eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
873 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 در دفتر شعر ڪربلا این خاتون عمرےسٺ بہ دردانہ تخلص دارد بالاے ضریح او مَلڪ حڪ ڪرده در دادن حاجاٺ تخصص دارد 💖🎊 💝🎉 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_سوم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾برخلاف زندگی در شهر زندگی در کنار رودخانه از طلوع آفتاب شروع نمیشد! وقتی که سیاهی شب در آسمان پرده میکشید جنب و جوش زندگی آغاز می‌شد و به خاطر حجم زیاد برنامه ها از خواسته بودم که برنامه های ۲۴ ساعته را روی کاغذ بنویسد. من و حاج محسن توی چادر فرماندهی نشسته بودیم که علی منطقی دم چادر ایستاد و گفت:با عرض پوزش از آقایان فرماندهی محترم ، اگر اذن دخول بفرمایید جدول برنامه ۲۴ ساعته را که امر فرموده بودید، به استحضارتان می رسانم. لحن جدی او ما را به خنده انداخت گفتیم خب برسان.😂 سپس با یک ژست خاص مثل یک پیک تاریخی، طوماری را با دو دست به شکل عمودی گرفت و شروع به خواندن کرد.😌 برنامه ای متنوع که بین دو آموزش در آب را ، با دعا و نماز و سفره وحدت ، فاصله انداخته بود. در روز برنامه ای را که علی نوشته بود مو به مو اجرا می کردیم. هنوز نمی دانستم چقدر فرصت آموزش تازمان عملیات باقی مانده است. ولی هر روز که می‌گذشت به حدی آمادگی نبرد را میان بالا می دیدم که گویی یک سال است با آنها کار کرده‌ام.🌺 حاج محسن به نقاط دقیق و بسیار مهمی اشاره می‌کرد که حتی برای من که سالها با آب و مأنوس بودم، تازگی داشت. یک روز وقتی با بچه ها تمرین غواصی در سطح با می‌کردیم، دسته‌ای از مرغان وحشی موازی ستون غواصان می رفتند.🕊 همه سرها زیر آب بود و فقط لوله اشنوگل ها از آب بیرون بود و به قدری بچه ها نرم و بی صدا فین می زدند که مرغان وحشی هم احساس ترس و ناامنی نداشتند. تا اینکه پاهایمان به گِل رسید. حالا باید بچه ها آرام سرهایشان را تا گردن از آب بیرون می‌آوردند و با اشاره دست من و حاج محسن به دو ستون به چپ و راست می رفتند. اما همین که یکی دو نفر زودتر از بقیه سرشان را از آب بیرون آوردند، دسته مرغان وحشی ترسیدند و به هوا برخاستند و یکباره همه سرها از آب بیرون آمدند و تا آن سوی ابرها به دسته مرغان وحشی خیره ماندند. 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 حاج محسن همانجا از میان گل ها بلند شد و بچه‌ها را جمع کرد و گفت: یه آنقدر باید با آب رفیق بشه که آرامش این پرنده های وحشی را هم به هم نزنه. به خصوص وقت ساحل کشی که به خط دشمن نزدیک میشیم. موقع ساحل کشی شاید مجبور بشیم که ساعتها توی باتلاق و احیاناً داخل موانع دشمن بی سر و صدا حرکت کنیم. اونجا توی اون موقعیت، هیچ حرفی نباید زده بشه، مگر با اشاره سر، دست و در صورت اضطرار با استفاده از صدای پرندگان آبی و...🦆 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز حاج محسن توضیحش کامل نشده بود که خودرو فرمانده لشکر از دور آمد. انتظار آمدنش را داشتم اما نه در این شرایط و با این قیافه های خنده دار و گل مالی شده بچه ها...😧 خودروی لشکر نزدیک و نزدیک تر شد. به حدی که چهره فرمانده لشکر و معاونان او به خوبی قابل تشخیص بودند. تاخیر نکردم و با صدای بلند فریاد زدم: همگی با استتار کامل، لب ساحل به خط شن. به طرفه العینی از گوشه کنار باتلاق‌ها و نیزارها چهره های عجیب و نا آشنایی که تماماً با گِل پوشیده بود، نمایان شد. فرمانده از همان فاصله خیره نگاه میکرد که یکباره فریاد یکی بلند شد: اونجا رو نگاه گراز ،گراز وحشی!😨 جنب و جوشی در میان بچه ها افتاد و کمی دورتر در میان صدای شق شق نی ها، هیبت دو که چهار دست و پا می دویدند ظاهر شد و تکه های هویج را مثل پوزه در دهانشان جا داده بودند.🙃 این صحنه بیش از همه فرمانده لشکر را به خنده انداخت.