eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 9⃣1⃣ آنجا بود ڪه حدس زدم این باید صراط باشد؛همان ڪه مے گویند از مو باریڪ تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود. مانده بودم چه ڪنم❗️ هیچ راه پس و پیش نداشتم . یڪ دفعه یادم افتاد ڪه خدا به ما شیعیان، اهل بیت(ع) را عنایت کرده. براے همین با صداے بلند حضرات معصومین راصدا زدم. یڪ باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلڪه نجاتم دادند.بعد ادامه داد؛ ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگرعنایت اهل بیت(ع)نباشد ، پیدا ڪردنِ صراط واقعے دراین دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان(عج)اشاره ڪرد که میفرمایند؛🌹 《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد ڪاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. ازخطاها و گناهانے ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دورے میکردند ولے اڪثرا شما مرتڪب مے شوید .》 اگر و ما نبود مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین مے بردند. 💖 0⃣2⃣ احمد را از همــان روزهاے قبل از انقݪاب و جݪساتـــ قرآن داخل ݥسجد ݥی شناختم. از همان دوران نوجوانے با بقیہ ے همساݪاڹ خودش بازے مے ڪرد ، مے گفت ، مے خندید و... اݦا به یاد ݩدارم ڪه از او دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ از او ســـر بزݩد. زندگے او مانند یڪ اداݥہ داشتــ ، اما اگــر مدتے با او رفاقتــ داشتے ، ݥتوجہ مے شدے ڪه او یڪی از بندگان خالص درگاه خداستــــ. یڪ بار برنامہ ے بسیــــج تا ساعتــ 3⃣ بامداد اداݥہ داشتـــ . بعد احمد آهستہ به شبستــــــان مسجد رفت و مشغوݪ شد. من از دوڔ او ڔا نگاه مے ڪردم. حاݪتــ او ڪڔده بود. گویے خداوند دڔ ݥقابݪش ایستاده و او ݥاݩݩد یڪ بنده ے ضعیفـــ ݥشغــــول تڪݪم با پروردگار است عبادتـــ عاشقانہ ے او بسیــــــــار عجیب بود. آنچہ ڪہ ݥا از شنیده بودیـــم در وجود احمد آقا مے دیدیم. قنوتــ نݥاز او شد. آن قدڔ ڪہ براے مڹ سواݪ ایجاد ڪرد. یعنے چہ شده⁉️ بعد از نݦاز بہ سراغش رفتم. از او ݐرسیدݥ : احمـــدآقا توے قنوتـــ نماز چیزے شده بود❓ احمد همــــــــــــیشہ در جوابـــ هایش ݥے ڪرد. براے همین ڪمے فڪر ڪرد و گفتـــ : نہ، چیز خاصے نبود. ݦے خواستــ طبق معمـــــول موضوع را عوض ڪند. اما آن قدر اصرار ڪردم ڪہ مجبور شد حرفــــ بزند : (( در قنوتــــ نݦاز بودم ڪہ.... ...
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_هجدهم . #هوالحـــق . با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . سکوت طولانی شده بود، بالاخره لب باز کرد و گفت: بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته .. بلند شدم برم داخل که صدام زد - معصومه خانم قلبم یه جوری شد، دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: ممنون که دارین کمکم می کنین خاهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد، همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم، انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت: تموم شد حرفاتون؟!! فکر کنم زود اومده بودیم ..چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت: چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟ نگاهی بهش انداختم، ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد، میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم: من باید کمی فکر کنم زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ... . ٭٭٭٭٭ . مشغول جارو زدن اتاقم بودم، یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم، جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه، رفتم سراغ قفسه کتابام که ففط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا، ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود، یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم، نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد؟ شاید اشتباهی اومده لای کتابام..دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،مهسا بعدازظهری بود، محمد هم با مامان رفته بود گلزار شهدا دیدار بابا، من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷 ۸ 🌴با فروکش کردن ، نیروهای باقیمانده را جمع کردیم و به پادگان شهید مدنی برگشتیم. بچه ها از وضع شب گذشته به قدری خسته بودند که بیشترشان بر خلاف معمول ساعت هشت شب داخل چادرها به خواب رفتند. من و ۷_۸ نفر که کمتر خسته بودیم و خواب به چشممان نمی آمد، شروع کردیم از عملیات را از تعریف کردیم. تا ساعت دوونیم شب رسید و باز شیطنتمان گل کرد.😜 عبایی داشتم که آن را به عادت خواندن صبح، روی دوش انداختم. به یکی گفتم:برو موتور برق را روشن کن. همزمان با بلند شدن صدای موتور برق، یکی اذان داد و همه کسانی که خسته و کوفته مثل جنازه افتاده بودند، با اضطراب از خواب پریدند. بسیاری فکر کردند که نماز شبشان قضا شده، چند نفر را دیدم دم چادر با لیوان وضو می گیرند که تا شروع صبح، نافله بخوانند. عده ای هم به طرف تانکر آب رفتند.😂😉 من جلو نشستم و عبا به دوش، توی چادر اجتماعی شروع به خواندن قران کردم.😌 که یکی آمد و با تردید و تعجب گفت: آقا کریم ساعت دو نیمه شبِ حالا کو تا اذان صبح؟!!😳 گفتم:ترسیدم که تان قضا بشه، گفتم چراغها را روشن کنم.🤣 با اخم و ناراحتی رفتند و خوابیدند.😠 ولی بیشتر بچه ها تا صبح بیدار ماندند.✨ و در عوض فردا تا سرظهر یکسره خوابیدند. ناهار را از تدارکات لشکر آوردند. آش بود. خواستم باز هم محیط را شاد و پر انرژی کنم.🙂 گفتم:مسابقه آشخوری توی بشقاب صاف. با بند درست های یکدیگر را از پشت بستیم. دو زانو مقابل بشقاب آش نشستیم و بدون قاشق، دهان هایمان را می چسباندیم به بشقاب ها. هنوز من دوقلپ بالان نکشیده بودم که داور سوت پایان را زد.😟 نفهمیدم که ۲_۳ نفر چطور به این سرعت مثل جاروبرقی آش را به دهانشان کشیده بودند.😧 و کلی خندیدیم و دست هایمان را باز کردیم و بقیه غذا را مثل بچه آدم خوردیم.😂 تا بعد از نماز جماعت ظهر قرار شد به سه نفر اول دوم و سوم، سه تا جایزه بدهیم.😉 شلوغ کارهای جمع آستین بالا زدند و ۳ تا هدیه را کادوپیچ کردند. بین دو نماز ظهر و عصر بلند شدم و به نفرات اول تا سوم سه تا کادو را دادم.😊 بعد از نماز هم دور آن سه نفر جمع شدیم. همه فکر می‌کردند که با کتاب و نوار و کاست، خودکار یا دفتر مواجه شوند. اما کادوی اول که باز شد یک میخ بلند بود.😖 نفر دوم، یک میخ متوسط بهش رسیده بود.😖 و نفر سوم هم یک میخ کوچک.😖 شلوغ کارها به نفرات برگزیده گفتند:" میختان کردیم، مبارکه. "🤣🤣🤣 از آن به بعد بین بچه های غواصی عبارت "میختان کردیم" تکه کلام شد.🤦‍♂ این اصطلاح به شهر و حتی خانواده های رزمندگان هم رسید. عده ای میخ توی جیبشان می گذاشتند و به هم که می رسید می گفت:" میخ بدم خدمتتون با یه بشقاب آش؟! "😂 🌾از اردیبهشت سال ۱۳۶۶ خاصی به ما داده نشد. با بچه های غواصی، ساختمانی را کنار یک حمام عمومی به اسم "حموم عبدُل" در گرفتیم و آنجا پاتوق ما شد و شروع کردیم سخنرانی در مدارس برای جذب نیرو و زدن پرده و پلاکارد و پوستر در شهر با این عنوان: " همرزم می پذیرد." 