هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
4_469929014853632027.mp3
756.8K
صوت دعای فرج
التماس دعای فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
سلام
عیدتون مبارک بندگان خوب خدا
لطفاً برای ارائه بهتر مطالب
لطفاً نظراتتون رو
با ما در میون بزارید↙️
@Sh2Barazandeh
چه مطالبی رو میپسندید
و
چه مطالبی رو دوست ندارید
و....
خلاصه منتظر پیشنهادات و انتقادات منطقی و سازندتون هستیم همراهان گرامی💫
خوشبخت و عاقبت بخیر باشید ان شاء الله💐
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
دعامیکنم
به اشاره ی خداوند
بوسیله فرشته های
مهربانش
به خواسته های دلتان
برسیددست کم
یکی ازآنهاکه لبخندتان
راپررنگترکند
عیدتون مبارک ❤️
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
خوشگلی یک خااانم به
👈شعور
👈شخصیت
👈حیا و پاکدامنی
👈حجاب زهرایی
👈و طرز حرف زدنشه
بقیه اش با یه دستمال مرطوب پاک میشه😊😊
@KhanevadeHMontazeran
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔 👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نب
_____________________________________________
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️ ⭕️ چطوری نیت کنم؟
هِی تکرار می کرد...
تا مطمئن شه درست ادا کرده
چهار رکعت نماز ظهر ميخوانم
بر من واجب قربتاً الی الله ! ! !
گویا به زور حفظ کرده بود این جملاتو🙈
پیرمرد بود و جای بابا بزرگم🎅🏻
فکر مي کرد بايد حتما نيت رو به زبون بیاره
💕 با مهربونی بهش گفتم
👈اقدام به حرکت سمت نماز ظهر
با هدف جلب رضایت خدا خودش نیته
👌بنابراین به زبون آوُردنِ نیت
و حتی گذروندن جملاتِ نیت
تویِ ذهن و دل، لازم نیس🌹😊
👈 کلی سبُک شده بود انگار 🙂
🕋 @KhanevadeHMontazeran
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️ ستون نیت
ایشششش!
چقدر ستون ستون می کنی شما؟!😐
درسِ "سازه های فولادی"
سه واحد داشت که با مکافاتی
ترم دو پاسش کردم!
حرفتو صاف بزن خب👊
یا خدای اعصاب ها!🙈
چقدر کم حوصله و عصبانی؟!😰
چرا می زنی حالا؟! 😱
😞 خواستم بگم تویِ
رساله توضیح المسائلِ مرجع تقلید نوشته:
نیت باید سه تا رکن یعنی ستون😁
داشته باشه:
1️⃣ قصد تقرب و نزدیکی به خدا
2️⃣ حفظ این قصد تا آخر نماز
3️⃣ تعیینِ نوع نماز؛ که مثلا نمازِ صبحه؟ یا ظهره؟ یا... .
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_دوم: دیگر عصر شده بود،عصر روز چهارم مهر.با دختر ها
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_سوم:
بابا با صدای بغض آلودی گفت:ما همیشه پیروزیم دخترم،منتهی خیانت نمی ذاره.با این خیانتی که داره به ما میشه مطمئن باش که برگشتی نیست.توی این چند روز من تو پلیس راه بین این سرباز ها و ارتشی ها بودم.خود این ها هم سرگردانند.بنی صدر مانع دخالت ارتش شده.خیانت کار ما رو به اینجا رسونده.وقتی کلمه خیانت را به کار برد،مشت گره کرده اش را به تابلویی که کنارش ایستاده بودیم کوبید.حرفی نداشتم بگویم.پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود.توی وجودم درگیر جدال سختی بودم.نمی خواستم اشک هایم اراده او را سست کند.از طرفی تمام وجودم فریاد می زد؛نکند این آخرین دیدار باشد.آیا این آخرین نگاه های من به باباست؟بعد از چند دقیقه سکوت گفت:من دیگه باید بروم.راه افتادیم طرف در جنت آباد.یک لحظه دیدم با دست راستش ،دست مرا که شانه به شانه اش می آمدم ،گرفت.پنجه هایمان در هم قلاب شد.دلم می خواست نگهش دارم ولی نمی شد.به در جنت آباد نزدیک می شدیم.دستم را که بیشتر فشرد،احساس کردم از همیشه به او نزدیک ترم.با دست راستم بازوی راستش را گرفتم.دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید و دور کمرم انداخت.فرصت را غنیمت شمردم و سرم را به سینه اش چسباندم.بوی تنش را استشمام می کردم و به خاطر می سپردم.گرمی آغوشش،مهربانی صدایش ،محبتی که با فشار دستانش می خواست به من منتقل کند،همه را سعی کردم در خاطرم ثبت کنم و برای یک عمر در دلم نگه دارم.باز هم می خواستم بگویم؛تنهایم نگذار.چرا وقتی که بیشتر از هر وقت دیگر نیازمند وجودت هستم،می خواهی بروی؟چرا با رفتنت چنین مسؤلیت سنگینی را بر دوشم می گذاری؟توی وجودم پر از حرف بود،پر از فریاد بود ولی چیزی از آن به زبانم نیامد.دیگر چیزی به در جنت آباد نمانده بود.قلبم فشرده می شد و غوغایی در دلم برپا بود.کاش می شد از بغلش بیرون نمی آمدم.