😂 همه ساکت بودند. فرمانده جلوی صف ایستاد و به جمع سلام داد و نگاهی به و کرد و با صدای مهربانانه ای گفت: خدا قوت بچه ها.☺️ و باز هم جلوتر آمد و ستون را با یک چرخش سر بررسی کرد؛ اما انگار چیزی توجه اش را بیشتر جلب کرده بود. دندان ها از فرط سردی هوا به هم می خورد. مکثی کرد و ادامه داد: شما دو نفر قبلا توی شهر چه کاره بودین؟ ساکی و خدری با تأنی تکه های هویج را از دهانشان گرفتند و در حالی که هر دو می لرزیدند با هم پاسخ دادند: بودیم. پرسید چه رشته ای؟ ساکی سرش را پایین انداخت و نیم نگاهی به خدری کرد که من در میان حرف او دویدم و گفتم: ایشون بچه و سال سوم رو توی دانشگاه شهید بهشتی می خونند. آقای خدری هم میخونند توی . فرمانده سرش را پایین آورد ، آه سردی کشید. معلوم بود که می‌خواهد چیزی بپرسد. جلوتر آمد و پنجره‌های دستش را بر شانه لرزان ساکی گذاشت و با دست دیگرش گل های سر و صورت او را پاک کرد. ناخودآگاه من هم به یاد اخلاص ساکی و کارهای شبانه او مثل آب رسانی افتادم. همین که خواستم او را بیشتر معرفی کنم ، فرمانده لشکر لب به سخن گشود: "شما صادق ترین و عاشق ترین هستید.✨ ."🌹 بعد از این دیدار من با و همراهانش سوار قایق شدیم و بچه ها شروع به غواصی کردند؛ به همان شکلی که قبلا آمده بودند. آرام و نرم و بی صدا در دو ستون موازی. دیدن این بچه های آماده رزم ، شوقی آشکار در نگاه فرمانده ساخته بود. وقتی برگشتیم با بچه ها خداحافظی کرد و احساس درونی اش را با این جمله برای من باز نمود:"پدر و مادر این بچه ها اگر بدانند که فرزندانشان در چه شرایطی و با چه روحیه ای خود را برای عملیات آماده می کنند خواب به چشمانشان نمی آید..." … 🍂____________________ پ.ن: غلامرضاخدری ، در شب عملیات کربلای۴ آسمانی شد.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﻔﺴﺶ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ..؛ 🌸🍃
زینب زیر لب میگه به عباس ای جان لبخندش رفته به باباش :) امید دنیایی .. دلبند بابایی .. سر تا پا زهرایی .. تویی تویی تو دختر شاه کربلا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شهدا مثل آیه های قرآن مقدس اند. [ امام خامنه ای ] . 🍃🕊
اِلهـي قـَدْ سـَتَرْتَ عَلـَيَّ ذُنُوبـاً فـِي الدُّنْيــا گناهانـۍ را در دنـيا بر مَن پوشانـدۍ وَاَ نَا اَحْـوَجُ اِلـي سَتْـرِها عَلَـيَّ مِـنْكَ فـي الاُْخْري، ڪه بَـر پوشـاندن آن در آخـرت محـتاج‏ تــرم اِذْ لــَمْ تُظْهِـرْها لاَِحَـد مِـنْ عِبادِكَ الـصّالِحينَ گناهـم را در دنـيا براۍ هيـچ يڪ از بندگان شايسته ‏ات آشـكار نڪردۍ فَلاتَفْضَحـْني يـَوْمَ الْقِـيمَةِ عَلـي رُؤُسِ الاَْشـْهادِ پـس مَـرا در قـيامت در بـرابـر ديـدگان مَـردم رسـوا مڪن
چشمانت را باز کن لبخندی بزن .. میسازی تـــو با همان لبخند ، اول صبـحت ، بهتریـن روزم را‌‌‎‌ .. بر لعل لبت ؛ غنچہ ی چہ زیباست دل در هوسِ خندہ ی تو غرق نیاز است . . . لبخند را چند صباحی است که ندیدم یکبار دگر خانه ات آباد ... ...💔🍂 🌺 ارواح طیبه شهدا صلوات …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍دست نوشته شهید محرم ترک، شهید مدافع حرم: 🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم💔 🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد (س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله😔... 🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته! 🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهد!گفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی⁉️ 🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی😔، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟ 🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند...😭 هدیه روح مطهرشان صلوات ُمْ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهید گنجـی خطاب بہ گفٺ: حاج مرٺضـے! دیگر باب هم بسته شد.