📌 #شهدا
گاهی
تمام خواهش های دنیا
تمام آرزوها
تمام نوشته ها
خلاصه میشود در دو کلمه:
ای شهید من ...
مرا دریاب ...😭😔
برای شادی روح شهدا #صلوات
#شهید بی سر
#محسن حججی
@karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#ایام_محسنیه #شبهات 💢حدیث می گوید که #شهادت حضرت محسن(ع) از فاجعه کربلا تلخ تر است این حدیث #صح
#ایام_محسنیه
💢در روایت آمده است که امام رضا(ع) فرمودند: هنگامی که ماه محرم شروع میشد، دیگر کسی پدرم را خندان نمیدید و هر روز ناراحتی او بیشتر میشد تا روز دهم محرم. پس وقتی روز دهم میرسید، آن روز روز مصیبت و اندوه و گریۀ او بود.(كَانَ أَبِي ع إِذَا دَخَلَ شَهْرُ الْمُحَرَّمِ... امالی صدوق/128)
✅ لذا مناسب است که از ابتدای محرم همدرد ائمه باشیم و از همین جا رسم دهه اول #محرم شکل گرفته است !
از امام صادق(ع) نقل است که برای حضرت زهرا(س) عزاداری میکردند و در روضه خود از ماجرای #سقط حضرت محسن(ع) و کتک خوردن حضرت زهرا(س) هم یاد کردهاند.
✅چون در #شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها دو نقل است که 75 روز یا 95 روز بعد از وفات پیامبر بوده است و ما نمیدانیم ماههای قمری آن سال 29 روزه بوده یا 30 روزه ، 3 روز بنابر نقل 75 روز (فاطمیه اول) و 3 روز بنا بر نقل 95 روز (فاطمیه دوم) به نام ایام فاطمیه رسم شده است.
✅اما ایام #محسنیه چیز جدیدی است و روایت معتبری مبنی بر اینکه ائمه برای حضرت محسن به طور جداگانه و در زمان خاص عزاداری میکردند وجود ندارد و #سابقه تاریخی از علمای قدیم هم همین را نشان میدهد و بلکه اصلا نقلها و شواهدی وجود دارد که یک ماه بعد از فوت پیامبر ، آن #واقعه رخ داده است.
همدردی با ائمه اجر محفوظ دارد و هر کسی دوست دارد مجلسی به یاد حضرت #محسن بگیرد خیلی هم خوب است، اما اصرار بر درست کردن ایام محسنیه در زمانی که توصیه ای بر آن ایام با این مناسبت نیست، سابقه تاریخی ندارد و تاریخ آن واقعه هم بنابر بعضی نقلها و شواهد، در زمان دیگریست، کار #اشتباهی است!
#مباهله_قرن_21
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #محسن نقطه وصل بسیاری از بچه ها به مسجد بود که بسیاری از آنها به شهادت رسیدند، برای مسجد جان و مال و آبروی خودش گرو گذاشته بود که این بچه ها جذب مسجد شوند و در مسجد بمانند.
محسن می گفت این بچه های کوچکی که به مسجد می آیند، سرمایه هستند و باید برای آنها خرج کرد. این ها آینده های این مسجد و محل هستند. اگر ما الان آنها را جذب نکنیم، بیرون از مسجد کسان دیگری آنها را جذب می کنند.
گاهی بزرگان مسجد به محسن خرده می گرفتند. می گفتند: مگه مسجد بچه بازی و مهدکودک است که این همه بچه در مسجد جمع می کنی؟
می گفت بگذارید اگر این بچه ها می خواهند اذیت و شیطنت کنند، در مسجد بکنند، اینجا باشند حداقل وقت نماز به صف نماز می آیند، اما اینجا پائین شهر است، این بچه ها اگر بیرون از مسجد باشند و شیطنت کنند معلوم نیست به چه چیز گرفتار شوند، یا کجا باشند.
گاهی با پول خودش برای بچه ها آبنبات و خوراکی می گرفت. می گفت: این آبنباتی که من امروز دست این بچه می دهم، دارم فردا سیگار را از دست او می کشم.
با اعتبار خودش، پرژکتور، تلوزیون، رادیو، ویدیو و ... برای مسجد خرید. می گفت: این ها می ماند وقتی که ما ها نیستیم. هیچ کاری نکنیم شاید این پولی که برای مسجد و این جوان ها خرج کردیم به فریاد ما برسد. من می دانم که این تلوزیون که با پول حلالم برای این بچه ها گرفتم، اثر مثبتش را روی این جوان ها می گذارد و برای آنها می ماند. اگر من هم نباشم این بچه ها را تربیت کنم این تلوزیون و ویدویی که من اینجا گذاشته ام کارم را انجام می دهد.( هنوز بعد سی سال از شهادت محسن برای مسجد مانده است)
ما هر دو عضو سپاه بودیم. حقوق ثابت ما هم ماهی دو هزار تومن بود. وکالتی به من داد و گفت: حقوق من را تو بگیر، ماهی 300 تومن به من بده، بقیه را هم قسط های این وسایل بده و هر چه زیاد آمد خرج مسجد کن.
