پادشاه وتخته سنگ
زمانهای قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکسِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت ازکنار تخته سنگ میگذشتند.
بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای استو… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیج.........ا ت بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🔵راکون نباشیم...!
راکونهایی که نزدیک آب زندگی میکنند، غذایشان را قبل از خوردن در آب میشویند.
همین هم هست که اگر یک تکه قند به یک راکون بدهید انقدر در آب میشویدش تا تمامی قند ناپدید شود.
زندگی برای آدمهایی که به دنبال تحلیل وسواس گونه همه چیزند، دیر یا زود به همین نقطه میرسد؛ گاهی آنقدر شیرینی های زندگی را زیر و رو میکنند تا چیزی باقی نمیماند، گاهی زیر سوال بردن وسواسگونه همان معدود اتفاقات دلنشین زندگی، شادیها را ویران میکند.
✍ خانواده منتظران
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
✔️ تعریف جدید سواد
باسوادی از نظر یونسکو،
توانایی«تغییر»(Change) میباشد.
به این معنی که دیگر تنها توانایی خواندن و نوشتن و یا تسلط بر دو زبان و یا حتی توانایی استفاده از کامپیوتر مدنظر نیست، بلکه تعریف اخیر بیانگر این است که :
✔️ "باسواد کسی است که بتواند از خواندهها و آموختههای خود،
تغییری در زندگی خود ایجاد کند"
🕹 خانواده منتظران
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🔴 #زبان_گویای_اسلام
⬅️چه کسی مثل میثم تماردرآخرالزمان میتواند ازحق سخن گوید اما ممکن است #زبانش بریده شود و سرش بالا داربرود!
📌برای عده ای از ماهاحتی تصورش دردناکه!
▪️۲۲ ذی الحجه شهادت میثم تمار
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهارم: مردم را می دیدم که هر چه جلوتر می رویم,فشرده ت
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_پنجم:
چادرم را مرتب کردم.یکدفعه بلند شدم و لبه وانت ایستادم.شروع کردم به صحبت و گفتم:مردم!اینا جوان های مظلوم خرمشهر هستند که به این روز افتادند.اینا به خاطر دین و مملکتشان کشته شدند.سه روزه که به خاطر نبود آب و کفن،به خاطر بمباران هواپیماها نتونستیم اینا رو به خاک بسپاریم.سه روزه که بدن اینا مثل شهدای کربلا روی زمین زیر آفتاب مونده.
همین طور که حرف می زدم اشک هایم می ریخت.چندبار بغض گلویم را فشرد و حلقم سوخت.ساکت شدم و دوباره ادامه دادم:تپی خرمشهر مردم آب و برق ندارن.تو مضیقه اند.حتی جرأت نمی کنن بروند لب شط آب بردارن.توی این شرایط که مردم با چنگ و دندان از آب و خاک شون دفاع می کنن,نیروهای ما اسلحه ندارن در حالی که من از سرباز ها و ارتشی ها خودم شنیدم ما از نظر اسلحه و تجهیزات در مملکتمان کمبودی نداریم.ما یه زمانی ژاندارم منطقه بودیم.ولی خائن ها نمی گذران نیرو و اسلحه وارد خرمشهر بشه.شماها مظلومیت خرمشهری ها را به گوش مسؤلین برسونید.هر کس هر طور می تونه کمک کنه.برادر های سپاه ,ارتشی ها اگه اسلحه دارید,بفرستید خرمشهر.فرمانداری,شهرداری از هیچ کمکی دریغ نکنید.مردم توی مضیقه اند....
در بین حرف زدن های من ,حسین و عبدالله کمکم می کردند و می گفتند:بگو کفن نداریم.آب نداریم.جالب تر اینکه اگر احیانا کسی در بین جمعیت حرف می زد,عبدالله داد می زد:برادر گوش کن این حرف ها رو داره برای شما میگه.
آخرش گفتم:هر کس در قبال کاری که می کنه مسؤله.من اینجا احساس مسؤلیت کردم که این حرف ها رو برای شما بگم.حالا شما خودتون می دونید و خدای خودتون.خرمشهر مال من یا مال این شهید نیست.خرمشهر مال همه ایرانه.صدام اومده همه ایران رو بگیره.اگه جلوش نایستیم,امروز خرمشهر رو میگیره.فردا میاد اینجا رو تصرف می کنه.پس باید با چنگ و دندون از مملکت مون دفاع کنیم.ما که گفتیم؛سرباز امام هستیم,حالا باید نشون بدیم که سرباز واقعی اش هستیم و گوش به فرمانش داریم.
جمعیت تکبیر گفت و دنبالش شعار مرگ بر صدام,مرگ بر آمریکا و مرگ بر خائن سر دادند.
از وانت که پایبن آمدم,زن ها دور و برم را گرفتند.یک عده سر و رویم را می بوسیدند و دلداری و امیدواری بهم می دادند.می گفتند:کاش ما هم آنجا بودیم می توانستیم کار بکنیم.خوش به حال تو.
