eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5870490660292789923.mp3
3.87M
🌺 #پیامبر #رحمه_للعالمین #رحمت ♦️استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ما همراه باشید....👇👇👇 🌱رمان #دَر_حَوالیِ_عَطْرِیاسْ🌼 نویسنده:بانو گل نرگس🌼 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_سی_و_نهم سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می ک
. دیگه هیچی نتونستم بگم، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود .. هوای دلم بارونی بود، تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... . . . غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم سرشو بلند کرد و گفت: نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد .. کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: همیشه انقدر ساکتین؟! نگاهم کرد و با لبخندی گفت: نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!! خنده ای کردم و به شوخی گفتم: الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!! نگاهش جدی شد و پرسید: واقعا؟؟؟! خاستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد .. دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم خندید .. و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ... . . ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @karbala_1365
. . . در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار - خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ... رفت ... من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم .. دیگه تموم شد ... روزهای بدون عباس تموم شد، حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ... . * آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے* . . . در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 .. مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن .. با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان .. یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ... آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت، امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم .. زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام - سلام دیوونه کجایی؟ با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟ - اره دیگه - چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟ - شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام - نمیدونم!! - نمیدونی کجام؟؟؟؟ با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟ - بیمارستان سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟ - اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟ -خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود - باشه عزیزم...من اومدم 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @karbala_1365
. دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود، دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن .. سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد .. کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!! لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم، حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد، اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن.. با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟ لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ... . . قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه .. بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم، از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه.. احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده .. سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @karbala_1365
⚡️کلام آخرشهید مواظب دلهای پاکتون باشید...❣ #شهیدصمدامیدپور❤️ @Karbala_1365
✨ شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من....❤️ 🌺السلام علیک یااباعبدالله🌺 @Karbala_1365
