#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد
وسط معموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص میشود و رشد خودش را نشان میدهد .میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد سوریه باشد تا از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می شد مادرم ناراحت میشد ولی میدیدم خودش از این که لاغر شده بیشتر خوشحال است. می گفت بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارهایم را انجام بدهم. ولی مادرم د حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت، آبگوشت ماهیچه و آش گندم .اگر میگفت نمیتونم بخورم مادرم از کوره در میرفتم که یعنی چی باید بخوری تا جون داشته باشی.همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کله پاچه خبر داشتن مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت ماموریتش برسد چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذشت. پدرم میخندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا به ما هم نوایی میرسید. پدرم بهشون گفت شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی، خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده .اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع گوشه قباش برمی خوره،ما را کلافه میکنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده .به پدرم حق میدادم .زور میزدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت سرگرم شوم، اما این ها موضعی تسکینم میداد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و یکم
دلتنگی ام را از بین نمیبرد، گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم. وقتی سوریه بود هر چیزی را که می دیدم به یادش می افتادم ،حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره غذایی که دوست نداشت یا برعکس خیلی دوست داشت. در مجالسی که می رفتم و او نبود دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعمه چیزی را کشید و آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد در زمان مرخصی می خواست جور منبودنش را می کشید. سفره میانداخت ،غذا می آورد، جمع می کر،د ظرف میشست. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباس ها را اتو میزد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتو کشی هیچ کس را قبول نداشت. همون دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم گفت اگه توی نکنی بهتره.مدتی که تهران بود جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش .از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتند. میشد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز خانم ها با هم بودیم
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و دوم
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم،میگفتم فکرش رو هم نکن عمرا زیر بار بچه و بارداری برم.خیلی که روضه خواند الان تکلیف است و آقا گفتند که چه بیارید و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند .بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه میخواد میتونی بری دوباره ازدواج کنی.کارد می زدی خونش در نمی آمد. می گفت چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم. به هر چیزی دست میزد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت.نه حال جسمی ام مناسب بود که از نظر روحی آمادگیاش را داشتم .سر امیر محمد پیر شدم. آدم میتواند زخم جراحی را تحمل کند چون خوب میشود اما زخم زبان ها را نه به این زودیها التیام پیدا نمی کند. برای همین افتاد به ولخرجی های بینجا و الکی. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت میشود. وضعیت مالی اش اجازه نمیداد ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباسهای یکدست برایم میخرید اما فایده ای نداشت. خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من با هیچ کدام از این قرار نیست تسلیم شوم.دیدم دست بردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و سوم
خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلیاش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد گفتم به شرطی که من را ببری کربلا. شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. برد تیم با هم خوش بودیم با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم .دفعه اولم بود میروم کربلا .آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد بیشتر با ماست و سالاد و برنج اینها خودش را سیر میکرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار.در رفتن بازار وقت نداشتیم و حیف مان میآمد برای بازار وقت بگذاریم . گفت حاج منصور گفته توی بازار کربلا خرید نکنید اگه خواستین برین نجف .از طرفی هم گفت در تهران بیشتر این اجناس هم پیدا میشه چرا بارمان را سنگین کنیم .حتی مشهد هم که می رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطر سید جواد بود .حتی زعفران هم می آمد تهران می خرید.همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد در حرم بمانیم.زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل.سیری نداشت.زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل.هتل هم که میآمد برای تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم.در کاروان رفیقی پیدا کرد هم لنگ خودش.هم پاسدار هم مداح.مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام میداد.ولی اهل این نبود که با کاروان و جمع برود.میخواست دو نفری باهم باشیم.میگفت هرکس کربلا میره از صحن امام رضا میره.
با خواهرم رفتیم جواب آزمایش را بگیریم.جواب...