یک عده هم درباره وضعیت خرمشهر می پرسیدند.بعضی ها هم دعا می کردند.خدا یارتون باشه,خدا حفظتون کنه.ماشاءالله این دختر مثل شیر می مونه.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینم از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_پنجم: چادرم را مرتب کردم.یکدفعه بلند شدم و لبه وانت ا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_ششم:
از این حرف ها خجالت می کشیدم.دوست نداشتم این طور در باره ام بگویند.مشغول حرف زدن با مردم بودم که پاسداری جلو آمد و گفت:خواهر تشریف بیارید,امام جمعه می خوان با شما صحبت کنند.
تعجب کردم.کمی هم هول شدم,امام جمعه چه می خواهد بگوید.چه چیزی می خواهدبپرسد.من چه باید بگویم؟توی دلم گفتم:خدایا خودت کمک کن.راه افتادم و به طرف امام جمعه رفتم.بغل دست او فرمانده سپاه ماهشهر,فرماندار,رییس ژاندارمری و شهردار بیخ تا بیخ کنار غسالخانه قبرستان ایستاده بودند.به محض دیدن من جلو آمدند.سلام کردند پ ضمن معرفی خودشان هر کدام چیزی گفتند و تشکر کردند.امام جمعه گفت:ما افتخار می کنیم به شیرزن هایی مثل شما.شما رسالت زینبی انجام می دهید.بعد پرسید:چه کاری از ما بر می آید؟شما چی لازم دارید؟ما در خدمت هستیم.
گفتم:الان هیچی.ففط تنها خواهشم اینه که به جسد سرباز عراقی که بین شهدای ماست بی حرمتی نشه.چون این بنده خدا در حال تسلیم شدن به نیروهای ما بوده که توسط نیروهای عراقی کشته می شه.
گفت:نگران نباشید.او هم مسلمانه
و ما طبق آداب اسلامی دفنش می کنیم.راننده و پاسدارهای خرمشهر هم با مسؤلین صحبت کردند.توی دلم باز به درایت برادر جهان آرا آفرین گفتم و خدا را شکر کردم.
بعد همه به امامت امام جمعه ماهشهر به شهدا نماز خواندیم.توی برداشتن و گذاشتن شهدا اجازه ندادند ما دست بزنیم و گفتند:همه کارها به عهده ما.هر چه گفتیم؛ما هم برای دفن کمک کنیم,گفتند:نه ما هستیم.
بعد یک سطل شربت آبلیمو آوردند و به ما شربت تعارف کردند.با اینکه روی شربت کلی گرد و خاک نشسته
بود,ولی شربت خنکی بود و در آن گرما خیلی چسبید.وقتی لیوان شربت را سر می کشیدم به خاطر داد و بیداد های توی پمپ بنزین و بعد حرف زدن و گاهی داد زدن موقع صحبت بالای وانت گلویم درد
گرفته بود و می سوخت.از آن طرف دلم می خواست بچه های جنت آباد هم از این شربت می خوردند.
بعد ما را به سپاه ماهشهر بردند.سفره صبحانه مفصلی پهن بود.نان,پنیر,کره,مربا و ...را که دیدیم ,خنده مان گرفت که اینجا اصلا قابل مقایسه با خرمشهر نیست.چون برای برگشت عجله داشتیم,خورده نخورده از سر سفره بلند شدیم.موقع بیرون آمدن,فرمانده سپاه که از قبرستان بر می گشت ما را دید.تعارف کرد بمانیم و استراحت کنیم.ما هم تشکر کردیم و گفتیم:زودتر باید بر گردیم.آمدیم سوار ماشین بشویم که دیدیم وانت را شسته اند و باک آن را هم پر از بنزین کرده اند.
از همان موقع که سپار ماشین شدم,دلشوره عجیبی توی دلم افتاد.هم دوست داشتم زودتر برسیم,هم دلم نمی خواست ماشین راه بیفتد.فکر کردم شاید این بی قراری مال این باشد که قرار است توی راه اتفاقی بیفتد.هدف راکت هواپیماها قرار بگیریم,تصادف کنیم
یا توی جاده آبادان_خرمشهر توپ و خمپاره عراقی ها به ما اصابت کند.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و.کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
┄┄┅┅💎❅👸❅💎┅┅┄┄
─┅══┅─
♡ دوست خوبم
♡ آرزویم این است ؛
♡ ڪہ دلت خوش باشد ...
♡ نرود لحظہاے از ...
♡ صورتِ ماهت لبخند ...
♡ نشود غصّہ ...
♡ ڪمی نزدیڪت ...
♡ لحظہهایت ...
♡ همہ زیبا و قشنگ ...
♡ از خـ♡ـدا مےخواه...
♡ ڪہ تو را ...
♡ سالم و ...
♡ خوشبخت بدارد ...
♡ همہ عمر ...
♡ و نباشی دلتنگ ...
♡ و بدانی ڪہ ...
♡ ڪسی هست هنوز ...
♡ ڪہ تو را یاد ڪند ...
✨تقدیم به شما همراهان عزیز✨
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
─┅═۰۰۰┅ঊঈঊঈ┅۰۰═┅─