🌷پدر #شهیدمدافع_حرم
#سردارشهیدمرادعباسی_فر
شهیدی که هنوز پیکرش در دست #داعش است!❣
برخی آقایون هم فرزندانشان در اروپا و #آمریکا در حال تحصیل هستند که فردا بیان مسئول ما بشن...
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹از راست #شهیداحمدرضااحدی 🌸.... @Karbala_1365
🌸 #لحظاتی_باشهدا..🌸
🌷مادرش میگوید:
یکی از دوستان #احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت پرسیدم احمدرضا کی بود؟ گفت: یکی از دوستانم بود پرسیدم چکار داشت؟ گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد گفتم چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول را کسب کرده ای....
با خوشحالی من و پدرش گفتیم رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت مسجد...
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم: احمدرضا تو الان #پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟ می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند می خواهم سختی کارشان را لمس کنم.
پ.ن:
🌷 #شهید_احمدرضا_احدی رتبه یک رشته تجربی کنکور۶۴ دانشجوی نمونهٔ رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
✨وصیت نامه اش دو خط بیشتر نبود:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند همین...
حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان(عج) احمدرضا احدی❣
🌸....
@Karbala_1365
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
مأموران من را کشان کشان به اتاق رئیس زندان بردند. به شدت عصبانی بود و چوب دستی اش را در مشتش می فشرد. با چشمان از حدقه بیرون زده، با چوبش چنان ضربه ای به من زد که سوزشش تمام وجودم را گرفت و همه روزهای شکنجه و درد را دوباره جلوی چشمانم زنده کرد. فریاد میزد:
- اخير طلعت خیانتک!؟ (بالاخره خیانتت برایمان رو شد)
قلبم فروریخت, سرم گیج رفت. دهانم از تعجب باز مانده بود. نفسم تند میزد:
- سیدی! گلی، انا شمسوي؟ (قربان! بگو من چه کار کرده ام؟)
چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. فریاد زد:
- باز هم می گویی چه شده؟! چکار کرده ای؟! رو به سرباز کرد و گفت:
- روح جيبه!؟ (برو او را بیاور)
سکوت کرده بودم و از شدت ترس و ناراحتی می لرزیدم و جای ضربه چوب خیزرانش را می ساییدم و قلبم به شدت می تپید. چشمم به در بود که ناگهان با دیدن آن سرباز خائن، نزدیک بود قلبم بایستد. با عجز نالیدم: دخیلک یا ربی!
او داخل آمد و سلامی نظامی داد. صدای ضبط شده من را برای مأموران بعثی ورئيس استخبارات پخش کرد. دنیا دور سرم چرخید. زبانم بند آمده بود. دیگر نمی توانستم از خودم دفاعی کنم. روی زمین نشستم و سر به زیر انداختم. اعدامم را حتمی می دیدم و دیگر نای ایستادن هم نداشتم. خودم را به خدا سپردم. با فریادی که ابووقاص کشید، مأموران به طرفم یورش آوردند و بعد از ساعت ها کتک کاری از جا بلندم کردند و به سلول انفرادی بردند. در سلول تاریک به رویم بسته شد. انگار با بسته شدن در، تمام امید و آرزوهایم پر کشید.
غمگین و ناراحت درون سلول تاریک سرم را بر زانو گذاشته بودم و باخدا نجوا می کردم. متحیر از فریبی بودم که آن خائن خودفروخته به من زده بود. باورم نمیشد آن ملعون جاسوس استخبارات قاطی اسرا آمده بود تا من را لو دهد. خدایا! حالا که دستم رو شده با من چکار میکنند؟!
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
نیم ساعتی گذشته بود که در سلول باز شد. مأموری دوباره من را به اتاق رئیس زندان برد. تیمسار عزاوی را روبه روی خود دیدم. نمیدانستم خوشحال باشم یا سکوت کنم. جلو رفتم و با شرمندگی به او سلام کردم. عزاوی به طرفم آمد و آهسته گفت:
- اشسویت یا صالح؟(او چه کردی صالح؟)
سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه برای دومین بار، عزاوی، این فرشته نجاتم من را از چنگال ابووقاص و دار و دسته اش نجات داد. رو به رئیس زندان کرد و گفت :
- او را به من تحویل دهید؛ خودم به پرونده اش رسیدگی می کنم.