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و چهارم
جوابش مثبت بود.میدانستم چقدر منتظر هست.مأموریت بود. زنگ که بهش گفتم ذوق کرد،میخندید.وسط صحبت قطع شد.فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده.دوقاره زنگ زد و گفت قطع کردم برم نماز شکر بخونم.اینقدر شادُشنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید.در مأموریت های عراق و سوریه لباس نوزادی خریده بود و در حرم متبرک کرده بود به ضریح.در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر.از نه ماه پنج ماهش را نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم.دست به سیاه و سفید نمیزدم.از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قرهقروت دوست داشتم.تا اسمش میآمد هوس میکردم، آب در دهنم جمع میشد.پدر و مادرم میگفتند نخور فشارت میافته.محمد حسین برایم میخرید.در اتاق صدایم میزد بیا باهات کار دارم.لواشک و قرهقروت ها را بهم میداد و میگفت زنه ما رو باش.باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم.نمیتونستم زیاد در هیأت ها شرکت کنم.وقتی میدید مراعات میکنم،خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد.برای خواندن خیلی از دعا ها و چله ها کمکم میکرد.پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم.خیلی تربت به خوردم میداد.بخصوص قبل از سونوگرافی ها و آزمایش ها.خودش آورده بود و میگفت اصله اصله.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و پنجم
اسمه بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم:امیر حسین.در اصل امیر حسین اسمه بچه اولمان بود.به پیشنهاد یکی از علما گذاشتیم امیر محمد.گفته بود اسمه محمد رو بذارید تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره.
میگفت اگه چهارتا پسر داشته باشم هر چهارتاشون رو حسین میزارم.
با کمک مادرم داخل ماشین نشستم.راه افتاد.روضه گذاشت،روضه حضرت علی اصغر.سه تایی تا دم بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق .به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند. برعکس، روی پایش بند نبود. قربان صدقه ام میرفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش .با گوشی فیلم می گرفت .یکی از پرستارها می گفت کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری به بقیه شون نشون بدید تا یاد بگیرند. قبل از این که بچه را بشویند در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر پرستارها .روضه حضرت علی اصغر .آنجایی که لالایی میخوانند .بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و ششم
مدیر بخش گفت شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه.دکتر را راضی کرد با مادرم بماند،اما کادر بیمارستان اجازه ندادند.تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد.به زور بیرونش کردند.باز صبح روز سر و کله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم مستحبه روز هفتم مو های سر بچه را بتراشیم.راضی نشد.بهش گفتم چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد.
گفت حیفم میاد.
امیر حسین سیزده روزش بود که بردیمش هیأت.تولد حضرت زینب بود و هوا هم سرد و هیأت هم شلوغ.مدام به من میگفت بچه رو بمال به در و دیوار هیأت.خودش هم آمد برد سمت آقایان و مالیده بودش به دیوار ها.
براش دوبار عقیقه کرد.یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد،یکی راهم برد حرم حضرت معصومه.
برای خواندن اذان و اقامه درگوشش پیش هرکسی که زورمان رسید بردیمش.پر یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.در تهران هم حاج منصور ارضی و حاج آقا قاسمیان و حاج حسین مردانی.با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.حرف هایی که رد و بدل شد میشنیدم.وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد،محمد حسین گفت دو روز دیگه میرم مأموریت،برای شهادت منم دعا کنید.دلم هری ریخت.دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا کردند.بعد که دعا تموم شد گفتند ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره.مثل شهید صدوقی و شهید دستغیب
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و هفتم
داخل ماشین بهش گفتم دیدی حاج آقا هم موافق نبودند الان شهید بشی.سری بالا انداخت و گفت همه این حرفا درست ولی حرف من اینه،لذتی که علی اکبر برد حبیب نبرد.روزی که به خواست برود مأموریت امیر حسین ۴۷روزش بود.دل کندن از آن برایش سخت بود.چند قدم میرفت ،برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت مأموریت با عکس های امیر حسین اذیتش میکردم.لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش،میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.حتی صدای گریه و جیغ هایش را ضبط میکردم و میفرستادم،ذوق میکرد.هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد.دائم میپرسید چی بهش میدی بخوره. چیکار میکنه.وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم بیا ،میگفت برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست.من که هیچکی پیشم نیست
میگفت امیر حسین رو ببر تمام هیأت هایی که باهم رفتیم.خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیأت،بخصوص موقع برداشتن ساک وسایلش.هیچ وقت نمیگذاشت بردارم،چه یه ساک چه سه تا.به مادرم گفتم ببین چقدر قُده.نمیزاره به هیچ کدومش دست بزنم.امیر حسین که آمد،خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و هشتم
البته زیاد با امیر حسین سر و کله میزدم،تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر میشد.زمان هایی که برای امیر حسین مشکلی پیش می امد،مثلا سرماخوردگی،تب و لرز و مریضی های معمولی،حسابی به هم می ریختم.
هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع دهم.چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود.میگذاشتم تا بهتر شود،ان موقع میگفتم امیر حسین سرما خورده بود حالا خوب شده.
امیر حسین سه ماه و نیم بود که از سوریه برگشت.میخواست ببیند امیر حسین اورا میشناسد یا نه.دستش را دراز کرد که برود بغلش،خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه.وقتی دید مو های دور سر بچه دارد میریزد،راضی شد که با ماشین کوتاه کند.خیلی ناز و نوازشش میکرد،از بوسیدن گذشته بود،صورتش را لیس میزد.میگفتم یه وقت نخوریش.همش میگفت من و بابام و پسرم خوبیم.بی نهایت پدرش را دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه کار های امیر حسین را انجام میداد،از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
چپ و راست گوشی اش را میگرفت جلویم که ببین این کلیپ رو.زنی لبنانی بالای سر پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هفتاد و نهم
میگفت اگه عمودی رفتم افقی برگشتم گریه زاری نکن مثل این زنه محکم باش.آن قدر این نماهنگ را نشانم داد که بهش آلرژی پیدا کردم.اخری ها از دستش کفری میشدم،بهش میگفتم شهادت مگه الکیه،باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم.
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.به فکر شهادت بود و برای آنهم برنامه خودش را تنظیم کرده بود.در قالب شوخی بعضی وقت ها هم حدی حرف هایش را میزد.میگفت اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم،برای اینه که شما راحت تر دل بکنین هم من.
بعد از تشییع دوستانش می آمد و میگفت فلانی شهید شده و بچه سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت.بعدش میگفت اگر من شهید شدم تو بچه را نذار روی تابوت بزار روی سینم. حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم.وسط حال دراز به دراز میخوابید که مثلا شهید شده،بعد هم میگفت محکم باش.و سفارش میکرد چه کار هایی انجام دهم. گوش به حرفایش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم که دیگر از این کار ها نکند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هشتاد
رسول خلیلی و اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت.وقتی شهید شده بودند،تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها برایشان طراحی میکرد.برای بچه های محل کارش که شهید شده بودن نماهنگ های قشنگی میساخت.تا نصف شب مینشست پای این کار ها.
عکس های خودش را هم،همان هایی که دوست داشت بعدا در تشییع جنازه اش و یادواره هایش استفاده شود،روی یک فایل در کامپیوتر جدا کرده بود.
یکی سرش پایین بود و با شال سبز و عینک ،یکی هم نیم رخ.اذیتش میکردم و میگفتم پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه.
در کنار همه کار های هنری اش،خوش خط هم بود.ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت.این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردو ها بیشتر نمود پیدا میکرد.پارچه جلوی اتوبوس،ذوی در های ورودی و دیوار های حسینیه و مسجد.وقتی از شهادت صحبت می کرد،هرچند شوخی و مسخره بازی بود ولی گاهی اشکم را درمیآورد.
به قول خودش فیلم هندی میشد و جمعش میکرد.گاهی برای اینکه لجم را دربیاورد میگفت همسر شهید محمد خانی.
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج که از هر شیطان پیاده شود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et
#قصه_دلبری♥️
قسمت هشتاد و یکم
همه چیز را تعطیل میکردم.وقتی میرفتیم بیرون بخاطر این حرفش مینشستم سر جایم و تکان نمیخوردم.حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید همسر شهید محمد خانی.
روزی از محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای چشن.ناسازگاری ام گل کرد که :این چه جشنی بود این همه نشستیم که همسران شهدا بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرند این شد شوهر برای این زن اون الان محتاج پتوی شما بود .آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتین و اشک مردم اومد که چی. همه چی عادی شد ؟باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودن خودش آورده بود خونه. گفت چرا نرفتی بگیری.آتش گرفتم .با غیظ گفتم ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودند که قرن یکی یکی کارت هدیه بگیرن. برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم محتاج چندر غاز پولشون نبودم.
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سر کارش حتی گفت اگه شهید هم شدم نرو.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et