😞 آوینـے در جواب گفٺ: نه برادر، شہادٺ لباس اسٺ ڪہ باید تن آدم بہ اندازهـ آن در آید، هر وقٺ بہ سایز این لباس تڪ سایز درآمدی، میڪنـی، مطمئن باش 🌷 اینجا ، ...❣ جایی که لباس تک سایز بود به تنشان…❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_چهارم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾توی چادرمان جای سوزن انداختن نبود. لشکر که رفت شهردار محمد بهنام جو از راه رسید و با آمدن او، چادر اجتماعی مملو از شد.👣 همه از سر و کول هم بالا می کشیدند. چشمها گرد شده بود و گوش ها تیز ، تا آخرین خبرهای بمباران شهر را از زبان شهردار بشنوند. او هم مثل کسانی که نقل می‌گویند، از بمباران های متوالی و مقاومت مردم سخن ها می گفت. گهگاه بچه ها توی حرف‌های او تیکه می پراندند و بی‌خیال بودند. انگار نه انگار او از بمباران خانه و کاشانه و شهادت مردم بی‌دفاع می‌گوید:دیروز که از همدان راه افتادم، تا دم عصر ، هشت مرتبه شهربمباران شده بود. چیزی حدود ۱۷ شهید و ۲۰۰ مجروح داشتیم. میگ ها مثل خفاش دائماً روی شهر میچرخیدند. اینجور بگم:خلاصه شهری نمانده که ما اون باشیم. شهردار خیلی باصفا صحبت می‌کرد. مثل همه بچه‌های بسیجی؛ اما فاصله سنی زیاد با بچه ها وقار یک مسئول پشت جبهه را به او می داد. وقتی که صمیمیت و فضای گرم بچه های غواصی را دید شوق بیشتری برای تشریح وضعیت پشت جبهه پیدا کرد. همینطور داشت ادامه می‌داد که سر و کله پیدا شد. علی با عصبانیت تمام دم در چادر ایستاد و با قیافه کاملاً جدی پرسید:بگید شهردار کیه؟ این چه وضعیه آخه؟ بابا تا کی…؟؟؟😡 آقای بهنام جو که انگار برق زده شده بود، زل زد توی چشم های علی و با فروتنی پاسخ داد: بنده شهردار هستم امری دارید بفرمایید!😥 برای خودی ها معلوم بود که علی خودش را به تجاهل زده. با وجود این، خیلی خونسرد ادامه داد:" این چه وضعیه؟ این چه وضع نظافته؟ آقا ظرف‌های دیشب نشسته مونده. پوتین ها واکس نخورده. رسم سقایی هم که ور افتاده! شهردار هم که شهردارهای صدر اسلام." و پشت بند این جملات یکدم مثل رگبار بدون هیچ مکثی ادامه داد: "آقای شهردار! آخه تا کی؟ کمپوت ها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته ، هاااان؟؟!🙃🤓 بنده خدا شهردار که تازه به کد و رمز بچه‌ها آشنا شده بود از ته دل خنده ای کرد😂 و دستی به گوشه چشمش کشید و با خوشرویی حرف دلش را زد: شهرداری برای شما ها لیاقت میخواد چه توی ، چه پشت جبهه. اصلا جبهه و پشت جبهه نداریم. با اعزام سپاهیان یکصدهزار نفری حضرت محمد صلی الله علیه و آله از سراسر کشور، هواپیماهای عراقی هر خونه ای را سنگری می‌بینند و روزهای اخیر هم توی جلسات ستاد پشتیبانی جنگ استان، زمزمه بود که ممکنه عراق از بمب علیه مردم بی‌دفاع توی شهرها استفاده کنه. به این دلیله که جبهه و پشت جبهه یکی شده. شهردار به اینجا که رسید شلوغ کاری بچه ها کمتر شد آنها مثل بچه محصل ها سراپا گوش شدند. شهردار یک دفعه لحنش را عوض کرد و گفت:مگه شهردار نمی خواستید؟! خُب ما هم اومدیم. حالا بگید ظرف های نشسته کجاست؟🤗 . …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز گرد و غبار خودروی بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان می‌داد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت. حاج‌محسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، از بچه‌های عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش. رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز می‌کرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد: از عملیات به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی می‌خواست به جمع شما ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣ 🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت: . گفتم:چی خواب دیدی؟ حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر. ✨ 🌾آن شب در حاشیه و در کنار یک بوته 🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به در افق های و فرستادیم.🕊 ذکر گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران ، تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 … 🍂_____________________ پ.ن: علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت: "اینجا شهید باران است..." …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️شهیدحاج‌حسین‌معزغلامے: هر ڪجا گره به ڪارت افتاد با خلوص نیت بگو: "الهے به حق رقیه(س)" (س) 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‼️ شکایت عجیب و غریب😱 ✍یکی شکایت کرده بودکه:👇 👥👤👥 ما برادریم که من ازهمه آنها ترم ولی نمیدانم چرانزدیکانم بیشتربه ملاقات دیگربرادرانم میروند تامن،😔 🌹نوبت من که میشودجزعده کسی به نمی آید آنها هرچهاربرادرم راهرروزملاقات میکنندولی من کمترآنهارامیبینم انهادرحق من خیلی کوتاهی میکنند😞 ☑️پیش آمده که گذشته وازآنهاخبری نشده 🔴 بعضیهاراکه اصلا ،گویی درقاموس آنها جایی ندارم. ⚫️بعضی هاشان وقتی به ملاقاتم میآیند باحالتی وبی حوصلگی🤕 وبا های عجیب غریب وغیر قابل قبول به من سرمیزنند نمی دانم چه کنم⁉️ 🔹بااینکه من بیشترازدیگربرادرانم بخرج میدهم ولیکن افسوس،،،،،،😟 ⛔️البته برادرارانم رابه کاستی متهم نمیکنم ولی همه میدانندکه من دست ودلبازترم برخیها،نزدیکانم رابه ملاقات کردنم نصیحت میکنند. ✅صاحب هستم،وهرکس بسمتم می آیداورابی نصیب نمیگذارم ولی بازازمن رویگردانند،، ⭕️نمیدانم کجاست❓چراینهمه دوری❓ ایامن عضوی ازآن پنج برادرنیستم❓ چراازانس گرفتن بامن گریزانند❓ چرافراموشم میکنند❓ میدانیداین شکایت اززبان کیست❓❓❓❓ 🔆~، { } ،~ 🔆 🌸🌸🌸 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ✍پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم: إنّ الغضب من الشّيطان و إنّ الشّيطان خلق من النّار و إنّما تطفا النّار بالماء فإذا غضب أحدكم فليتوضّأ. 😡 از شيطان و# شيطان از آتش آفريده شده است و با خاموش مى شود. پس هرگاه يكى از شما به خشم آمد، بگيرد. 📚 نهج الفصاحه، ص ۲۸۶، ح ۶۶۰ @Karbala_1365
الهی امَاتَ قَلبِی عَظِیمُ جِنَایَتی خدایا بزرگی جنایتم به مرگ کشیده دلم را.. این همان دل است که باید حرم تو باشد... زنده اش میکنی؟! @Karbala_1365
خوب مـــــن... سخن از رفتن تو یا من نیســـــت... حرف از حس عمیقـــی ست که بر جا مانـــــده تو بگـــــو وقت دلتنگی دل, پاسخ اش را چه دهـــــم؟؟؟ @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ شهادت ، کتابِ است و صفحات این کتاب .خواندن هر صفحه اش جدیدی است و به یاد ماندنی و با دقایقی بر عمر بر باد رفته خویش می شود به رسید‌‌‌. فرقی نمی کند ارتش باشد یا سپاه .اما انتهای آرزوهای یک بسیجی می شود از . محسن قوطاسلو ، تکاور تیپ ۶۵ با تمام غروری که نسبت به ارتشی بودن خود داشت اما همیشه خود را بسیجی می دانست . اخلاص و خوبش ، از خاطرات به یاد مانده در ذهن اطرافیان است. به نیت بی بی زینب راهی شد و مدافع. حتی پس از پایان ماموریتش عشق به اهل بیت و او را ماندگار کرد .نگاهش به بود و شهادت در هایش هویدا . سرانجام ، در یک محور عملیاتی، یک تنه در مقابل تروریست ها ایستاد وب آرزویش رسید و اولین شهید ارتش شد. حالا پنجشنبه ها به بهانه ایستگاه صلواتی شب را کنار مزارش به صبح می رساند و مادرش به رسم حضرت ، مهر را فدای در مقابل رضای خداوند می کند. ای شهید ... در سرزمین ، در باتلاق گمراهی زمین گیر شدیم. دست به سویمان بگشا‌. در سختی های دنیا کم آورده ایم بگو چگونه خم به ابرو نیاوریم و راضی شویم به او‌.. برایمان دعا کن . باش .هنوز دل هایی هستند که دنیا را تاب ندارند و آرزوی دارند. 🍂🕊 @Karbala_1365