eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تمام وقایع زندگی ام را برای سید بازگو می کردم و سید ابوترابی به حرف هایم گوش میداد و لبهایش به زمزمه ذکر آرام می جنبید. سرش را به تأیید حرفهایم تکان می داد و لبخندی گوشه لبش نشسته بود: - احسنت! احسنت! آقا صالح، همین طور ادامه بده و به خدا توکل داشته باش. ان شاءالله یک روز همه چیز تمام میشود و به وطن برمی گردیم. اگر زنده برگشتم، مطمئن باش من هم شهادت می دهم که تو مجبور بودی تقیه کنی. خوشحال و امیدوار شدم و لبخندی زدم. خودم را جلو کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم: - قربان جدت! ممنونم. آقای ابوترابی نفسی تازه کرد و گفت: - آقا صالح! خواهشی دارم. - بفرما آقا سید! - اگر می شود کاری کنی تا من بتوانم با آن افسرهای ارتش ایرانی که داخل اتاق هستند، دیداری داشته باشم؛ چون از کارهایشان راضی نیستم. شاید با آنها حرف زدم، سر به راه شدند. - چشم آقا سید! به روی چشم. گروهی از افسران ارتش که بعضا هنوز شاه دوست بودند، برای اوقات تفریح خود از مأموران بعثی شراب و ورق و شطرنج درخواست می کردند. گاهی هم با عراقی ها همکاری می کردند و بیخیال همه چیز بودند. از دیدن چنین وضعیتی رنج می بردم. تقریبا همه در استخبارات این موضوع را می دانستند. در نخستین فرصتی که پیش آمد، به سراغشان رفتم. دلهره داشتم که نکند یک وقت گزارشم را بدهند. وارد اتاقشان شدم و پیغام سید را خیلی جدی به آنها رساندم: - آقایان! سید ابوترابی می خواهد شما را ببیند. با بی اعتنایی گفتند: - لابد میخواهد برایمان روضه بخواند؟ وقتی امتناعشان را دیدم، باز ترفندی به کار بردم که کارساز بود. رو به آنها کردم و خیلی جدی گفتم: - میدانید آقایان، این آقا سید با سازمان مللی ها در ارتباط است و خرش می رود. میدانید برایش خیلی راحت است، وقتی برگشت در پرونده هایتان این کارهایتان که می کنید را منعکس کند. از همه مهم تر مگر شما نمی خواهید برگردید پیش خانواده هایتان؟! با شنیدن حرف هایم ترس بر وجودشان افتاد. ته دلشان داشت خالی میشد. به هم نگاهی کردند، کم کم شل شدند. یکی از آنها گفت: - چرا؟ چه کسی هست که دلش نخواهد نزد خانواده اش برگردد؟ وقتی دیدم نرم شدند، خودم را جلوتر کشیدم و با صدایی آهسته گفتم: - من هم نماینده امام خمینی هستم و می دانید اگر برگشتم، می توانم این کارهایتان را در پرونده هایتان منعکس کنم! بعدا چقدر برایتان بد میشود. رنگ از صورتشان پرید و قلبها به تپش افتاد: - چشم آقا صالح! هرچی شما بفرمایید. همین الان می رویم دیدن آقا سيد. از ترفندی که به کار برده بودم، احساس خوشحالی می کردم. بلند شدم که پیش سید برگردم. مکث کردم: - نه، صبر کنید به آقا سید خبر دهم تا ببینم ایشان تشریف می آورد یا شما به دیدنش بروید. آنها باهم گفتند: - ما میرویم دست بوس آقا سيد. خوشحال به طرف سید ابوترابی رفتم تا گزارش دیدارم با افسران اسیر ارتشی را بدهم. سید با برخورد و صحبت هایش آنها را متحول کرد و توانست در فاصله ای کوتاه نظرشان را به خودش جلب کند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣4⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام چند روزی از رفتن آخرین گروه اسیران و سید ابوترابی از زندان استخبارات بغداد میگذشت. با رفتنش غمی بزرگ در دلم افتاد. هر بار که اسرا میرفتند، غمگین میشدم و قلبم برای رفتن با آنها بال بال میزد. هیچوقت لحظه خداحافظی با سید از ذهنم پاک نمی شود. لحظه ای که بغضم نشست و در میان حلقه بازوانش گریه کردم. انگار با رفتنش روحم را با خودش برد. آرزو می کردم یک روز من هم به اردوگاه بروم. بهار از راه رسیده بود و گرمای درون اتاق ها دیگر قابل تحمل نبود. صدای ایستادن کامیون حامل اسرا برای چندمین بار در محوطه استخبارات به گوشم رسید. به سرعت به طرف پنجره رفتم و به حیاط زل زدم. هر بار با بازشدن دروازه و آمدن اسرای تازه وارد قلبم فرو می ریخت و استغاثه می کردم. از خدا میخواستم این آخرین گروه باشد و این اوضاع هرچه زودتر تمام شود تا من نیز از این اردوگاه بروم. صدای دادوفریاد سربازها می آمد. نگهبان پشت در اتاق، صدایم کرد: - صالح! اسير آوردند. از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم و از آنچه می دیدم، دهانم از تعجب باز مانده بود! اسيران تازه، به قدری کم سن وسال و نوجوان بودند که مویی در صورتها نروییده بود. در اتاق باز شد و نگهبان داخل آمد و با اشاره به من گفت. - يا الله صالح تعال! به سرعت قدم برمیداشتم و به دنبال نگهبان