『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، #علی هم در مرحله آماده سازی عملیات #والفجر۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از
#صفحه۴۹
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#یاد_روزهای_سخت
🌺راوی:
#اکبرخوشی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_پنجم_قسمت_آخر
🍂❣
🕊🌾 #عملیات_کربلای۴…
#سردار گفت که در قرارگاه بمانم و امکانات عملیات را فراهم کنم.
همه کارها در شبها انجام شد. #عراق #خرمشهر را بمباران میکرد. عهد کرده بود که بیت المقدس تکرار نشود. #علی روی کارها نظارت داشت. وجودش خیالمان را قدری آسوده میکرد. علی باز لاغر و تکیده شد. وقتی حرف عملیات #کربلای_چهار وسط آمد، چهره او دگرگون شد. حال و هوای دیگری پیدا کرد. به قول خودش نور بالا میزد. به بچه ها میگفت عمودی میروی و ساندویچی بر میگردی.
علی دیگر آماده رفتن بود. گفت:دیگر آرزویی ندارم، غیراز #شهادت.
دلم از این گرفت که چطور باید دوری اش را تحمل کنم. در این سالهای عزیز و فراموش نشدنی بایکدیگر بودیم. اگر فاصله ای پیش می آمد، نامه می فرستادیم.
روز قبل از عملیات آمد به سنگر ما و گفت:دارم میروم. کاری نداری؟
نگاهی به چهره اش انداختم و به خود گفتم:علی را از دست دادی.💔
گفتم: علی!
نگاهم کردو گفت:چه میگویی؟
گفتم:نمی خواهی وصیت کنی؟
تکانی خورد و خوب نگاهم کرد.
گفتم:شهیدمیشوی.
رفت و ساعتی بعد آمد و پاکت سربسته ای را به من داد و گفت:خداحافظ.✨
پرسیدم:کاری نداری برایت انجام بدهم؟
گفت:نه، به مادرم سلام برسان.❣
نشستم و گریه کردم. امیدم داشت می رفت. یار روزهای سختی من داشت لحظه به لحظه دور میشد. به تنهایی خودم داشتم فکرمیکردم. به مادرش.
مرور میکردم و زار می زدم.
🌾❣دشمن متوجه حرکت ما شده بود. #عملیات_لو_رفته_بود.(جفاست آنکه میگوید عملیات #شکست خورد.)
ولی باید حرکت میکردیم. از آن لحظه ای که بچه های #غواص پا در آب گذاشتند، دشمن بنا کرد به تیراندازی. روی آب ، زیرآب، می زد. #غواصها رفتند آن ور آب و رسیدند به اول جزیره #ام_الرصاص. پشت سرآنها بچه های #خط_شکن. خط را شکستند. دشمن باور نکرد. علی با اولین گروه وارد جزیره شد. باید می رفت و گردانها را هدایت میکرد. مدام در تماس بودیم. امکانات و تجهیزات هم به مقصد رسید. درگیری شروع شد. حجم آتش سنگین بود. عراق تا صبح کوبید. تلفات زیاد داشتیم. در گرماگرم هدایت، به علی فکرمیکردم. آن جملات کوتاه و بریده در مغزم تکرار میشد. وصیتنامه اش همراهم بود. هزار جور فکر از سرم می گذشت. میگفتم کاش می توانستم او را برگردانم. آرزو میکردم زخمی شود. ولی برگردد. #آن_شب_طولانی_ترین_شب_دنیابود. دلم برای خودم میسوخت، و الا علی آماده و شایسته #شهادت بود...
👇👇👇