eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
923 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا! هر آنچه را که سبب اصلاحم در دنیا و آخرتم میشود، به من عطا فرما! (دعای ۲۵ صحیفه‌سجادیه از امام سجاد علیه اسلام)
و تو چه می دانی دلتنگی چیست.💔
ای عشق به شوق تو گذر می‌کنم از خویش تو قافِ قرارِ من و من عینِ عبورم...
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
و تو چه می دانی دلتنگی چیست.💔
. من و یک لحظه جدایی ز تو، آنگاه حیات؟ اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کَسی... - صائب تبریزی 🍂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 مثل فدک نام تورا هم غصب کردند تو بهترین مصداق ام المومنینی... ا🌼
ای كه كفن براےِ تو از عرش آمده مادر بزرگِ بی كفن كربلا شدے ..
اگر امروز به دل غصه‌ی ممتد داریم همه از خاطره‌ی بد داریم… 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کی قراره زود قضاوت کنیم..... تا کی قراره احکاممون گردن حزب الهی ها رو ببره...... تا کی قراره هر چی دلمون می خواد بگیم در حالی که هیچ اطلاعی راجب موضوع نداریم..... یک مقدار به خودمون بیایم و از قضاوت زود و قضاوت ناعادلانه دست ور داریم، دادگاهی که فقط و فقط در آن مذهبی ها محاکمه می‌شوند محمود کریمی شهید علی آقا عبداللهی @shahidaghaabdoullahi
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴به رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچه‌های آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر می‌کردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒 آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم. گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام .☺️ مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋 خندید.😂 رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار . پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آن‌قدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم. حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد. گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!! تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به نداشتم، وقتی در مسیر به رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم. آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری از غوغای و آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچه‌های نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔 بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم. توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم: ❣ دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما پیروز میدانیم ما، از سوزانیم ما موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما . . . غواص و بهمنیم، را خصم افکنیم گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣ گویی که همه های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂 سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور داد. انگار هوا از عطر نفس پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹 مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔 آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣ 🍂____________________ پ.ن: خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