eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
937 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت ساعتی از ظهر گذشته بود که دوباره صدای نزدیک شدن قدمها توجهمان را جلب کرد. نگاه ها به در خیره ماند. صدای ناخدا صهیود، ناراحت و بغض آلود، استغاثه كنان شنیده شد: - دخيلك يا الله يا الله! بیچاره پیرمرد تحمل شکنجه نداشت. نفسها با زجر و ترس بیرون می آمد. دستم بر قفسه سینه ام سرید و بر آن مشت زدم. در باز شد. سربازی سلاح به دست داخل آمد و براندازمان کرد. او کنار رفت و دومی سینی به دست وارد شد. نفسها آرام شد. به هم نگاه کردیم. سینی را روی زمین روبه رویمان گذاشت و بیرون رفتند. هرچند مدتی بود که غذا نخورده بودیم، اما کسی حال نگاه به سینی را نداشت. آن قدر درد داشتیم که گرسنگی را حس نمی کردیم. زمزمه ناخدا شنیده شد: - الحمدلله، شكر لله! او شکر خدا را به جا می آورد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که درد گرسنگی علاوه بر دردهای جسممان یک باره به ما حمله ور شد. بوی غذا در اتاق پیچیده بود. غذای داخل سینی، آبگوشت ترید شده با نان و بدون گوشت داخل کاسه ها بود. همه به سینی نگاه می کردیم. صدای شکم ها در آمد، اما مشکل بزرگ، دهان زخمی و لب های شکافته و ورم کرده بود که به ما اجازه خوردن نمیداد. . حبیب الله کنارم روی زمین ولو شده بود. تکانی خورد و نیم خیز شد و خودش را جلو کشید. دست خونی اش را توی کاسه فروبرد و تکه ای از ترید را برداشت و با انگشتان دست دیگرش گوشه دهانش را باز کرد و لقمه را درون دهان گذاشت و آن را قورت داد. نگاهی به ما کرد. یکی یکی خودمان را جلو کشیدیم و مثل او همین کار را کردیم. بعثی ها می دانستند که لب و دهان زخمی و ورم کرده مه غذایی به دردش می خورد، د بعدازظهر بود و گرمای درون اتاق بیحالمان کرده بود که ناگهان دوباره با صدای مأموران که به اتاق نزدیک می شدند، قلبمان فروریخت! زمزمه توسل شنیده شد و به شدت با صدای خشک باز شد. مأمور بعثی با قیافه ای خشن که بیرحمی در آن موج می زد، داخل آمد و فریادی زد که بدنمان به لرزه درآمد. باتومش را بالا برد و ضربه ای به در زد: - قوموا، يالا قوموا! ( ام بلند شوید؛ زود باشید!) نای بلند شدن هم نداشتیم. مأموران به طرفمان حمله ور شدند. انگار می خواستند دق دلی در بیاورند. یقه پیراهن هایمان را در دست گرفته و با مشت و لگد و باتوم بر سروصورت و کمرمان می زدند. چاره ای جز فرار از ضربه ها نداشتیم. هرچه نیرو در بدن بود، جمع کردیم و به سرعت شروع به دویدن کردیم تا ضربات باتوم را نوش جان نکنیم. مثل گله رم کرده هرکدام به گوشه ای از حیاط فرار کردیم و مأموران دنبالمان به هر طرف می دویدند. هوا گرم بود و آفتاب تند و داغی می تابید. آسفالت کف حیاط مثل ماهی تابه روی آتش بود. مرتب بالا و پایین می پریدیم تا کف پاهایمان نسوزد. مأموران به طرفمان آمدند و با هل و لگد و ضربات بی رحمانه ما را به طرف کانتینر وسط حیاط می بردند. داغی زمین به قدری بود که ناله و فریادمان به آسمان بلند شد. مامور تنومندی که شکم ورقلمبيده اش جلو زده و دهانش پشت سبیلش مخفی شده بود، به طرف کانتینر رفت. درش را باز کرد و فریاد زد: - یا زود بفرستیدشان داخل. