شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند
و موضوع را به وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت
وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند
روز موعود فرا رسید و دختران شهر هرکدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند
در میان آنها دختر ی بود که چهره زیبایی نداشت و همه وی را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند
از قضا شاهزاده به سراغ دختر میرود و
به او میگوید تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده ای مگر نمیدانی من شاهزاده ام و زن من باید زیبا باشد.
در این لحظه اشک از چشمان دختر با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.
بالاخره شاه آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و به دختر میگوید : راز این غذای دلچسب چیست ؟
دختر اشک از چشمان خود پاک میکندو میگوید: روغن فرد اعلا
این روزا یعنی اُویلا
گفتم فضا یه ذره تلطیف شه. من میرم دیگه
چای ایرانی نیم ساعت زمان میبره تا دم بکشه. و این هم مربوط به نوع فن آوری و ارگانیک بودن چای ایرانیه.
چای ایران،محبوب ترین و مرغوب ترین چای جهانه از لحاظ سلامت برگ و درخت و عدم استفاده از کود و سموم.
ولی متاسفانه مردم خود ما عاشق چای خارجی عطری هستند!
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
بازارتبریز با بیش از ۶۵۰۰ حجره،۲۰ راسته، ۳۵ سَرا، بزرگترین بازار سرپوشیده جهانست
اولین انجمن زنان در تبریز توسط ،صاحب سلطان خانم، تشکیل شده
اولین مدرسه ناشنوایان توسط جبارباغچه بان افتتاحشده و...
این تصویر گوشهای از غذاهای تبریز ست
شهری که گوشهای از قلبم آنجاست.
#تصویر_زندگی
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
سالهای بچگی و نوجوانی و جوانی من با جوکهای قومیتی گذشت.
آنچه رایج بود جمع بستن یک قوم دیگر بود و نسبت دادن یک صفت بیربط. نه من، نه هیچکدام دوستان هم از این مساله مبرا نبودیم. بعد هر ازچندگاهی یک نفر قصهای داشت که منبع جوکهای قومیتی انگلیسیها هستند.
جوک میسازند تا جدایمان کنند. یکی دیگر داستان را میبست به دولت. دولت این جوکها رو درست میکند تا قومیتها با هم متحد نشوند.
و بعد که انگلستان و دولت را مسوول جوکسازی معرفی میکردند، یک جوک دیگر میگفتند بدتر از قبلی. یعنی زبان در اختیار خود شخص گوینده و سازنده نبود.
میگفت و تقصیر را گردن دولت میانداخت و خودش را تطهیر میکرد و خلاص.
حالا سالیان سالی گذشته و نگاهی میکنم به تلگرام و جوکهای قومیتی را کمتر میبینم و جوکهای جنسیت زده را به شدت بیشتر.
مهندس چهل ساله مملکت همان زمان که میگوید "پرفسور مریم میرزاخانی، افتخار هر ایرانی" ، یک جوک بینمکی هم همزمان میفرستد که "دخترها فکر میکنند بنزین پراید به ۲۰۶ نمیخوره. خخخخخ".
مثل جوکهای قومیتی باز میشود اینها را انداخت گردن دولت و سیستم آموزشی که به ما یاد نداده به قیمت تمسخرِ بیدلیل و منطقِ نیمی از جمعیت به هر خزعبلی نخندیم
واقعا حاصل بیست و سی و چهل سال عمر، اصلا تحصیلش به کنار، این نیست که ما بفهمیم برای جنسیت نباید جوک ساخت؟
یعنی یک زن از صبح تا شب کار کرده و با خانواده سر و کله زده و با پیشداوریهای جامعه از زنان، مبارزه کرده و در یک راه از خانه تا دانشگاه، یا سر کار، یا بقالی و سوپری، ده بارجلویش ترمز زدهاند و شر و ور گفتهاند و اگر رانندگی میکرده و یک راهنما یادش رفته بزند راننده ماشین پشتی رانندگی-بلد-نبودن و هزار صفت نامربوط دیگر را به کل زنان دنیا نسبت داده و بعد شب هم که دو دقیقه مینشیند تلگرام را چک کند باید ببیند :
"دخترها فکر میکنند بنزین پراید به ۲۰۶ نمیخوره. خخخخخ"؟
یکی از اهداف اصلی این نوشتهها از روز اول این بود که نه به دیگران، که به خودِ شخص نویسنده ثابت کنند که ما، فارغ از گرایش سیاسی و مذهبی و هر چیز دیگری که جدایمان میکند، یک سری دغدغه مشترک داریم.