گفتم: خوب چرا برای من دردسر درست می کنی، این کار را که خودت هم می تونی انجام بدی.
با خنده گفت: اگه این پول تو جیب من بیاد، شاید دلم بلرزه برای این کارها خرجش کنم.
وقتی هم که از جبهه می آمد، شب و روزش مسجد و کار برای مسجد بود. تا بود، همه را به کار وا می داشت، می گفت پاشید یه ذخیره برای خودتون جمع کنید. همه از دستش فراری بودند از بس کار می خواست. آخر شب می نشست و حسرت می خورد و می گفت: امروز هم گذشت و کاری برای اخرت نکردیم.
🌸🌷🌸
هدیه به شهید محسن ظریفکار صلوات،،شهدای فارس
تولد: شیراز
شهادت: ۶۵/۱۰/۴، #کربلای۴
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
🍃…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#قسمت5😎👌🏻
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند…! 😔
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 #قسمت_ششم 💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢 🍃تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حق
💥قسمت هفتم💥
💢خاطراتی از شهید حججی💢
#حجت_خدا
🍃…
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده.
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.
~~~~~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..
.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢#قسمت٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند، آمده بود خانه مان و ایستا
💥#قسمت٢۱💥
😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔
اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه #ماشین_انتحاری حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.
یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها."
#محسن آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن.
ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥
ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل #پایگاه و آنجا منفجر شد! 💥💥
ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها #شهید شدند.😔
محسن هم #مجروح و زخمی افتاد روی زمین و #بیهوش شد.😢
از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد.
یکدفعه تعدادی #تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😣‼️
درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از #حمله_ی_ناگهانی داعشی ها.😢
فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند.
تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.
#باران_گلوله از دو طرف، در حال باریدن بود.
محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد.
اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد.
نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔
داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند.
نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب #مقاومت نداشتند.
راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥
داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😢
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_ششم
#صفحه۱۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل #گردان_غواصی_جعفرطیار شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از #سپاه با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در #سدگتوند بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا #شهید دادیم و الحمدالله گردان سراپاست.
پرسیدم: اون سه نفر کیان؟
گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " #حمیدی_نور، #پولکی و #محمدمحرابی."
پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟
گفت: خوبه ، یه تعدادی هم #مجروح دادیم.
گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا.
قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه.
روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه #شهید را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹
در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویشخان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویشخان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر #رضاحمیدی_نور را بدون سر پیدا کرده بودند. میگفتند که وقت بمباران او به حالت #سجده، پیشانی بر زمین گذاشته بود.
در میان ما #مرتضی همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل #اصغرپولکی که حالا بعد از چهل روز پس از #شهادت برادرش، #محسن، در #جزیره_مجنون به او پیوسته بود.🕊🌹
تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم.
در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این #غواص مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند.
بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، #آیت_الله_حاج_آقاسیدرضافاضلیان، امام جمعه #ملایر زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا #صیغه_برادری بخوانید.
حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️
گفتیم:عازم #قم هستیم و میخواهیم به خدمت #آیت_الله_مشکینی برسیم.…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
بیدلیل این روزها بیادت هستم. بیاد روزی که برمزارت مراخواندی . تو مراشناختی اما من تورا نشناختم😔 حال
#صفحه۱
♥️🕊
#شهادتقسمتمامیشدایکاش
🌷گلهایعاشق
اینداستان:
#صوتیکهخاموششد🍂
❣🕊
#دبیرکانونقرآنوعترت دانشگاه علوم انسانی:
🕊 #محسنحاجیحسنیکارگر فرزند کوچک خانواده، خوش رفتار و مهربان بود، هیچ وقت ناراحت نمیشد و همیشه خنده بر لب داشت.
محسن فردی با ایمان و بیآلایش بود.
مادر مرحوم حاجی حسنی کارگر بعد از شنیدن خبر فوت فرزندنش در حادثه منا گفته بود: انگار به محسنم الهام شده بود، از بچهها حلالیت میطلبید و میگفت باید امسال حج بروم.