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت به سربازها دستور داد ما را داخل کانتینر بیندازند. با ناراحتی به هم نگاه می کردیم. ترس در چشمان دوستانم دیده می شد و من نیز دست کمی از آنها نداشتم. با همان نگاه به هم دلداری می دادیم که مقاومت کنیم. دو مأمور باتوم به دست دو طرف در ورودی کانتینر ایستاده بودند که با نزدیک شدنمان زدن را شروع کردند. دست ها را به حالت سپر و دفاع روبه روی سروصورتمان گرفته بودیم و آنها بی رحمانه ما را به داخل کانتینر که مثل کوره آتش بود، هل دادند و در را بستند. زیر پایمان داغ بود، قابل تحمل نبود. ناله و فریادمان بلند شد. هرجای کانتینر که پناه می بردیم، داغ بود و انگار روی آتش پا میگذاشتیم. صدای استغاثه مان در تمام محوطه حیاط و ساختمان استخبارات میپیچید. مأموران از خدا بی خبر قهقهه خنده سر داده بودند. ناگهان حبیب الله طاقت نیاورد. حالش بد شد و به روی من افتاد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دیدم رنگ به صورت ندارد. گویا چشمانش سیاهی می رفت. حالش لحظه به لحظه بدتر میشد. انگار فشارخونش افتاده بود. نفسش بیرون نمی آمد. چیزی راه نفسش را بسته بود. دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بیهوش بر کف کانتینر افتاد. با مشت بر در کانتینر میکوبیدیم. دادوفریادمان بلند شد: - در را باز کنید؛ دوستمان بیهوش شده! در کانتینر باز شد و ما را بیرون آوردند. خیلی زود دکتری بالای سر حبیب آمد و شروع به معاینه اش کرد. من و دوستانم نگران و ناراحت به حبیب الله نگاه می کردیم او را به سمت سایه کشیدند. دقایقی بعد، چشمانش را باز کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. لبخندی زدم و خدا را شکر کردم. این چند روز که در استخبارات بصره بودیم، شکنجه بعثی ها تمامی نداشت. هیچ کدام لب باز نکردیم. این عصبانیت مأموران شکنجه گر را برانگیخته بود. این سه روز انگار سه سال بر ما گذشته بود. پیگیر باشید...🍂
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به داده اند، به عراقی ها میگویند ثروت شما را خورده!! اینجا خاورمیانه است و سیاست انگلیسی "تفرقه بنداز و حکومت کن" نسخه ۲۰۱۸
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به #عراق داده اند، به عراقی ها میگویند #ایران ثروت شما را خورده
💢ثروت عراقی ها در جیب ایران اگر اخیرا فضای مجازی بخصوص توییتر عراقی ها را کنید، همانند همین نمونه، بخشی از عراقی ها معتقدند ثروت این کشور در اختیار ایرانی هاست و از این طریق حس نفرت عرب و عجم میشود. اگر فضای مجازی خودمان را پیگیری کنیم، عده ای کاملا برعکس هستند، آنها میگویند و حتی آب ایران برای عراقی ها خرج میشود!! این مدل تفرقه افکنی و خبرسازی انسان را یاد آن جمله معروف می اندازد: تفرقه بینداز و حکومت کن!
🔸 امام علی (ع): 🔹 آدمى با نيّت نيكو و اخلاق خوش به تمام آنچه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امنيّت محيط و فراخى روزى، دست مى‌يابد. 🍃🌸🍃
📸 قرار دادن کلاه شهدای ایرانی در منطقه‌ی " البیضا " در کنار هم توسط سربازان عراقی این عکس جز عکس‌های برنده جایزهٔ "وردپرس فوتو" در سال ۱۹۸۵ است ❣
🌹 🌹 ولادت:34/1/12 :62/12/24 مزار:قطعه ای از بهشت (گلزارشهدای ) 🍃❣🍃
🌹 حرم 🌹 ولادت:73/1/15 :96/1/4 مزار: قطعه ای از بهشت (قطعه ی پنجاه )
🌷اے شـھید🌷 باید خودت تمـام "منـــ" را عـوض ڪنے با این "منــ" به دردِ شھادت نمے‌خورم !!