یک دفعه که لیلا دیده بود بابا در حال رفتن است،خودش را به دو رساند.من از بغل بابا کناره گرفتم و بابا او را در آغوش گرفت.به خودم گفتم:بیچاره لیلا،نمی داند چه لحظات گران قدری را می گذراند.
شنیدم بابا به لیلا می گوید:حرف خواهرت رو گوش کن.مواظب خودت باش.از هم جدا نشید.همیشه با هم باشید.لیلا بهت زده بابا را نگاه می کرد.صورتش کش آمده بود.طاقت نیاورد و به گریه افتاد.بابا دوباره بغلش کرد و مثل همیشه که می خواست سر به سر لیلا که کمی تپل بود بگذارد،گفت:چیفتن من ناراحت نباش.ما خودمان باید پشتیبان هم باشیم.لیلا کمی آرام شد .بابا یکبار دیگر مرا در بغل گرفت.بعد دست داد و سریع رفت.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هی می نشینیم میگوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشور خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد!
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم!
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند،
برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم...
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم...
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم،
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد!
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
🎯🎀هدیه ی امروز ما به شما👇❣
#اقتدار_مرد
#دکتر_حبشی
🔽🔽🔽🔽
💕💕💕 #بانوان_منتظر
http://eitaa.com/joinchat/1574109184Ce84bbdc135
⚠️ #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_میباشد!
📌 #ارسال_بدون_لینک_پیگرد_الهی_دارد✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه آمد و غم✨
دوری آنهایی✨
که کنارمان نیستند
بانثار دسته گلی
از فاتحه و صلوات✨
یادی کنیم✨
از آنها و موجب شادی
و آرامش شان باشیم✨
روحشان شادو یادشان گرامی✨
@KhanevadehMontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پنجشنبـه اول شهریور بخیر🌹
🌺شروع ماه جدید مبارک
🌼الــهــی
🌸شروع ماه گره بخوره با
🌺شروع موفقیت
🌼شروع پیشرفت
🌸شروع آرامش
🌺شروع خوشبختی و
🌼شروع بهترین زندگی
@KhanevadehMontazeran
🌷💫
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#هردو_بخوانیم
🔵بی توجهی و بی اعتنایی به صحبت ها و نیاز های همسرتون فقط شرایط رو بدتر می کنه.
👈 ریشه اکثر #مشکلات همسرتون در #رفتارها و #سیاست_های_غلط شماست!
❌👈 اجازه ندید کنار هم بودنتون عادی وروزمره بشه،
چشم هاتون رو ببندید
#عشق رو حس کنید و به اون روزها فکر کنید،
❤️روزهایی که همه دغدغه شما کنار هم بودن بود،
🔴نه تربیت بچه ها،❗️چک،
‼️اجاره خونه و...
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از سلامت منتظران
💐 #طب_اسلامی_درمحضرشریف_امام #کاظم_علیه_السلام
✅ آراستگی امام برای همسر
🌱حسن بن جهم می گوید:امام کاظم علیه السلام را دیدم که محاسنش را رنگ کرده بود،بسیار اراسته به نظر می رسید،پرسیدم:فدایت شوم چرا محاسنت را رنگ کرده ای؟
🌱در پاسخ فرمود آری اراستگی و آمادگی،موجب تاکید بر حفظ عفت زن می شود،همانا بعضی از زنها به خاطر انکه شوهرانشان به مساله نظافت و آراستگی بی اعتنا هستند،از مرز عفت خارج می گردند؛
🌱سپس فرمود آیا دوست داری که همسرت را آن گونه بنگری که او تو را آن گونه(ژولیده و نامنظم)بنگرد؟
عرض کردم:نه .