مشترکاتمان از آنچه فکر میکنیم بیشتر است و همه ما، هر یک به نحوی، سعی در بهتر شدن داریم.
رفقا، برای یک جامعه بهتر، وظیفه ماست که دست همدیگر را بگیریم و همدیگر را بالا ببریم.
جوکهای جنسیتی (یا قومیتی) با این منظور گفته میشوند که توی سر میلیونها نفر بزنند.
هر چقدر هم که علتیابی کنیم، هر چقدر هم که از عقدهها و مشکلات بگوییم، هر چقدر هم که تقصیر را گردن دولت و حکومت بیندازیم، آخرش آن "خخخخخ" را ماییم که میگوییم و فوروارد میکنیم.
گفتن و فوروارد کردن این چیزها نه در شان فوروارد کننده است، نه در شان خواننده. ممنون که به این نوشته فکر میکنید
با نوشتنش یک سنگی از روی سینه نویسنده برداشته شد. به امید فرداهای بهتر.
#یک_فنجان_تفکر
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
فرق واقعیت با خبرسازی دروغ
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی👇
@Ketab_Zendegi
پشت صحنه های اخبار.
شما فقط تصویر توی کادر تلویزیون رو میبنید
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی👇
@Ketab_Zendegi
١٠ مسئله اول ايران در سال ١٣٩٧ بر اساس پژوهش گروه تحقيقاتى آينده بان از خبرگان.
آدم نمیدونه به کدومش برسه
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
سایبان صندلی چرخدارش پنل انرژی خورشیدی بود:)
#تصویر_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
معنی واقعی کلمه ها
پدرم تعریف می کرد که پدرش همیشه وقتی می خواست علاقه خودش رو به او نشون بده، بهش می گفت "کپک اوغلان گودوخ!" یعنی توله سگ کره خر و بعد بغلش می کرد یا می شوندش روی شونه هاش و براش آب نبات می خرید. منم که به دنیا اومدم همه عمه ها و خاله ها برای اینکه بگن چقدر من رو دوست دارن بهم می گفتن "ذلیل مرده! بخورمت که اینقدر جیگری" من هم همیشه از تصور اینکه عمه ام بخواد من رو بخوره از ترس می مردم و حالم بد می شد وقتی بهم نزدیک می شد. در حالی که عمه جانم اصلا خطرناک نبود، بلکه فقط بخاطر عشقش به من می خواست منو بخوره.
مثلا همین مادرم، وقتی از مدرسه می اومدم و ازش می پرسیدم غذا چی داریم یا می گفت "گاو گو مسما" یا می گفت "زهر مار" و من می فهمیدم یک غذای خوشمزه برامون درست کرده. بعدا که بزرگ شدم، هر وقت دلش برای من تنگ می شد و من چند روزی بود که به خونه سر نزده بودم بهم می گفت "ذلیل مرده، نمی خوای به من یه سری بزنی" اون وقت بود که من می فهمیدم مامان خیلی دلش برام تنگ شده و وقتی می رفتم پیشش، می گفت: "الهی بمیری که اینقدر دیر دیر بهم سر می زنی" منم برای اینکه بهش بگم چقدر دوستش دارم، بهش می گفتم: "مامان! دوست داری من روی تخت مرده شور خونه بیافتم تو ببینی دارن منو می شورن؟" که مامانم دادش در می اومد که "الهی ذلیل بمیری، الهی تیکه تیکه بشی، نگو، من فقط تو رو دارم."
نه اینکه فکر کنید فقط من پسر مامانم بودم. نه. ولی مامان همه بچه ها رو همین جوری دوست داشت.
بعدها دوستان زیادی در مدرسه پیدا کردم، یا دوستانی که در دانشگاه داشتم. ولی هیچ کس مثل ایرج با من دوست نبود. همیشه وقتی همدیگه رو می دیدیم بهم می گفت: "عوضی! کجایی؟" منم جواب می دادم "ذلیلتم رفیق" تازه معلوم می شد که چقدر همدیگه رو دوست داریم.
وسط اون همه دخترهای " جیگر" و "هلو" و "خوردنی" عاشق یکی شدم به اسم مریم که می مردم براش.
جون می دادم براش، اونم جونش برای من در می رفت، وقتی گفت "هلاکتم، پرپر می زنم برات" فهمیدم که واقعا عاشق همدیگه شدیم.
دوست داشتم گازش بگیرم که بفهمه چقدر جونم براش در می ره.
یعنی در تمام اون شش ماه رویایی عاشقانه همیشه به من می گفت "عاشقتم بیشرف" و من جوابش می دادم "کثافت، دوستت دارم"
تا اینکه اون روز مریم من رو با سوسن دید. نه اینکه من با سوسن دوست باشم.
فقط می خواستم کتاب اقتصاد ۱۰۲ رو ازش قرض بگیرم. رفتم پیشش و گفتم "چطوری بیشرف؟
" گفت: "آقای محترم! دیگه با من اینجوری حرف نزنید، دیگه همه چیز تموم شد"
و وقتی برای اولین بار بعد از شش ماه طلایی به من گفت: "آقای محترم" فهمیدم دیگه همه چیز تموم شده.
دیگه باید رابطه مون رو قطع کنیم، یا حداکثر در سطح کاردار و کنسول نگه داریم.
وقتی بعد از سه ماه جلوی همه به من گفت: "آقای نبوی" فهمیدم دیگه باید رابطه مون در سطح دفتر حفاظت منافع بیاد پائین.
#ابراهیم_نبوی
#یک_فنجان_تفکر
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
دبستان رستم_گیو در تهران دانش اموز زرتشتی و مسلمان دارد و برای شروع یادگیری علوم دینی جشن گرفتهاند و این هم تصویر کیک مربوط به آن مراسم
تصویری گویا از زندگی مسالمت آمیز و احترام به یکدیگر
درمدارس كشور دانش آموزانى از اديان و اقوام مختلف داريم
مدارس ایران سفیرصلح پرورش دهید
#تصویر_زندگی
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
در سالهای سیاه دیکتاتوری در آلمان شرقی روزی"اریش هونکر" رهبر آلمان شرقی میبیند که مردم در صف ایستادهاند.
کنجکاو میشود و او هم در صف میایستد و از فرد جلویی میپرسد که این صف برای چیست؟
جلویی جواب میدهد که مردم میخواهند اجازه سفر بگیرند و دیگر از این کشور بروند.
هونکر ناگهان متوجه میشود که با ایستادن او در صف مردم پراکنده شدند .
از یک نفر میپرسد که حالا چرا یک دفعه صف به هم خورد .
او میگوید :
خب وقتی که تو بروی دیگر لازم نیست ما برویم .
به امید روزی که ظالمان نابود شن. به امید روزیکه مردم به خاطر بی کفایتی ها آواره ی این ور اونور نشن.
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
دختران خطشکن
ملاله یوسفزی_متولد ۱۲ ژوئیه ۱۹۹۷ / پاکستان
فعال اجتماعی
روزی روزگاری دختری به اسم ملاله بود که عاشق مدرسه بود. ملاله در درهی آرامی در پاکستان زندگی میکرد. یک روز، گروهی از مردان مسلح به نام طالبان کنترل دره را به دست گرفتند. آنها با تفنگهایشان مردم را میترساندند. طالبان اجازه نمیدادند که دخترها به مدرسه بروند. خیلی از مردم با آنها موافق نبودند، اما فکر میکردند که بهتر است دخترانشان را در خانه نگه دارند تا در امنیت باشند.
ملاله فکر میکرد که این شرایط عادلانه نیست و نظرش را در اینترنت نوشت. او مدرسه را خیلی دوست داشت، به همین دلیل یک روز در تلویزیون گفت "آموزش به زنها قدرت میدهد. طالبان مدرسههای دخترانه را تعطیل میکنند، چون نمیخواهند که زنان قدرتمند باشند."
چند روز بعد ملاله مثل همیشه سوار اتوبوس مدرسهاش شد. ناگهان دو نفر از مردان طالبان جلوی اتوبوس را گرفتند و فریاد زدند "ملاله کدامتان است؟" تا دوستان ملاله به طرف او برگشتند، مردها به سرش شلیک کردند.
با عجله ملاله را به بیمارستان بردند، و او زنده ماند. هزاران کودک در سراسر دنیا برایش کارت پستال با آرزوی سلامتی فرستادند، و او زودتر از آن که کسی فکرش را بکند حالش خوب شد.
ملاله میگوید "آنها فکر میکردند که گلوله ما را ساکت میکند، اما شکست خوردند. بیایید مدادها و کتابهایمان را برداریم که قویترین سلاحها هستند. یک بچه، یک معلم، یک کتاب، و یک مداد میتوانند دنیا را تغییر بدهند."
ملاله جوانترین کسی است که برندهی جایزهی نوبل صلح شده
از کتاب: داستانهای قبل از خواب برای دختران خطشکن
مترجم: الهام_نظری
#داستان_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383