهید داده ایم، مملکت در جنگ است، علی یک رزمنده است. این حرفها راضیمان کرد. پدرم رفتار علی شد. بعداز چند روز مراسم بله برون برگزارشد. من در مدرسه بودم و نتوانستم از اول مراسم در مجلس باشم. وقتی رسیدم، پدرم گفت:صدهزارتومان مهر در نظر گرفته ایم و یک جلدکلام الله مجید. مادر علی خواست خانه اش را پشت قباله ات بیندازد که علی نگذاشت و گفت خانه مال مادرش است. هر وقت او خانه دار شد، سه دانگش را به اسم تو میکند. چیزی نگفتم. چون به این حرفها فمر نمیکردم. برای من صداقت، تقوا و حیثیت علی مهم بود که او همه را داشت...✨ 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۲۵ 🍃🌸 ❣علی میدانست که شهید میشود، ولی مردانگی کرد و رفت. من یک ماه با او زندگی کردم. از چهارماه ونیم، فقط یک ماه. تا جایی که میتوانست به من محبت کرد. مراعاتم را کرد. از گل نازکتر به من نگفت. اجازه نداد سختیهای زندگی آزارم بدهد. درس مقاومت به من داد. مال حرام به خوردم نداد. کسی از دست او پیش من شکایت نکرد. مردمدار بود. خداترس بود و امامش را تا سرحدجان دوست داشت. ضیاءعزیزی درست در روز عروسی مان شد.❣ خبرش را سه روز بعد دادند. وقتی این خبر را شنید، یک لحظه در خانه نماند. سراسیمه آمد و گفت:برویم خانه عزیزی. مثل ابربهاری اشک می ریخت. آنقدر متلاطم بود که نمی دانست در خانه اش کجاست. رفتیم آنجا. می لرزید. شبش دعای توسل اجرا کرد. آنقدر سوزناک خواند که خلایق از خود بی خود شدند. میخواند و او را صدا میکرد تا دستش را بگیرد. گفت:از روی خانواده شهدا خجل هستم...دوستانم یک به یک می روند و من زنده هستم. رفتیم سرخاک شهید. با آنها عهد و پیما بست که به زودی به آنها بپیوندد. امثال در زمین جا نمی گرفتند. دنیا پیش چشمشان بی مقدار بود. مثل آب بینی بز گَر که (ع) فرموده بود. 🍃وقتی میخواست برود جبهه، ساک کوچکش خالی بود. لباس اضافه نداشت تا ساک ببندد. نه اینکه نتواند بخرد، میخریدولی می داد به محرومین. گفت وقتی همه مردم دارا شدند من هم خوب میخورم و خوب می پوشم. گفت:وقتی به مرخصی آمدم، می رویم مشهد. خب من بچه بودم، دلم میخواست او پیشم بماند. گریه کردم ولی مانعش نشدم. از خانه اقای محمدی آمدم خانه خودمان. نمی توانستم توی خانه علی زندگی کنم. چون تحت نظر بود. قول داد حداکثر یک روز در میان تلفن بزند اگر نبود نامه و پیغام می دهم. در این ۲۰ روز که بود، غذا نمی خوردم تا علی می آمد حتی شده تا دوازده شب. گوش می خواباندم تا صدای تلاوت قرانش را بشنوم و می دویدم طرف او. هیچ مردی با خواندن قران وارد خانه نشده، الا علی....✨ کار او هم عجیب بود هم بامزه. 🌹 او را از زیر قران گذراندم و دعایش کردم. چیزی چنگ انداخت به سینه ام و قلبم را کند و با خود برد. به خودم گفتم:تو خواهر یک شهید و یک اسیر و همسر یک رزمنده هستی. اگر لیاقت نداری خودت را کنار بکش. حرفت را باید عملت ثابت کند. نمیشود صبور نبود و خواهرشهید بود. 