می دانستم خدا به وسیله تیمسار عزاوی به فریادم رسیده. در دل خدا را شکر می کردم و از اینکه یک بار دیگر الطاف خفیه خدا شامل حالم شده بود، خوشحال بودم. ساکت بودم، اما درونم زمزمه دعا شنیده می شد: شكرا لله... شكرا لله...
با عزاوی از اتاق رئیس زندان بیرون رفتیم. عزاوی که از دیدنم خوشحال شده بود، آهسته به طوری که سرباز پشت سرش صدایش را نشنود، گفت:
- با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است؛ اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده. بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. چند روز دیگر هم منتقلت می کنم به اردوگاه.
ساکت سربه زیر داشتم و به زمین زیر پایم خیره شده بودم. نمیدانستم به این نجات دهنده ای که به لطف خدا برای دومین بار من را از دست دژخیمان بعثی نجات داده بود، چه بگویم. گفتم:
- اشگرک سیدی! ما انسه زینیتک!(، ممنونم قربان! خوبیتان را فراموش نمی کنم.)
عزاوي نفسی تازه کرد و چند لحظه بعد دستی به بازویم زد و خداحافظی کرد و از من دور شد. محافظان و مأموران اطراف، احترام نظامی برایش به جا آوردند. سوار بر جیپ شد و رفت. بعد از رفتنش مجدد من را به انفرادی بردند و دیگر نتوانستم مثل گذشته مترجم تازه واردها باشم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
در این چهار ماهی که از انفرادی ام می گذشت، روز و شبم مثل هم بود. حتی از هواخوری هم محروم بودم. تنها دل خوشی ام مناجات با خدا و نماز بود که با تیمم می خواندم. شبی نبود که کابوس شکنجه ها و اعدام نبینم. هر شب با ترس و لرز کابوسی که دیده بودم، از خواب بیدار میشدم. گاهی که صدای پای سربازان را می شنیدم، بندبند بدنم میلرزید و در تاریکی، چشم به در می دوختم و فقط صدای نفسم را می شنیدم که این چند کلمه را مرتب تکرار می کردم: دخیلک یا ربی! دخیلک یا ابو فاضل! دخیلک یا امیرالمؤمنین، یا علی!
وقتی صدای پاها دور می شد، نفس بیمار شده ام آرام می شد. گاهی ابووقاص می آمد و نیش و کنایه ای به من می زد:
- صالح! کاری می کنیم همان طور که در اینجا سفارت خمینی باز کرده بودی، خمینی هم تو را به محض ورود به فرودگاه، دار بزند.
با شنیدن این کنایه ها و زخم زبانها روحیه ام خراب میشد و دیگر هیچ روزنه امیدی در دلم باقی نمی ماند. خودم را به خدا و تقدیر سپرده بودم. هر از گاهی هم به بدترین گونه ممکن شکنجه ام می دادند.
صدای دادوفریاد و جنب وجوش مأموران در محوطه حیاط استخبارات شنیده میشد. سر بر زانو گذاشته بودم که ناگهان با صدایی بلند در سلول انفرادی ام بعد از چند روز باز شد. قلبم داشت از جا کنده می شد. مأمور بعثی فریاد زد:
- يا الله گوم إطلع!(یالا پا شو بیا بیرون)
تنم از فریادش لرزید. انگار همه مأموران بعثی دشمنم شده بودند. منتظر بودم حین بیرون آمدن از سلول لگدی به من بزند.
چندین روز از آخرین باری که برای دیدن نور آفتاب به حیاط آمده بودم می گذشت. دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور اذیتم نکند. آهسته به طرف بیرون ساختمان به راه افتادم. خیلی زود در سلول های دیگر باز شد و تعدادی از اسیرانی که قرار بود به اردوگاه های مختلف برده شوند، از داخل ساختمان اصلی به حیاط آمدند. اتوبوسی با موتور روشن در وسط محوطه ایستاده بود.
سرم را به زیر انداخته بودم. نمیخواستم بار دیگر چشمم به مأموران منفور بعثی یا ابووقاص بیفتد؛ چون دیگر با من مهربان نبودند و با تمسخر و شماتت نگاهم می کردند؛ اما در دل خوشحال بودم. از جای خوفناکی می خواستم بروم که با هر صدا و هر اتفاق، روزی هزار بار می مردم و زنده میشدم. خاطرات تلخم را به دیوارها و فضای آنجا می سپردم.
پیگیر باشید..🍂