یه اطلاعاتِ کلی ردوبدل میکردیم و هرجا لازم بود برای یگانه توضیح میدادم این معنیش اینه اون معنیش اونه 🙂😂
بعد که وارد خیابون اصلی شدیم چینش مون اینجوری شد که
فاطمه: مادر و حرص خورنندهی هممون
یگانه: اون بچه مثبتی که داره با شر و شیطونا میگرده و ازشون تاثیر میگیره
هستی: تحتِ تاثیر و بچهِ عسل
عسل: سلطانِ همهِ شیطنت ها .
حالا من هی به یگانه: یگانه بیا پیش من، بیا اینجا، دستتو بده داش
فاطمه: بس کن این چندش بازیا رو هاااااا .
هستی کراششو دید با یه خانمه که همسن مادرش بود، یعنی فاطمه نگهش نمیداشت میرفت زنه رو پاره میکرد .
رفتیم سوپری فاطمه خرت و پرت بگیره ما بیرون از مغازه وایستادیم
هی از توی مغازه ما رو میپایید حرص میخورد (بچم😂😭)
دنبال جا میگشتیم که هم راحت بشینیم هم بتونیم حرف بزنیم
من: از اونجایی که اینجا مثل خونهِ دوم منه، من میدونم باید کجا بریم
رفتیم میز شطرنج🤝
میومد از بغلمون رد میشد تک چرخ میزد، رو دوچرخه وایمیساد، برعکس میشست، دسته رو ول میکرد
ما: منتغیه منتغیه
حالا همینجوری که داشتیم میخندیدیم من گفتم آخخ این بخوره زمین من پاره بشم
بعد اومد تک چرخ بزنه خراب کرد افتاد =)