فرمود:زن نیز دوست ندارد،تو را ژولیده بنگرد.
🌱سپس افزود من اخلاق الانبیاء التنظف و التطیب و حلق الشعر:از اخلاق پیامبران،پاکیزگی و خوشبویی و زدودن موهای زائد بدن است.
📚 منبع:فروع کافی،ج5ص567
﷽
✨لطفا جهت نجات ميليونها نفر و آشناسازي مردم با نسخهها وعجايب درمان آیت الله تبریزیان آیت الله ضیائی و سایر بزرگان طب اسلامی کانال را نشر دهید⬇️
http://eitaa.com/joinchat/1574764544C07cbd413d0
📌لطفا مطالب با لینک ارسال شود👆
⚜یا علی⚜
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_سوم: بابا با صدای بغض آلودی گفت:ما همیشه پیروزیم د
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_چهارم:
بابا اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آباد خارج شد.یقین کردم از دنیا و مافیها کنده شده.با لیلا ایستادیم و رفتنش را نگاه کردیم.نگاه به پدری که عاشقانه دوستش داشتیم.یکدفعه لیلا پرسید:زهرا چرا بابا این طوری حرف می زد؟منظورش چی بود؟با بغض گفتم:داشت وصیت می کرد .شاید این آخرین دیدارمان بود.دارد می رود که شهید بشود.
بغض لیلا ترکید و اشک هایش سرازیر شد.بابا رفت ولی تمام وجودم را به تلاطم انداخت.نمی توانستم قرار بگیرم.دختر ها هم که رفتند،بیشتر دلم گرفت.امیدوار بودم حداقل یکی،دوتایشان اینجا بمانند ولی رفتند.با کمرنگ شدن آفتاب،جنت آباد هم کم کم خلوت شد.هفت،هشت نفری بیشتر نبودیم.سر قبری ایستاده بودیم.می خواستیم جنازه ی پسر ده ،دوازده ساله ای را دفن کنیم.توی قبر خاک ریخته بود.یکی از مردها داشت خاک ها را از آن بیرون می ریخت.پیرمردی هم که تلقین می داد ،از خستگی کار کنار قبر روی خارها نشسته بود و نگاه می کرد.او شب ها جنت آباد نمی ماند.می رفت و صبح می آمد.حدود شصت سال سن داشت.کوتاه بود و سفید رو.همیشه کفش و لباس های رویی اش را در می آورد به تابلوی فلزی بالای قبری آویزان می کرد و با پیژامه گل و گشاد و عرقگیر سفید و پای برهنه،توی قبر ها می رفت.پاچه های شلوارش را هم بالا می زد تا موقع کار اذیتش نکنند.خیلی دلم به حالش می سوخت.عرق چینی که به سر داشت مرا یاد پاپا می انداخت.من که تا قبل از این عادت داشتم در طول روز یکی،دوبار به خانه پاپا بروم،اما حالا چند روز بود که از آنها بی خبر بودم.
قبر که آماده شد،پیرمرد رفت داخل.جنازه را فرستادند پایین.تا روی جنازه را باز کند و تلقین را بخواند، به زحمت و کشان کشان دو تا سنگ لحد آوردم.پیرمرد که دیگر از وقتی با من آشنا شده بود مرا دخترم صدا می کرد،گفت:دخترم،بابا،اون سنگ لحد رو بده به من.یواش ،نیندازی.
حرفش تمام نشده صدای غرش جنگنده ها همه مان را متوجه آسمان کرد.صدا از سمت جنوب به گوش می رسید.به همان طرف نگاه کردیم.چیزی ندیدم.یکدفعه یک نفر فریاد زد:از این طرف،داره میاد.پشت سرتونه.
همه به عقب برگشتیم.دوتا میگ از سمت پارس آون به سمت جنت آباد می آمدند.چون سرعتشان فراتر از صوت بود ما صدایشان را بعد از عبور خودشان شنیده بودیم.صدا هر لحظه بیشتر و وحشتناک تر می شد.فشار زیادی به پرده گوشم می آمد.احساس می کردم پرده گوشم متورم شده است و می خواهد از مجرایش بیرون بزند.صدای توی قلبم لرزش ایجاد میکرد.نمی دانم چرا نمی توانستم نفس هم بکشم.مثل این بود که باد شدیدی توی صورت آدم بخورد و نگذارد ،نفس بگیرد.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک ازنظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798