بنام خدا قاشق بهانه‌ای برای شکنجه اواخر خرداد و به روایتی ۲۴ خرداد سال ۶۶ توزیع قاشق بین افراد بهانه‌ای می‌شود تا موجبات آزار و شکنجه بچه‌ها فراهم شود. قاشقها از جنس روی بود و به دلیل عدم پرداخت و گرفتن پلیسه های اطراف دسته یا دُم آن زائده های تیزی داشت که در بدو تحویل اکثر بچه‌ها با ساییدن به کف و دیوار سیمانی به اصطلاح آن را پرداخت کرده بودند تا هم شکیل‌تر شود و هم تیزی آن بر طرف شود. بعضاً هم برای نشانه گذاری . در ابتدای توزیع قاشقها هر کس قاشق شخصی داشت و نزد خود نگهداری می‌کرد ولی به مرور قاشق از جنبه شخصی خارج شد. از قضا یکی از جاسوسان بُزدل و ترسو با اینکه از نیت بچه‌ها یقین داشته برای خوش خدمتی به بعثی‌ها گزارش می‌دهد که بچه‌ها قصد شورش دارند و با تیز کردن قاشقها می‌خواهند به شما حمله کنند. در خصوص جاسوسی و علل آن انشاءالله در فرصتی دیگر به آن خواهیم پرداخت. از طرفی حدودا همزمان با توزیع قاشق به هر نفر یک ماشین تیغ دستی به همراه یک پیاله و فرچه خمیر ریش تحویل دادند که بعضی از دوستان لبه‌های ضامن فلزی ماشین که روی تیغ جای می‌گیرد را جهت عملکرد بهتر شکسته و جدا می‌کنند. استحضار دارید که ضامن در ماشین تیغ برای اصلاح موهای بلند عملکرد خوبی نداشته و باعث تجمع مو زیر لبه تیغ می‌شود و دائم نیاز به تمیز کردن دارد و برای ما که مجبور بودیم در وقت محدود تمام موهای بدنمان را بلااستثناء با تیغ بزنیم بهتر بود لبه ضامن را جدا کنیم . هر چند که کار با آن خطرناک بود ولی در شرایط غیر عادی باید امور را به اصطلاح سبک سنگین کرد. البته بعد از مدتی ماشین های تیغ را جمع آوری و حدود ده ماشین تیغ در اختیار هر آسایشگاه گذاشتند. به هر حال بعثی ها که دنبال کوچکترین بهانه‌ای برای تنبیه بچه‌ها بودند با هجوم به آسایشگاهها سوژه های خودشان را انتخاب می کردند. البته این واقعه قطعا در یک روز اتفاق نیفتاده و تقریبا هر روز برای یک بند یا آسایشگاه به اجرا در می‌آید تا شکنجه‌گران بعثی در روزهای متوالی سرگرم باشند. داستان شکنجه بعثی‌ها و نحوه برخورد و ماجرای آن برای هر آسایشگاه نیز داستان متفاوتی دارد. اما در آسایشگاهی که ما حضور داشتیم یعنی آسایشگاه سه بعثی‌ها به سر کردگی عدنان وارد آسایشگاه شده و دستور داد همه ، قاشقها و ماشینهای تیغشان در دست داشته باشند. عدنان از سمت راست یعنی ساکنین پشت پنجره شروع کرد یکی یکی قاشقها را محکم به صورت صاحبش می‌کشید ، اگر صورت فرد خراش برمی‌داشت به بیرون منتقل و منتظر شکنجه می‌ ماند . یادم هست که من روبروی دوستی از بچه‌‌های استان همدان ایستاده بودم. آقای خسرو به نظر ، روی زرد و رنگ پریده و بدن استخوانی و نحیفی داشت . عدنان دُم قاشق یا لبه ماشین تیغ را بر صورتش کشید . صورتش چاک سطحی برداشت و کمی خون جاری شد. برای ما که نفرات آخر بودیم زمان به کندی می‌گذشت. ظاهر قاشق نشان می‌داد که ما در امانیم. چند نفر دیگر نیز به همین شیوه به او ملحق شدند. آنها را به بیرون منتقل و اینقدر با چوب و کابل بر دستانشان زده بودند که دستهایشان دو برابر شده بود و به رنگ زغال . دست انسان به علت دارا بودن بیشترین مفاصل ، در صورت ایراد ضربه بیشترین درد را تجربه می کند و بهبودی آن نیز زمان زیادی می‌طلبد آنها بیرحمانه می زدند . دردها تازه بعدا شروع می شود هنوز چهره رنگ پریده و مظلوم و دستهای ورم کرده اش در نظرم هست وقتی گردنش را کج گرفته بود و از در آسایشگاه وارد شد و نای آه و ناله کردن هم نداشت . شنیدم آقای به نظر چندی پیش در اثر تصادف مرحوم شده اند ، خدا با شهدا محشورش کند. یکی دیگر از عزیزانی که در این جریان به همین شیوه شکنجه شدند شهید مهدی احسانیان است که در آسایشگاه ۶ با تنی مجروح حضور داشتند. شهید احسانیان چندی بعد در اثر شکنجه به شهادت می‌رسد. ضرب و شتم به علت تیز کردن قاشق و به اتهام حمله به بعثی‌ها موضوعی بود که خود بعثی‌ها نیز مطمئن بودند که همچون برنامه‌ای در کار نبوده زیرا اگر از این موضوع ترس داشتند طبیعتا باید برای همیشه قاشقها را جمع آوری می‌کردند و از طرفی اتفاقا قاشقهایی که زوائد آن را با سایش از بین برده بودند صاحبینشان از شکنجه در امان ماندند.
پیامبر خدا صل الله و علیه و آله: 💠 جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند. 💚جبرئیل فرمود: ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور می‌دهم. 💚 میکائیل فرمود: من هم از آب حوض کوثر به او می‌نوشانم. 💚 اسرافیل هم فرمود: منم سر به سجده می‌گذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همه‌ی گناهان اورا نبخشاید. 💚 عزرائیل هم گفت: منم روح او را همانند روح پیامبران قبض می‌کنم. 🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷 📚:درةالناصحین 🌷عارفان الی الله🖤