به جمال الدین اسد آبادی گفتند:استعمارگران همانند گرگانند جمال الدین گفت:اگر شماگوسفند نباشید آنان نمی توانند گرگ باشند
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت خون بر سروصورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. لبها و دهان و صورتم چنان ورم داشت که پلکهایم سخت باز می شدند. نای حرکت و ایستادن نداشتم. یک بار دیگر خاطرات تلخ شکنجه ساواکیها در زندان در ذهنم زنده شد و روحیه ام را خراب کرد. صبح روز چهارم بود که مأموران بعثی مثل سگهای شکاری با لگد و فحش کاری از خواب بیدارمان کردند. چشمهای هر شش نفرمان را بستند. دستهای هر دو نفر را با یک دستبند به هم قفل کردند. ما را سوار بر ریوی ارتشی کردند و همراه چند نظامی به ایستگاه راه آهن بصره رفتيم. در ایستگاه مردم با تعجب نگاهمان می کردند. بعضی از دیدن وضع اسفبارمان ناراحتی در چهره داشتند؛ اما اگر مأموران مانع نمی شدند بعضی از آنها لباس هایمان را تکه تکه می کردند. مردمی که در اثر تبلیغات دشمن، ایرانیان را کافر و مجوس و آغازگر جنگ می پنداشتند، چنان به ما حمله ور شدند که خود مأموران متعجب بودند. چیزی از رسیدنمان به ایستگاه نگذشته بود که با مأموران مسلح همراهمان سوار قطار بصره - بغداد شدیم. چند دقیقه بعد، قطار با سوت ممتدی به حرکت درآمد. فردای آن روز، وقتی قطار به ایستگاه راه آهن بغداد رسید، هنوز چندساعتی به ظهر مانده بود. یک مأمور مسلح در جلو و دو مأمور پشت سر ما بودند. از قطار پیاده شدیم، باز هم مردم غفلت زده به محض دیدنمان شروع به فحاشی و شماتت کردند. مأمورها سعی می کردند مردم را از ما دور کنند. ساختمان استخبارات بغداد تقریباً وسط شهر بود و دو کیلومتر با راه آهن فاصله داشت. با دستوری که از قبل دریافت کرده بودند، عمدا ما را از میان خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد گذراندند؛ همراهانم جز شلوار چیزی به تن نداشتند و من هم دشداشه تنم بود. آنها حتی کفشها را از پایمان درآورده بودند، هوا بسیار گرم و آسفالت کف خیابان داغ بود. پیاده روها ناهموار بود و خرابی داشت. خاک فرورفته به شیارهای زخم پاهایم سوزشی بر تنم انداخته بود و خاطرات تلخ گذشته و زخم کف پایم در زندان ساواک در ذهنم زنده میشد. تا رهگذران ما را دیدند، به طرفمان حمله ور شدند و بچه های کوچکتر را وادار کردند که به ما سنگ بزنند. بعضی تف می انداختند و بعضی دمپایی به طرفمان پرت می کردند. سنگها به سروصورت و بدنمان می خورد و جراحات دیگری بر روح و جسممان می نشست. اگر مأموران جلوشان را نمی گرفتند، حتی بعضی از آنها کینه توزانه کتکمان می زدند. سرمان پایین بود. رفتار مردم و استقبالشان بیش از درد غربت و اسارت ما را رنجاند. من که اهل منبر و رثای اهل بیت اطهار بودم و بارها مصیبت اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را خوانده و مردم را گریانده بودم، در چنین شرایطی بی اختیار به یاد آنها افتادم و اشک در چشمانم جمع شد. شروع به زمزمه کردم: - یا حسین، یا غریب، یا مظلوم! 🍂