🕊🌾 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ماندن در شهر، خانواده را _به ویژه عزیز و خواهرانم_ ترغیب کرد که به فکر برای من بیفتند. تب ازدواج بین بچه‌هایی که از جنگ برمی گشتند، داغ بود. (چیت_سازیان) چند ماهی بود که متاهل شده بود و به تأسی ازاو، بسیاری از بچه‌ها متاهل شده بودند. من پا به ۲۲ سالگی گذاشته بودم و یک روز با یکی از دوستانم محسن محرمی توی مسجد نشسته بودیم که حرف از ازدواج افتاد، پرسید:کریم چه کار کردی؟؟ گفتم:مادر و خواهرم دارند تحقیق می‌کنند. گفت:من دنبال یک دختر خانم میگردم که سیده باشه؛ که با فامیل بشیم. از این جمله خوشم اومد من هم به دلم افتاد که سیده بگیرم.😉 آمدم منزل و به عزیز گفتم:اگر برای من میخوای خواستگاری بری، بدون که فقط و فقط من سیده میخام.😌 عزیز خندید و گفت:کریم خواب دیدی؟ گفتم:نه والا، فقط سیده می خوام.☺️ دو سه جا رفته بودند که قسمت نشده بود. تا اینکه یک روز خانه خواهرم جمع شده بودیم که عزیز گفت:خانواده ای مومن از ، توی کوچه بغل پیدا کردم و آدرس دقیق آن خانواده را توی کاغذ نوشته بود داد. "خیابان مهدیه، کوچه سرباز، پلاک ۱۰ " این آدرس برایم خیلی آشنا آمد. سوار موتور شدم و رد آدرس را گرفتم. درست بود خانه همرزمانم سیدرضا و سیدافشین موسوی بود که برادرشان دو سال پیش به رسیده بود. سریع برگشتم و به عزیز گفتم: در این خونه رو نزن.😥 با تعجب پرسید:چرا؟! گفتم:برادرهای این خانوم از دوستانم هستند. اگه شما برید خواستگاری فکر بد می کنند.خواهش می کنم اینجا نرید. عزیز خندید و گفت:حالا اجازه بده یه مرتبه بریم. شاید اونا اصلا جواب منفی به ما بدند. اتفاقا ظرف سال گذشته، هر خواستگاری را که آمده بود، جواب کرده بودند. آن روز خواهرم گوشی را برداشت و به مادر سیده خانم زنگ زد و پرسید:حاج خانوم شما اگر خواستگار دخترتون باشه بهش دختر می دید؟ و جواب شنید که: مگه پاسدارها حق ازدواج ندارند که این سوال رو می کنید؟ اونا رفتن برای دین و میهنشان جنگیدن چرا‌نباید به پاسدار دختر بدم؟ این جواب را که شنیدیم شک نکردیم که این خانه و خانواده همان‌هایی هستند که ما می‌خواهیم.😊 و نمی‌دانستیم آنها هم برای فرزند پاسدارشان سیدرضا این روزها می روندخواستگاری. در این شرایط مادر و خواهرم چادرشان را پوشیدند و به خواستگاری رفتند....💐 🍂____________________ پ.ن: خانم موسوی(همسر): مادرم عاشقانه بچه هایش را دوست داشت. بعد از شهادت برادرم سیدحمید هر خواستگاری که برای من می آمد، فقط یک کلمه جواب می‌داد و می‌گفت ما عزاداریم و هنوز سال بچه ام نشده. وقتی خواهر آقای مطهری تلفن زد، یک سال و هشت روز بود که از شهادت برادرم سیدحمید می‌گذشت. مادرم دو روز قبل از تماس خواهر آقای مطهری برای برادرم سیدرضا که پاسدار بود، رفت خواستگاری. وقتی خواهر آقای مطهری زنگ زد، فکر کرد که اینها برای تحقیق از طرف آن خانواده زنگ زده اند که ببینند ما چه نظری درباره پاسدارانی که دائم به جبهه می‌روند، داریم. و چون خواهر آقای مطهری خودش را معرفی نکرده بود مادرم فکر کرد که این تماس از سوی کسانی است که دو روز پیش به منزلشان برای خواستگاری رفته بودیم. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💐اسم من را گفته بودند و گفته بودند که پاسدارم و همیشه در ام. اما از مجروحیت هایم حرفی نزده بودند. خانواده سیده خانوم تازه فهمیدند که خواستگار دخترشان همان کسانی هستند که تلفنی پرسیده بودند، آیا به پاسدارها دختر می دهید؟ البته بازهم جوابشان همان بود که تلفنی گفته بودند. فقط دو سه روز فرصت خواستند که از سیده خانم نظربخواهند و در صورت نیاز تحقیق کنند. فکر کردم که قسمت ما نبوده و شاید به خاطر اینکه آن خانواده داغ پسرشان را داشتند، نمی خواهند با کسی که در مرز است وصلت کنند. چند روز گذشت. با یکی از دوستان قدیمی عملیات، سعید یوسفی، عازم اردوگاه در استان بودیم. سعید حرف ازدواج را به میان کشید. گفتم:در خانه شهیدسیدحمیدموسوی را زدیم و جواب نه شنیدیم. سعید گفت:اشتباه می کنی. این ها شما را درست نشناختند. یه بار دیگه برید خواستگاری. از همانجا به خواهرم زنگ زدم که خانواده آقای موسوی پیغام دادند که یک بار دیگر با هم صحبتی داشته باشیم. خواهرم گفت:خب اونا می خوان تورو ببینند. مارو که دیدند و حرفامونو شنیدند. گفتم:باشه. رفتم و خیلی زود برگشتم و با همان لباس، پوتین به پا رفتم به خواستگاری.💐 زنگ در را که زدیم، توی دلم هزار آشوب بود خدا خدا میکردم که ای کاش برادرانش سیدرضا و سیدافشین خانه نباشند.😓یکی پشت در پرسید:کیه؟ صدای یک مرد بود. در باز شد. تا سیدافشین چشمش به من افتاد، با محجوبیتی خاص، سلام کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بفرمایید. خودش جلوتر رفت توی یک اتاق. احساس مشترکی داشتم. هر دو از دیدن هم خجالت کشیدیم. خجالتی از جنس نجابت محض بچه های جبهه. عزیز وخواهرم جلوتر رفتند و من با کمی مکث، سر پله ها خم شدم و همین طور که زیرلب ذکر می‌گفتم، بند پوتین هایم را باز کردم و غافل بودم که چشمان سیده خانم از پشت پنجره روی دستانم خیره مانده است.❤️ … 🍂__________________ پ.ن: خانم موسوی(همسر): در یک روز دوتا خواستگارآمد اول خانواده آقای مطهری و بعد خانواده همسایه. که این دومین با مادرم آشنا بود. شب بعد از شام، صحبت از آقای مطهری شد. آقام با همه اعتقادات و دیانتی که داشت و خودش درجه‌دار بازنشسته ارتش بود، با این وصلت مخالفت کرد و گفت:پاسدارها های یکسره توی جبهه اند و خیلی زود شهید می‌شن. مادرم جواب داد که: مگه پسرما پاسدار نیست؟ مگه ما براش نرفتیم خواستگاری؟ من حرفی نزدم، اما نظر من هم مثل مادرم این بود که یک پاسدار مرد زندگیه و داره امتحانش را توی سخت‌ترین کار، یعنی جهاد در راه خدا میده. برای من راستی و صداقت افرادی که خواستگاری می‌آمدند، مهم بود. سیدرضا که خانه آمد، آقای مطهری را شناخت و گفت:حاج کریم را همه رزمنده‌ها می‌شناسند. فرمانده گردان غواصیه و یکسره تو جبهه است. توی عملیات اخیر، به گردنش تیر خورده و نمیتونه حرف بزنه. قبلا هم دستش تیر خورده و از کار افتاده و جانباز شده. من که تا آن لحظه حرفی نزده بودم، یک دفعه با ناراحتی گفتم:پس چرا مادر و خواهر ایشون حرفی از مجروحیت های پسرشون نزدند؟ باید می گفتند:که آقای مطهری جانبازه. من موافق نیستم. بهشون جواب منفی بدید. مادرم با تعجب پرسید:چرا؟ گفتم:چون راستگویی شرطه اوله و اینها به ما راست نگفتند.. ماجرای آمدن بار دوم از این قرار بود که، یکی از همسایه ها همزمان با خانواده آقای مطهری از من برای پسرش خواستگاری کرده بود. مادرم را دید و پرسید:چرا هرچی خواستگار میفرستیم جواب منفی میدید؟ این کار درست نیست. مادرم پرسید:خانواده آقای مطهری را میگی؟ خانم همسایه با تعجب گفت:مگه خانواده کریم مطهری آمدن برای خواستگاری دخترتون؟ یعنی اون ها هم آمدند و مثل ما جواب رد شنیدن؟ یک شهر آقای مطهری را می شناسند و دوست پسرای من و پسرای خودته. از اون بهترکی؟ بذار یه دفعه دیگه بیان. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