🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
خون بر سروصورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. لبها و دهان و صورتم چنان ورم داشت که پلکهایم سخت باز می شدند. نای حرکت و ایستادن نداشتم. یک بار دیگر خاطرات تلخ شکنجه ساواکیها در زندان در ذهنم زنده شد و روحیه ام را خراب کرد.
صبح روز چهارم بود که مأموران بعثی مثل سگهای شکاری با لگد و فحش کاری از خواب بیدارمان کردند. چشمهای هر شش نفرمان را بستند. دستهای هر دو نفر را با یک دستبند به هم قفل کردند. ما را سوار بر ریوی ارتشی کردند و همراه چند نظامی به ایستگاه راه آهن بصره رفتيم.
در ایستگاه مردم با تعجب نگاهمان می کردند. بعضی از دیدن وضع اسفبارمان ناراحتی در چهره داشتند؛ اما اگر مأموران مانع نمی شدند بعضی از آنها لباس هایمان را تکه تکه می کردند. مردمی که در اثر تبلیغات دشمن، ایرانیان را کافر و مجوس و آغازگر جنگ می پنداشتند، چنان به ما حمله ور شدند که خود مأموران متعجب بودند. چیزی از رسیدنمان به ایستگاه نگذشته بود که با مأموران مسلح همراهمان سوار قطار بصره - بغداد شدیم. چند دقیقه بعد، قطار با سوت ممتدی به حرکت درآمد.
فردای آن روز، وقتی قطار به ایستگاه راه آهن بغداد رسید، هنوز چندساعتی به ظهر مانده بود. یک مأمور مسلح در جلو و دو مأمور پشت سر ما بودند. از قطار پیاده شدیم، باز هم مردم غفلت زده به محض دیدنمان شروع به فحاشی و شماتت کردند. مأمورها سعی می کردند مردم را از ما دور کنند.
ساختمان استخبارات بغداد تقریباً وسط شهر بود و دو کیلومتر با راه آهن فاصله داشت. با دستوری که از قبل دریافت کرده بودند، عمدا ما را از میان خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد گذراندند؛ همراهانم جز شلوار چیزی به تن نداشتند و من هم دشداشه تنم بود. آنها حتی کفشها را از پایمان درآورده بودند،
هوا بسیار گرم و آسفالت کف خیابان داغ بود. پیاده روها ناهموار بود و خرابی داشت. خاک فرورفته به شیارهای زخم پاهایم سوزشی بر تنم انداخته بود و خاطرات تلخ گذشته و زخم کف پایم در زندان ساواک در ذهنم زنده میشد.
تا رهگذران ما را دیدند، به طرفمان حمله ور شدند و بچه های کوچکتر را وادار کردند که به ما سنگ بزنند. بعضی تف می انداختند و بعضی دمپایی به طرفمان پرت می کردند. سنگها به سروصورت و بدنمان می خورد و جراحات دیگری بر روح و جسممان می نشست. اگر مأموران جلوشان را نمی گرفتند، حتی بعضی از آنها کینه توزانه کتکمان می زدند.
سرمان پایین بود. رفتار مردم و استقبالشان بیش از درد غربت و اسارت ما را رنجاند. من که اهل منبر و رثای اهل بیت اطهار بودم و بارها مصیبت اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را خوانده و مردم را گریانده بودم، در چنین شرایطی بی اختیار به یاد آنها افتادم و اشک در چشمانم جمع شد. شروع به زمزمه کردم:
- یا حسین، یا غریب، یا مظلوم!
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده میسوخت. ما را پشت دروازهای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دستهای بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم.
همه کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شديم. بدنها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج میزد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم.
بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم، جایی بود که همه أسرای تازه وارد را آنجا نگهداری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر در سه متر بود، تعداد زیادی از اسرا را نگه می داشتند؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم.
آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن أسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آنها مصاحبه می کردند.
چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم.
ناگهان دروازه ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و در ماشین سواری داخل محوطه حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند.
🍂
🍂🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سرخود زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم:
- آه بویه اویلی (آه پدرم ای وای ای وای)
یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه درآورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید:
- چه شده صالح؟
دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم:
- دوستان فاتحه ام را بخوانید! این که من دیدم، اگر من را ببیند، من را لو میدهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخیها آمدند، به آنها بگویید که صالح زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و اینها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید؟
حبیب با دست پاچگی گفت:
- مگر این کیست؟!
با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم:
- این دشمن قسم خورده من است؟
صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را درخطر می دید، با دست پاچگی گفت:
- ولک ملاصالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمی شناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود. به سرعت زیر پتوها پنهان شدم. قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار می کردم:
- اذا جاء القدر غمى البصر.
(موقع قضا و قدر، هیچ چیز جلودارش نیست)
کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فؤاد سلسبیل بود. او هم من را خوب میشناخت. خرمشهری بود و در فتنه خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد.
کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد.
از بخت بدم، فؤاد من را می شناخت و می دانست گوینده بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعيه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد.
قلبم چنان با شدت میزد که قفسه سینه ام تیر می کشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه دعای دوستانم را می شنیدم.
در با صدایی خشک و بلند باز شد. صدای مأموران و دو نفر دیگر را که با آنها امده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثیها تحریف می کرد.
پیگیر باشید...🍂
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
🌸پيامبرخداصلى الله عليه وآله:
✨همان گونه كه فرزند نبايد به والدين خود بى احترامى كند، والدين نيز نبايد به او بى احترامى كنند
📚ميزان الحكمه جلد13 صفحه508
🗯
🌸🗯 🌸
🗯🌸🗯 @Karbala_1365
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
❁﷽❁
#یا_حسین_ع❤️
🌹رویاے شریف عطرسیب اسٺ حرم
تفسیرِدوسوره عجیب اسٺ حرم
🌹هم سوره ڪوثرسٺ و هم سوره قدر
هرآیہ شفاسٺ پس طبیب اسٺ حرم
#حرم_آرامشےداره_ڪه_تو_هیچ
#جاےدنیا_نیسٺ💚
فرزندان انقلابیام
غرور مقـدس و
بغض و کینه انقلابی را
در سینه هـا نگه دارید ...
🍃 ۲۷ تیر مـاه
#سالروز_پذیرش_قطعنامه۵۹۸
توسط امام خمینی (ره) درسال ۱۳٦۷ 🌷