همیشه میگفتم محسن به کی رفته ما توی فامیل چهره به زیبایی محسن نداشتیم، محسن چهره بسیار نورانی داشت، کلام وحی در وجود او بود؛ چراکه از همان خردسالی علاقه زیادی به قرآن داشت. به محسن گفته بودم زودتر بیا؛ طاقت دوریت را ندارم.💔
🌷 #محسن از همان سه سالگی دوست داشت چهره و صدایش شبیه استاد شحات انور شود در همان سنین کم تلاوتهای استاد شحات انور را در تلویزیون دنبال میکرد، وی قبل از جان باختن در حادثه #منا در گفتوگو با یکی از خبرگزاریها گفته بود «به یاد دارم زمانی که سه سال بیشتر نداشتم به دلیل علاقهام به استاد شحات، لباسی مانند لباس قاریان مصری برای خود درست کرده بودم و از همان زمان کمکم وارد عرصه تلاوت شدم و تلاوتها را پیگیری و گوش میدادم و به اتفاق برادر بزرگم «مصطفی» در جلسات قرآن شرکت میکردم...«برادرم همواره من را راهنمایی میکرد و به من روحیه میداد تا اینکه در سال ۸۱ و در سن ۱۴ سالگی برای نخستینبار وارد مسابقات #قرآن شدم و در مرحله کشوری مسابقات قرآن شکوفهها رتبه اول رشته قرائت را به دست آوردم و در همان سال به عنوان نماینده ایران در مسابقات قرآن عربستان شرکت کردم، اما بعد از آن سال، دیگر در هیچ مسابقهای شرکت نکردم تا سال ۹۳ که در سی و ششمین دوره مسابقات کشوری قرآن اوقاف حاضر شدم.»🌸
🍃🌷🍃
♥️ #محسن نماینده جمهوری اسلامی #ایران در سی وهفتمین دوره مسابقات بین المللی قرآن #مالزی بود که رتبه نخست این رقابتها را کسب و جایزه خود را از پادشاه مالزی دریافت کرد. به دلیل برخی مسائل حاشیهای در مسابقات بین المللی قرآن مالزی از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۹۴ هیچ کدام از نمایندگان کشورمان با وجود تلاوتی فاخر به عنوان نفر اول این رقابت ها معرفی نشدند و پس از ۹ سال وی موفق به کسب رتبه نخست این مسابقات شد.
محسن همچنین دانش آموخته رشته مدیریت بازرگانی پیام نور #فریمان بود.
.
🌷رفتار محسن آنقدر ساده و بیآلایش بود که خادمان حرم با او احساس راحتی داشتند و با او شوخی میکردند.
🍃خانوادهاش میگوید محسن را بارها در حال خواندن نماز شب و گریه دیدهاند، حجتالسلام رجبی از قاریان بینالمللی کشور که در سفر #مکه همراه محسن و دیگر قاریان بود، میگفت: یک شب قبل از وقوع #حادثهمنا، #محسن و #حسندانش را در حال خواندن نماز شب دیدم.
یــــــــــٰازیٖــنــَـــــــــــــــــبْ🏴
یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴
@Karbala_1365🏴
●➼┅═❧═┅┅───┄
#صفحه۲
🍂
#عمرانبابایی دوستشهید:
~~~
❣ آشنایی من و محسن از دو سال ۹۳ در جلسه قرآن بود، استمرار در شرکت این جلسات باعث شکل گیری دوستی بین ما شد.
من و محسن در بیشتر جلسات و محفل قرآنی با یکدیگر شرکت میکردیم، واقعا قرآن در زندگی او تجلی داشت، #محسن علاوه بر صدای داوودی از رفتار بسیار خوبی نیز برخوردار بود. انسانی پاک و باایمان متواضعی بود، حتی بعد از کسب مقام دوم و اولی در کشور و مالزی رفتارش تغییری نکرد و ما ذرهای غرور در رفتارش ندیدیم.
🕊❣خبر #شهادتش دل هر کسی که او را حتی برای یکبار دیده بود، سوزاند، در مراسم عزاداریش دو مکانیکی که محسن فقط دوبار برای تعمیر ماشین خود پیش آنان رفته بودند چنان سوگواری میکردند که گویا سالهاست با او دوست هستند.
تلاوتش را بسیار دوست داشتم و بیشتر وقتها که در حرم تلاوت قرآن داشت صدایش را ضبط میکردم.
به نظر من در صدای او یک حزنی وجود داشت.
در مسابقات بینالمللی مالزی توانست با وجود داوران غیر ایرانی #مقاماول را برای کشور کسب کند.✨
بعد از شنیدن خبر شهادتش بسیار ناراحت شدم...
محسن جسنش فرق میکرد، #اوعاشقِشهادتبود و بارها گفته بود که دوست دارم شهید شوم.🕊✨
🍃هر زمان که از او در خواست تلاوت قران یا اقامه اذان میکردم بدون بهانه و گلایه شروع به خواندن میکرد.