راه افتادم تا هرچه زودتر به حیاط برسم. طبق معمول دستها و چشم هایشان را بسته بودند. صورتها خاکی و آفتاب سوخته بود و سفیدی و خشکی لبها جلب توجه می کرد. ترس در وجود همه نشسته بود، بیشترشان با زیر پیراهنی و شلوارهای خاکی کثیف و پاره بودند. بعضی از آنها مجروح و زخمهایشان عفونت کرده بود. دستها و چشم هایشان را باز کردند. همه با قیافه های غمگین و خسته، با نگرانی به اطراف و جایی که آمده بودند، نگاه می کردند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام با فرمان یکی از مأموران همه کنار هم روبه روی ساختمان ایستادند. من هم مثل بچه های حرف گوش کن با فاصله از رئیس استخبارات ایستادم و منتظر فرصتی بودم تا پیغامم را به تازه واردها تفهیم کنم. ابو وقاص که برای برانداز کردن آنها آمده بود، برای چند لحظه دور شد. کمی پیش آمدم و دور از چشم سربازها با صدایی که سعی می کردم به مهمانان تازه وارد آرامش بدهم، گفتم:" - آقایان خوش آمدید. هیچ نترسید، شما مرد هستید و شجاع! اینها هیچ کاریتان نمی توانند بکنند. من با شما هستم، حمایتتان می کنم. تا آنجا که بتوانم، نمی گذارم به شما سخت بگیرند. همه با تعجب به من نگاه می کردند. مطمئن بودم در نظر خودشان من را خائن میدانستند. برایشان عجیب بود که من این حرفها را در حضور بعثیها میزنم. شاید هم فکر می کردند حقه ای در کار است و به آنها کلک میزنم. شاید هرکس در ذهنش چیزی درباره من تصور می کرد. سربازی از کنارم رد شد و من به سرعت لحنم را عوض کردم و با تشر با آنها حرف زدم و بد و بیراه گفتم. تازه واردها از رفتار دوگانه ام شگفت زده شده بودند. با دورشدن سرباز، لحنم را تغییر دادم و دوباره به نرمی با آنها شروع به حرف زدن کردم. بیچاره ها فقط نگاهم می کردند. چند دقیقه بعد سروکله ابو وقاص پیدا شد. تغییر لحن دادم و همان طور که دستم را بالا و پایین می آوردم، به آنها بد و بیراه میگفتم. ابووقاص که اخمی صورتش را فرا گرفته بود، به سرعت آمد و روبه رویشان ایستاد. پاهایش را از هم باز کرده و دستش را به کمر زده بود و با دست دیگر چوبش را بالا آورده بود. شروع به تهدید کرد. من کمی با فاصله از او ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. ابووقاص نگاهی به من کرد و با تشر گفت: - يا الله گلهم! (یالا به آنها بگوا) - آقایان! ایشان می گوید: اگر با ما همکاری کنید به نفعتان است. می گوید: سربازها یک طرف بایستند، بسیجیها یک طرف و پاسدار هم که نداریم طرف دیگر بایستند. فهمیدید چه گفتم؟! پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. دیگر تکرار نمی کنم. نور تیز آفتاب به سروصورتشان می تابید، اما در میان این هوای گرم، همه متوجه ترفند نجات دهنده ام برای نجات جان پاسدارها شدند. فرمانده دوباره فریاد زد و حرف هایش را تکرار کرد و من نیز دوباره حرف هایش را به تازه واردها تفهيم کردم. اسیرها جابه جا شدند و در دو صف ایستادند. به هم نگاه انداختند. چند دقیقه بعد از رفتن رئيس استخبارات، همه به دنبال هم به طرف داخل ساختمان به راه افتادند. خستگی راه با گرسنگی و تشنگی، آنها را بی حال و رمق کرده بود. وارد راهرویی باریک و نیمه روشن شدند. راهرویی که خود من پس از این همه مدتی که آنجا بودم وقتی از روبه روی اتاقهای شکنجه آن رد میشدم، توی دلم خالی میشد و ترس به جانم می افتاد. صدای ضجه و فریاد کسانی که شکنجه می شدند، لرزه بر تنشان انداخت.... پیگیر باشید...🍂
هــزار سَـر ... به فدای غباری از خاڪم نباشـد اگـر ، تن چه ارزشـــــی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مـرا دارد 💠 @karbala_1365
🌲 #راز_درخت_کاج... همیشه چند عدد کاج دروسایلش داشت پس ازشهادتش متوجه شدیم مزارش زیر یک درخت کاج است.... 🌹 #شهیده_زینب_کمایی🌹 ❤️
هدایت شده از #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
🌼 خاصه امام رضا علیه السلام 🌼التماس دعا
💢 برای دفاع از باید با آقازاده ها مبارزه کرد!
💢 اختلاس!! اوایل بچه های جهادسازندگی دیر به دیر خونه میرفتن، توی اداره یک تلفن بود که کنارش یه گذاشته بودن، صندوق سکه! هرکدوم از بچه ها که به زنگ میزدن تا حال و احوال کنن، یه سکه مینداختن توی اون صندوق! میگفتن این تلفن مال ما واسه کار شخصی زنگ زدیم پس باید خودمون هزینه ش رو بدیم! ✅ این روحیه جهادی و خدایی رو مقایسه کنید با کارمندی که از کارش میزنه، با رئیسی که با رانت برخورد نمیکنه و....
من در آن روز که رخسار شمارا دیدم، گفتم عنقریب است که بازار قمر می‌شکند! ❤️ 🌸..... @Karbala_1365