🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۲۰) 📝
................
✨🌾شب از راه رسید و هرسه مهمانمان از چادر زدند بیرون و در یک آن غیب شدند و من بعد از جستجوی زیاد یکی شان را , محرابی را , داخل یکی از گودال های راز و نیاز پیدا کردم.از آن ها که به قول علی #منطقی سرقفلی اش خیلی بالا بود.✨
نگذاشتم ببیندم و نگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز و نیازهام و ناخودآگاه کشیده میشوم طرف آنها که حرف های پنهانی با خودشان و خداشان دارند.☺️
صبح بود که سه شان رفتند ایستادند میان بچه ها , ته صف , توی محوطه صبحگاه . بچه های غواص که از آمدن آن ها خوشحال بودند , ناراحت شدند وقتی شنیدند که #پولکی و #حمیدی نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در دزفول .😔
آن روز مثل هر روز گذشت . تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده هاش و نگاه های شادش نگاه می دزدیدم و می رفتم خودم را پشت او و پشت آن دونفر دیگر پنهان می کردم, حتی در صف نماز , تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردد.😔
حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاقش گذاشتند , نفهمیدم کی تمام شد و حتی ندیدم که " سیدرضا #موسوی " متوجه اضطرابم شده و حالا آمده ایستاده جلوی من و می گوید : چیشده حاجی؟
ومن به محرابی نگاه کردم و گریه ای که چفیه اش سعی میکرد نگذارد بقیه ببینندش و به خودم می گفتم : چرا من؟ یعنی کس دیگری نبود؟
سیدرضا گفت: چیزی گفتی حاجی؟
محرابی را نشان سیدرضا دادم و گفتم : سیدجان! سریع می روی سفره را با محرابی می اندازی , چندتا هم کنسرو باز می کنی , تا من بروم به حمیدی نور بگویم بیاید سرسفره.
🌸سیدرضا گفت: در کنسرو چیه , حاجی جان؟ مهمان های ما درِ عرش براشان باز شده.✨ دستی به شانه پولکی زد و گفت : ببین چه نور بالا می زند! به من گفت : این ها که دیگر...🌸
پولکی دست پیش گرفت و گفت :: نوربالا کجا بود سید؟ ما که کنتاک مان هم سوخته. بخاطر همین است که آمده ایم غواصی. و خندان رفت پیش محرابی و حمیدی نور و هر سه باهم از چادر رفتند بیرون. 😊
چادر داشت از بچه ها خالی میشد و گرما نفس می بُراند و من چفیه ام را از سرم باز کردم و سعی کردم با نگاه دنبال شان کنم و نتوانستم. صدای انفجار آمد.😳
پرصدا , دوباره و از میان کوه.
یکی فریاد زد: پراکنده شوید.
کریم بود . من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دو ستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مرا خوشحال میکرد که حتما کسی آن جا نبوده و حتی کسی زخمی نشده.
اول صدای هواپیماها را شنیدیم و بعد هم خودشان را دیدیم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرف شان و برای چندلحظه حدس زدم شاید خودی باشند که توانسته اند تا آن جا بیایند و بعد دیدم نه . دیدم صدای انفجار آمد , بالای سرم بمب های خوشه ای را حتی دیدم . سریع سنگر گرفتیم و من پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان و نور مستقیم و تند خورشید , چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن ها تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم مجسم کنم.💥
هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها از فرود بمب ها خبر دادند.انفجارها کوچک و مدام بودند و صداشان از همه جای اردوگاه شنیده میشد. از چاله زدم بیرون و مثل بقیه اصلا فکر نکردم ممکن است هواپیماها باز برگردند.
کریم عصبی بود . فریاد می زد و می گفت : آمبولانس آمبولانس....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💕 #کربلای۴ یعنی عِشق و عِشق باعث شد که بر تَنم ، خورشیدی بجایِ میخِ دَر باشد....💕 🌹 #طلبه_شهیدرضاعم
🌸 #معرفی شهدا...🌸
🌸✨شهیدی که آخ نگفت...✨🌸
🌹طلبه وغواص شهید رضا #عمادی🌹
🌸" شهیدرضا #عمادی " اهل تفریجان. روحانی بزرگوار.
جایی که به سختی می توانستیم برویم و خورشیدی داشت , سیم خاردار داشت . نسبت به جاهای دیگر که بهتر می شد رد شد , ایشان مجروح شد به هر زور و بلایی بود خودش را روی خورشیدی ها انداخت.🌸
( خورشیدی میل گردهایی است که بهم جوش کرده اند با میل گردهای قطور که نوک آنها تیز است بخاطراینکه غواص و قایق نتواند از آنها عبور کند. )
بچه ها را قسم داد به جان حضرت زهرا س, که بیائید از رویم عبورکنید دارند بچه ها یکی یکی به شهادت می رسند . بیائید عبورکنید و بروید.🌸
بچه ها اولش امتنا کردند بعدا مجبور شدند از رویش رد شوند.🌹
حالا این میل گردها دارد در بدن رضا فرو می رود ولی
🌸رضا آخ نگفت...🌸
که نکند معامله اش عوض شود.🌹
یکی از بچه ها گفت: فلانی من شنیدم که استخوانهای " رضا " شکست ولی آخ نگفت...🌹
🌸راوی:آزاده جانباز سیدرضا #موسوی🌸
🌸روحش شادو یادش گرامی🌸
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدغواص فرمانده دلها ، امیر #طلایی🌹 شهادت:#کربلای۴ _ اروند... 🌸..... @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا...🌸
🌹شهیدامیرطلایی🌹
✨اولین کسی که تیر خورد ، "امیر #طلایی" بود.
( بچه ها را با ۴لول هواپیمازن می زدند, هیچکدامشان تیرکلاش و تیر تیربار نخوردند. همه تیر دوشکا و تیر۴لول هواپیمازن خوردند.)🌷
من پشت سر ایشان بودم . گفتم: امیرآقا شما تیرخوردی بیا برگرد.
(حالا آب سرد است دندانها دارد به هم دیگر می خورد, زمانی که وارد آب شدیم جزر آب شروع کرده بود. ۷۰کیلومتر ، سرعت جزر آب بود. یعنی هیچ کس نمی گوید برگردیم . چون هیچ کس نگفته .هیچ کس دستور عقب نشینی نداده به بچه ها. بچه ها دستوری که به آنها دادند باید عمل بکنند . می توانستند برگردند می دانستند که بخشی را رفته و عملیات لو رفته).
وقتی بعد از ۲ساعت که بچه ها فین زدند و رسیدیم آنطرف آب. وسط آب گفتم : امیرآقا بیابرگرد.
گفت: هیچی نگو , هرجا که نتوانستم بیایم هُلم بده , نکند روحیه بچه ها خراب شود.🌸 رسیدیم آنطرف آب و دیدم ایشان آخرین لحظات عمرشان هست . با ایشان هر طوری بود شروع کردم صحبت کردن.
گفتم: امیرآقا ، اَشهَدت را بگو.
(نمی دانم ایشان با کی معامله کردند.!)✨
شروع کردند اشهد گفتن: اشهد أن لا اله الاالله.
اشهد أن محمدرسول الله
و اشهد أن علیاً ولی الله... چشمش را باز کرد و نگاه کرد به آسمان که خدایا تو شاهد باش من یک جان بیشتر نداشتم در راه تو بدهم و چشمش را بست...🌹
🌸روحش شادو یادش گرامی🌸
🌸 راوی:آزاده سیدرضا #موسوی🌸
🌸.....
@Karbala_1365