6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎯🎯🎯🎯
"ذهنیت قحطی زدگی" چه نوع ذهنیتی است؟
سخنرانی محسن حاتمی، فارغ التحصیل MBA از دانشگاه استنفورد
او در نخستین گردهمآیی متخصصان ایرانی بازگشته به کشور (مابک)، به این سوال پاسخ میدهد که:
«چرا به ایران برگشتی؟»
(قسمت دوم)
#فیلم_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
❣ یک دقیقه مطالعه
اگه شما غذا در یخچال خونتون دارید لباس هم به تن دارین و یک سقف هم بالا سرتون هست و جایی برای خوابیدن دارین پس شما از ۷۵ درصد از کل مردم جهان ثروتمند ترید.
اگه شما الان پول در کیفتان هست و کمی هم پول خرد دارید تا هرکجا بخواهید بروید پس شما جزو ۱۸ درصد مردم پولدار دنیا هستید...
اگه شما زنده هستین با سلامتی بیشتر از مریضی پس شما نسبت به میلیونها آدمی که طی این هفته خواهند مرد لطف بیشتری از خداوند نصیبتان شده.
اگه شما می توانید این پیام را براحتی بخوانید و بفهمید شما از ۳ میلیارد انسانی که در جهان هستند و نمی توانند ببینند و بخوانند یا از مشکل عقب ماندگی ذهنی رنج می برند خوشبخت تر هستید.
زندگی همش شکایت و حسرت خوردن نیست، زندگی یعنی هزاران دلیل برای شکرگذاری به درگاه خداوند مهربان و لطیف...
#یک_فنجان_تفکر
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
اگر ميخواهى
دنيا را تغيير دهى ،
به خانه ات برو و
به خانواده ات عشق بورز...
#یک_لحظه_تامل
#یک_جرعه_عشق
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود...
دو دقیقه از فیلم گذشت
چهار ديقه ديگر هم گذشت
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک كودك معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.
پس قدر زندگیتان را بدانید!
#یک_فنجان_تفکر
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
من دقیقا چه غلطی دارم می کنم؟
📖📖 نمی دونم شما هم زمان دبیرستان رو یادتون میاد یا نه. همیشه سر کلاس آرزو داشتیم بریم دانشگاه، چرا؟ چون دیگه مجبور نبودیم 6 صبح با هزار زحمت بلند بشیم برای این که 7.5 مدرسه باشیم و سر کلاس.
🎓🎓 رسیدیم دانشگاه. دیگه می تونستیم واحد ها و زمان دروس رو خودمون انتخاب کنیم. خوشبختانه اکثر اساتید هم مثل خود دانشجوها سحرخیز نبودن. اما باز هم یک مشکل وجود داشت. چی ؟ امتحان پایان ترم. همیشه با نزدیک شدن به پایان ترم و روز امتحانات، دغدغه عجیبی تمام وجود آدم رو فرا می گرفت. دقیقا ورقه آخرین امتحان رو که می دادی، چنان نفس راحتی می کشیدی که انگار 20 ساله هوای تازه تنفس نکردی و همین الان به یک باغ پر از گل و عطر و بو رسیدی. لیسانس که بودیم فکر می کردیم خب ان شاالله میریم فوق و بعدش هم دکتری و اونجا دیگه امتحان وجود نداره. رفتیم و دیدیم که کابوس تحویل پروژه و تحقیق دست کمی از امتحان پایان ترم نداره. گفتیم ان شالله بریم سرکار از همه این ها خلاص میشیم.
🕵🕵 رفتیم سرکار. باز هم بلندشدن ساعت 6 اما این بار برای رفتن سرکار. اما این همه ماجرا نبود و یه چیز دیگه اضافه شده بود. رقابت برای پیشرفت در سلسله مراتب. آدم های عجیب و غریبی رو می دیدیم که جلوی روی آدم همه نوع لبخندی رو آدم می زنن، از لبخند ژکوند گرفته تا همین لبخند های ظریف و روحانی، اما در پشت سر آدم چه کارهایی که نمی کنن. فضای عجیبی بود. آخرش به این نتیجه رسیدیم که خب چه توقعی میشه داشت! محیط کار جاییه که همه میان توش برای این که پول در بیارن و لاغیر. گفتیم ان شالله ازدواج می کنیم مزه عشق و محبت خالصانه رو می چشیم و همه این دغدغه ها پودر میشه میره هوا.
👫👫 ازدواج کردیم. این جا رو دیگه شرح نمیدم. هر کس به روش خودش میفهمه که ازدواج هم اون هلویی نیست که اول نشون میده. باز گفتیم ان شالله بچه دار میشیم. یه جوری تربیتش می کنیم که خود ژان پیاژه – دانشمند بزرگ حوزه تربیت- هم توی گور انگشت به دهن بمونه.