یــــــــــٰازیٖــنــَـــــــــــــــــبْ🏴
یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴
@Karbala_1365🏴
●➼┅═❧═┅┅───┄
#ایام_محسنیه
💢در روایت آمده است که امام رضا(ع) فرمودند: هنگامی که ماه محرم شروع میشد، دیگر کسی پدرم را خندان نمیدید و هر روز ناراحتی او بیشتر میشد تا روز دهم محرم. پس وقتی روز دهم میرسید، آن روز روز مصیبت و اندوه و گریۀ او بود.(كَانَ أَبِي ع إِذَا دَخَلَ شَهْرُ الْمُحَرَّمِ... امالی صدوق/128)
✅ لذا مناسب است که از ابتدای محرم همدرد ائمه باشیم و از همین جا رسم دهه اول #محرم شکل گرفته است !
از امام صادق(ع) نقل است که برای حضرت زهرا(س) عزاداری میکردند و در روضه خود از ماجرای #سقط حضرت محسن(ع) و کتک خوردن حضرت زهرا(س) هم یاد کردهاند.
✅چون در #شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها دو نقل است که 75 روز یا 95 روز بعد از وفات پیامبر بوده است و ما نمیدانیم ماههای قمری آن سال 29 روزه بوده یا 30 روزه ، 3 روز بنابر نقل 75 روز (فاطمیه اول) و 3 روز بنا بر نقل 95 روز (فاطمیه دوم) به نام ایام فاطمیه رسم شده است.
✅اما ایام #محسنیه چیز جدیدی است و روایت معتبری مبنی بر اینکه ائمه برای حضرت محسن به طور جداگانه و در زمان خاص عزاداری میکردند وجود ندارد و #سابقه تاریخی از علمای قدیم هم همین را نشان میدهد و بلکه اصلا نقلها و شواهدی وجود دارد که یک ماه بعد از فوت پیامبر ، آن #واقعه رخ داده است.
همدردی با ائمه اجر محفوظ دارد و هر کسی دوست دارد مجلسی به یاد حضرت #محسن بگیرد خیلی هم خوب است، اما اصرار بر درست کردن ایام محسنیه در زمانی که توصیه ای بر آن ایام با این مناسبت نیست، سابقه تاریخی ندارد و تاریخ آن واقعه هم بنابر بعضی نقلها و شواهد، در زمان دیگریست، کار #اشتباهی است!
#مباهله_قرن_21
🌷شب عملیات #والفجر ۸ بود.بهش گفتیم فرماندهی گفته نمیتونی در عملیات شرکت کنی....
🔶بغضش ترکید, #اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام!
#گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟
می گفتم نه !
♦️شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به #التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد!
کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان. یک مرتبه #محسن دوید جلویم با اشک گفت:
دیشب خواب حضرت #زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم!
تعجب مرا که دید ادامه داد:
به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم!
♦️خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا!
پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن #رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند.
رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی!
من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم.
همان شب عملیات #والفجر هشت هردو پر کشیدند.
بعد از #عملیات فهمیدم که رمز #عملیات هم "یا زهرا" بود.🌹
#شهیدان محسن شیرافکن و رضا حیدری
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
👈آخرین عکس!
➖ سهشنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵
#شلمچه_عملیات_کربلای ۵
🔻 آن روز #صبح، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچکشان نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. #جثهاش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف میدوید و پیامها را میرساند.
این بار هم #دوربینم را همراه آورده بودم. برای اینکه آسیب نبیند، آن را داخل کیسهی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمکهای اولیه جا داده بودم. #محسن گفت: حالا که دوربینت رو تا اینجا آوردهای، دو سه تا عکس از ما بگیر.
📍اصلا به فکرم نرسیده بود. راست میگفت. فکر #دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگیر میخوام یه #عکس مشدی ازت بگیرم.
با تبسمی دلنشین در گوشهی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ #چهرهی خاکگرفتهای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و #چشمانی که زودتر از لبانش میخندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که #پهلوی هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم.
🔅 در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری #امدادگر را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی میکرد به او کمک کند. #مجروح همچنان دست و پا میزد و آخرین لحظاتش را میگذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، #دقایقی قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان میداد.
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
👈آخرین عکس!
➖ سهشنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵
#شلمچه_عملیات_کربلای ۵
🔻 آن روز #صبح، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچکشان نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. #جثهاش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف میدوید و پیامها را میرساند.
این بار هم #دوربینم را همراه آورده بودم. برای اینکه آسیب نبیند، آن را داخل کیسهی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمکهای اولیه جا داده بودم. #محسن گفت: حالا که دوربینت رو تا اینجا آوردهای، دو سه تا عکس از ما بگیر.
📍اصلا به فکرم نرسیده بود. راست میگفت. فکر #دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگیر میخوام یه #عکس مشدی ازت بگیرم.
با تبسمی دلنشین در گوشهی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ #چهرهی خاکگرفتهای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و #چشمانی که زودتر از لبانش میخندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که #پهلوی هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم.
🔅 در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری #امدادگر را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی میکرد به او کمک کند. #مجروح همچنان دست و پا میزد و آخرین لحظاتش را میگذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، #دقایقی قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان میداد.
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