eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم! "موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم " چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد، موندنی نیست یعنی چی؟ جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟ احساس کردم تمام بدنم یخ کرده، حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ... بعد کمی سکوت گفت: خاهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی قدم برداشت بره و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم .. در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت: راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم بازم زبونم نچرخید چیزی بگم، وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش، نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم، حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم،همه چیزو تموم شده می دیدیم .. تموم شد معصومه! تموم شد، قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥قسمت سیزدهم💥 #زندگینامه #شهیدحججی دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردار
🌸 🌸 💥 💥 🍃 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد. دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ. پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" . سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید. ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه." فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 😑
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حق
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧سیدمسعود پشت سر هم با همان بی سیم را صدا می کرد:کریم کریم، مسعود… کریم چرا جواب نمی دی؟! حتی یکی دو بار بیسیم تلفنکن را تا نزدیک دهانم بردم، اما نتوانستند حتی یک کلمه بگویم. دقایقی بعد،رصاعراقچیان را دیدم. با اشاره به او فهماندم تا چراغ قوه ام را بردارد و روی بلندی کانال به طرف خرمشهر بایستد و علامت سبز بدهد و علامت سبز یعنی شکسته شدن خط دشمن و آماده شدن زمینه برای حرکت قایق ها. عراقچیان همین کار را کرد، اما خبری از آمدن قایق ها نشد. هنوز نمی دانستم چند نفر از جمع ۷۲ نفری ما شهید شده‌اند. کاری از من و حاج محسن برنمی آمد. او حتی نمی‌توانست تکان بخورد. وقتی بچه ها خواستند او را مثل من به سمت کانال بکشند، گفت:نمی‌توانم. فقط از بچه ها خواست پتویی از داخل سنگرهای عراقی بیاورند و رویش بکشند. با این حال، چون می‌توانست حرف بزند، هدایت بچه ها با او بود. بچه هایی که در این رزم نابرابر، دائم می آمدند و از او کسب تکلیف می کردند. بچه ها برای حاج محسن که پتو بردند، من هم از سرما می لرزیدم. خواستم با اشاره بفهمانم که پتوی هم برای من بیاورند که به خودم نهیب زدم:نه تو که تا ساعتی دیگر می شوی، پتو برای چی؟! و شیطان را لعنت کردم و در دلم شهادتین را همان کلماتی را که حاج محسن گفته بود را سه بار تکرار کردم. با این تکرار، آرامشی به جانم نشست. دیگر به فکر این نبودم که آیا قایقی می آید یا نمی آید، کسی کمک می‌کند یا نه. خودم را در محضر و می‌دیدم و شیرینی پرواز از عالم خاکی را با تمام وجود احساس می کردم. هنوز هوا تاریک بود و من در عوالمی سیر میکردم که نمیدانستم کجاست. رفت و برگشت بین بیداری و بیهوشی و احساس پیوستن به قافله شهدا.... تا اینکه و سیدحسین معصوم زاده را با هم بالای سرم دیدم. هر دو در شوخ‌طبعی و نشاط، سرآمد همه بچه های غواصی بودند. گفتند:حاج کریم بسم الله آماده شو. منظورشان را نفهمیدم علی منطقی گفت:حاج‌محسن سفارش کرده که فرمانده رو با خودتون ببرید اون ور آب. از شنیدن خبر غافلگیر شدم. اصلا به این فکر نکرده بودم. مگر با این گلوی بریده و بدون فین می شود هزار متر توی آب شنا کرد؟ فقط به این فکر افتادم که تکلیفم چیست؟ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧آیا باید بمانم یا برگردم؟ سید حسین معصوم زاده گفت: حاجی خدا وکیلی ما فکر کردیم تو شهید شدی. حالا که نشدی وبال گردن ماشو و با ما بیا. داشت از سرما دندان هایم به هم می خورد. از شرمساری نگاهی از حسرت به دور و بر انداختم. نزدیک ۱۰ نفر از به حالت دمر روی ها افتاده بودند و با امواجی که به ساحل می خورد بالا و پایین می شدند و معصوم زاده زیر بغلم را گرفتند و به زور نشاندنم. علی منطقی رفت و از پای یکی از شهیدان، یک جفت فین غواصی در آورد و کرد پاهای من. جدیت آن دو نفر را که دیدم، به حاج محسن اشاره کردم و به آن دو گفتم:بروید و حاج محسن را بیاورید. منطقی با اشاره و تقلید ادای من، تویی آن تاریکی فهماند که حاج محسن نمی تواند جم بخورد و خودش خواسته که بماند. … 🍂______________________ پ.ن: سیدحسین معصوم زاده: آمدیم از حاج محسن پرسیدیم چه کار کنیم؟ تکلیف چیه؟ ما خط رو شکستیم. اینجا هم پاکسازی شده، ولی از نیروی کمکی که قرار بود با قایق بیان، خبری نیست. حاج محسن یه ارزیابی کرد و گفت: آتش دشمن نمی ذاره قایق‌ها بیان. شما اگه میتونید با شنا مجروح ها رو برگردونید. رفت و با علی منطقی آمد. شدیم سه نفر و هر سه مجروح. گفتیم:حاج محسن معاون گردانه. اون رو ببریم. تا خواستیم بلندش کنیم گفت:نه دست نزنید، تیر خورده از کتف و از پشتم. برید حاج کریم رو ببرید. حالا ما فکر می‌کردیم آقای شهید شده. دیدیم نه، یه کم اونطرف‌تر حاج بلند شده اما تیر خورده گلوش و خِرخَر میکنه. تیر جوری گردنش رو شکافته بود که یه مشت دست می رفت داخلش. خلاصه آقای مطهری را کشان کشان بردیم ساحل و گشتيم یك جفت فين كه مال یك شهید بود، پاش کردیم. منطقی از این طرف کتفش گرفت و من از اون طرف دیگه و رفتیم داخل آب. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