👨👨👧👩👩👧👧 بچه دار شدیم. از دو سال اول که چیزی نگم بهتره. معجون بی خوابی بچه + مریضی گاه و بیگاه بچه + رفتن ساعت 8 صبح به سر کار + نق و نوق های همسر رو با هم ترکیب کنید. نخورده می فهمید این معجون چه مزه ای داره. به امید سال های بعد و درست شدن خواب و قطع شدن گریه بچه می شینی، اما غافل از این که دردسرهای تازه در راهه. همبازی نداشتن بچه ها، آپارتمان های قوطی کبریتی، ثبت نام مهد و مدرسه و کلاس الف و ب و ج و د و .... + یادگیری عجیب و غریب انواع کلمات و حرکات از دوستان ناباب (و متاسفانه تنها دوستان موجود) و هزار کوفت و زهر مار دیگه. آخرش با خودت میگی کی میشه این بچه ها بزرگ بشن و برن دنبال زندگی خودشون و این بار عظیم از روی دوش من برداشته بشه.
من هنوز به اون مرحله نرسیدم. اما شنیدم که بچه ها هم از خونه پدرشون میرن و بعدش چیزی که در انتهای راه میمونه یک تنهایی بزرگ و کمرشکن. عمری گذشته و به قول روانشناس ها حالا به بحران میانسالی رسیدی .وقتی به خودت و زندگیت و راه اومده نگاه می کنی فقط یه جمله میگی: من دقیقا دارم چه غلطی می کنم؟ این همه سال و این همه رفت و آمد و این همه دغدغه و گرفتاری. آخرش برای چی؟ اما خیالتون راحت. الان دیگه در این سن این قدر وقت اضافه + ترشی تنهایی در اختیار داری که بخوای به این سوالات فکر کنی و غصه بخوری و احیانا در چند روز باقیمانده بخوای کاری برای زندگیت بکنی.
چه خوب بود الان در همین سنی که هستیم، یه مقدار با خودمون خلوت می کردیم و این سوال رو زیر لب زمزمه می کردیم: من دقیقا دارم چه غلطی می کنم؟
#داستان_زندگی
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
💥فرمولی که هافمن را موسس لینکدین کرد
«رید هافمن» (Reid Hoffman)، موسس شرکت بزرگ لینکدین، قبل از اینکه یک سرمایهگذار بزرگ و نویسنده کتابهای زیادی باشد، در دانشگاه آکسفورد فلسفه میخواند. او قصد داشت تا برای دریافت مدرک PhD خود اقدام کند، اما ایدهی بهتری به ذهناش رسید.
هافمن در سخنرانیاش در مراسم سالانهی کلوب چرچیل، ضمن اینکه به عنوان خیر برتر جهانی سال ۲۰۱۶ جایزهای افتخاری دریافت کرد، دربارهی زندگی خودش هم صحبتهایی کرد.
هافمن گفته است: “فکر میکردم که اگر بخواهم برای PhD بنویسم، چه اتفاقی میافتد. گفتم اگر خوششانس باشم، ۵۰ نفر شاید آن را بخوانند.”
او ادامه داده است: “نوشتن یک کتاب دانشگاهی یا PhD به احتمال زیاد نقشی در شکل دادن زندگی افراد ندارد.”
هافمن میگوید که در نهایت تصمیم میگیرد تا برای اینکه روی زندگی مردم تاثیر بگذارد، نرمافزار بنویسد.
هافمن یک فرمول هم برای خودش دارد:
💡تاثیر اجتماعی=
تعداد کسانی که تحت تاثیر قرار میگیرند * عمق تاثیر * زمان
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
💥همه قفل ها از درون باز میشه👌
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
🎯🎯🎯🎯
داستانک
از دو مرد، خاطرههای متفاوتی دربارهٔ گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت: «خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم: «از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت: «پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم: «چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت: «دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستارهٔ کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
#داستان_زندگی
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
May 11
تحقیقات در انگلستان نشان میدهد اشخاصی که به دوستان خود در هنگام تقلب کمک میکنند معمولا در دوستی هایشان وفادار ترند و افرادی که این کار را نمیکنند معمولا افراد حسودی هستند.
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
گالیله: به خلاف تصور همگان، جهان با عظمت با همه صورت های فلکیش به دور زمین ناچیز ما نمی گردد.
ساگردو: پس یعنی همه این ها فقط ستاره است؟ پس خدا کجاست؟
گالیله: مقصودت چیست؟
ساگردو: خدا ! خدا کجاست؟
گالیله: آن بالا نیست. همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمی آورند.
ساگردو: پس خدا کجاست ؟
گالیله: من که در الهیات کار نکرده ام. من ریاضی دانم.
ساگردو: قبل از هر چیز تو آدمی. و من از تو می پرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟
«گالیله: یا در ما یا هیچ جا»
زندگی گالیله
👤برتولت برشت
#یک_دقیقه_مطالعه
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
❣ یک دقیقه مطالعه
شخصی مادرش آلزایمر داشت...
بهش گفت مادر یه بیماری داری ، باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت: چه بیماریی؟
گفت: آلزایمر
گفت: چی هست؟
گفت: "یعنی همه چیو فراموش میکنی"
گفت انگار خودتم همین بیماریو داری
گفت: چطور؟
گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی
پسر رفت توی فکر...
برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش
گفت: برای چی؟
گفت: به خاطر کاری که میخواستم بکنم
مادر گفت:
"من که چیزی یادم نمیاد..."
#یک_دقیقه_مطالعه
💡مجله کتاب زندگی
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383