💔 کشنده شروع شد. روزهای اول دقیقه به دقیقه ساعت را نگاه میکردم. یاد حرفهای او می افتادم. با او حرف می زدم. درباره آینده نقشه می کشیدم. گوش به رادیو داشتم. روزنامه میخواندم. می رفتم پیش مادرعلی، اما روز به آخر نمی رسید. وقتی به جنوب رسید، تلفن زد پ خبر سلامتی اش را داد. اصرار کردم که فردا هم تلفن بزند. قبول کرد. هرچه سعی کردم تا فردا را تجسم کنم، نتوانستم. برایم از سال و قرن هم بیشتر جلوه میکرد. حوصله هیچ کاری را نداشتم. مردم و زنده شدم تا علی تلفن کرد. پرسیدم:کی بر میگردی؟ گفت:معلوم نیست ولی به این زودی ها بر نمیگردم. اگر میگفت یک سال دیگر، خودم را آماده میکردم ولی بااین جمله نامعلوم، زمینگیر شدم.💞🍂 …. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۴ 🍃🌸 🌱چندروز بعد علی آمدمسجد و گفت دارم میروم. خبری از عملیات نبود. گفتم لازم است اینقدر زود
۳۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷 برای بار دوم به جبهه اعزام میشدم. رفتیم پادگان امام حسین(ع) که ویژه اعزام نیرو کرمان بود. برخوردم به .🦋 آوازه اش را شنیده بودم. دیدم گرم و صمیمی است. خیلی راحت با ما برخورد کرد. مثل آدمی که سالها ما را می شناخت. 🦋توی سوله نشسته بودیم. بعضی ها نشسته و بعضی ها دراز کشیده بودند. سرم روی پای کسی و پای فردی زیر سر دیگری. می گفتیم و می خندیدیم که جوان بلندبالایی واردشد. نه چاق بود نه استخوانی. لباس کار پوشیده بود. پیش آمدپ سلام علیک کرد و سرش را گذاشت روی پای یکی. چشمان قشنگی داشت. معلوم بود پراز رمز و راز است. پیش از آنکه به جمع بپیوندد، کسی از ما گفت:این شفیعی موهایش کوتاه بود. اورکت کره ای پوشیده بود و پوتین. برعکس بسیاری از رزمندگان که کتانی را دوست داشتند. از ظاهر شاد او خوشم آمد. حسین شریف آبادی آمد دم سوله و او را صدا کرد که بجنبد و بچه ها را برای اعزام آماده کند. او مسئول اعزام پادگان بود. گویا علی هم همراهش کار میکرد. از حرفهایی که بین آنها رد وبدل شد فهمیدم که علی هم میخواهد اعزام شود اما شریف آبادی مخالف است. کار پادگان هیچ وقت تمامی نداشت حتی سنگین تراز کار جبهه بود. علی همراه شریف ابادی رفت بیرون. رفتیم بیرون. هوا ابری و سرد بود. نم نمکی باران هم می بارید. وقت اعزام ما نرسیده بود. علی و عده ای ، بچه های اعزامی را به خط کردند و حاضروغایب کردند و فرستادند سمتی که قرار بود اتویوسها اطراق کنند. اطراف تعدادی نفربر ایستادیم و بناکردیم به تماشای آنها و نظردادن درباره تسلیحات پیچیده روسها و برتری آنها نسبت به آمریکا و... علی آمد و یکی از آنها را روشن کرد و چرخی زد و پیاده شد و توضیح مفصلی درباره شان داد. مطلع و مسلط بود. گفت:سوخت این نوع نفربر زیاد است و استفاده از آن اسراف. تماشای مردن آنها، بهتر از استفاده کردنشان است. در همین اثنا یکی از بچه های شیطان اعزامی پرید روی نفربر و بناکرد به بازی کردن. طوری که آدم احساس میکرد قصد خراب کردنش را دارد. رو ترش کرد و گفت:اینها بیت المال است و کسی حق ندارد یک خط رویشان بیندازد. 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۵۰ صفحه آخر❣ 🍃🌸 ❣آن روز رسید. روزی که مه آلودو سرد و نمور بود. از جزیره برگشته و صبح رفته بود. هنوز تنور نفرت دشمن داغ نشده بود. هنوز مست خون نشده بود. گاهی می پرسیدم چه وقت حرص خونریزی اش خواهد خوابید؟ پشت بیسیم منتظر بودم. خسته و درمانده میخواستم خودم را امیدوار کنم. عهد کردم دهان آن رزمنده ای را که خبر سلامتی را بدهد، ببوسم، به پایش بیفتم و هرگز فراموشش نکنم. ساعت از نه صبح گذشته بود که شنیدم علی از ناحیه پیشانی زخمی شده. لرزیدم، فرو ریختم. میل نداشتم بیش از این بشنوم. 💔پیش از آنکه علی را به گلزار ببرند، رسیدم. می دانستم که او را به بیمارستان نمازی شیراز رسانده اند و خواسته اند نجاتش بدهند. ولی تقدیر همان بود که می دیدم. " "❣🌹❣ نزدیک مسجدصاحب الزمان(عج) به او رسیدم. اگر پیراهن چاک می دادم، دشمن علی شاد میشد. سوار آمبولاسی شدم که او را می برد. رویش را باز کردم. آسوده خوابیده بود با تبسمی زیبا برلب.✨🕊 صورتش را بوسیدم. صدایش کردم، خواستم شفاعتمان را بکند. قدری سبک شدم. آرامشی که در چهره اش موج میزد، سبکم کرد. فقط حال و روز مادرش رنجم میداد. مدام میگفتم بعدازاین چه خواهد کرد. علی را بردیم و کنار شهدای دیگر گذاشتیم. به زحمت توانسته بودم منطقه را رها کنم. باید برمیگشتم. هنوز ۴ به آخر نرسیده بود. تازه تدارک عملیات بعدی را هم داشتیم. بین راه به نقش در جبهه فکر میکردم. او را در و میدیدم که بی وقفه کار میکرد تا شرایط مناسبی برای رزمندگان فراهم کند. هور غصه دل علی بود. مدام طرح می داد و اجرا میکرد. علی بود که چهار راه مرگ را از شهرت انداخت. می توانم خودم را فراموش کنم اما را هرگز.🕊🕊🕊 را اگر بنگری در گوشه گوشه آن پر است از علی شفیعی ها.. شهدایی خاص و مظلوم و غریب... کربلای۴ قصه یک عمر دلدادگیست. اگر به عمق اروندش بنگری باز هم خواهی جست از تکه تکه بدنهای بجای مانده از ، از رزمنده هایی که در حجم آتش کینه و نفرت بعثی ها ، در قایق هایشان سوختند... ۴ قصه یک عمر گریه کردن است با مناجات شبانه شهدایش... کربلای۴ همچنان هم جاریست و شهدایش هنوز هم صدایمان می زنند.. 🍂💔🌾 @Karbala_1365
🌷عزیزانی که مایلند کتاب سردارشهید را مطالعه کنند . به لینک زیر مراجعه فرمایند.👇 https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°• 🌺سرورانی که صاحب کانال هستند میتوانند بالینک کانال خودشون این خاطرات رو نشر دهند. اجرتون باشهدای ۴ شادی روح تمام شهدا بخصوص ۴ 🍃❤️
.....کوچه به کوچه برگشتم طرف محله مان و رسیدم دم در مسجدجامع. خیال میکردم عالم و آدم چشم باز کرده اند و دارند من را نگاه می کنند. چهارستون بدنم می لرزید. سربه زیر نشستم روی پلکان صحن مسجد. مرگم را از خدا خواستم. جرأت نمیکردم دستم را طرف مردم دراز کنم. زبانم بند آمده بود. اگر بگویم چشمه چشمم خشکیده بود، دروغ نگفته ام. نفس نفس می زدم و پاهای مردم را نگاه میکردم که طرف وضوخانه می رفتند. ترس داشتم زبانم باز نشود و مردم بی اعتنا بگذرند. از طرفی هم عزم کرده بودم دست خالی خانه نروم. بالاخره بنده خدایی.....💔 ادامه در👇 🍃🌸 جهت خاطرات و زندگینامه زیبای علی آقا ، به کانال ایشان مراجعه کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•