eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
415 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_دوم: دیگر عصر شده بود،عصر روز چهارم مهر.با دختر ها
بسم الله الرحمن الرحیم : بابا با صدای بغض آلودی گفت:ما همیشه پیروزیم دخترم،منتهی خیانت نمی ذاره.با این خیانتی که داره به ما میشه مطمئن باش که برگشتی نیست.توی این چند روز من تو پلیس راه بین این سرباز ها و ارتشی ها بودم.خود این ها هم سرگردانند.بنی صدر مانع دخالت ارتش شده.خیانت کار ما رو به اینجا رسونده.وقتی کلمه خیانت را به کار برد،مشت گره کرده اش را به تابلویی که کنارش ایستاده بودیم کوبید.حرفی نداشتم بگویم.پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود.توی وجودم درگیر جدال سختی بودم.نمی خواستم اشک هایم اراده او را سست کند.از طرفی تمام وجودم فریاد می زد؛نکند این آخرین دیدار باشد.آیا این آخرین نگاه های من به باباست؟بعد از چند دقیقه سکوت گفت:من دیگه باید بروم.راه افتادیم طرف در جنت آباد.یک لحظه دیدم با دست راستش ،دست مرا که شانه به شانه اش می آمدم ،گرفت.پنجه هایمان در هم قلاب شد.دلم می خواست نگهش دارم ولی نمی شد.به در جنت آباد نزدیک می شدیم.دستم را که بیشتر فشرد،احساس کردم از همیشه به او نزدیک ترم.با دست راستم بازوی راستش را گرفتم.دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید و دور کمرم انداخت.فرصت را غنیمت شمردم و سرم را به سینه اش چسباندم.بوی تنش را استشمام می کردم و به خاطر می سپردم.گرمی آغوشش،مهربانی صدایش ،محبتی که با فشار دستانش می خواست به من منتقل کند،همه را سعی کردم در خاطرم ثبت کنم و برای یک عمر در دلم نگه دارم.باز هم می خواستم بگویم؛تنهایم نگذار.چرا وقتی که بیشتر از هر وقت دیگر نیازمند وجودت هستم،می خواهی بروی؟چرا با رفتنت چنین مسؤلیت سنگینی را بر دوشم می گذاری؟توی وجودم پر از حرف بود،پر از فریاد بود ولی چیزی از آن به زبانم نیامد.دیگر چیزی به در جنت آباد نمانده بود.قلبم فشرده می شد و غوغایی در دلم برپا بود.کاش می شد از بغلش بیرون نمی آمدم. یک دفعه که لیلا دیده بود بابا در حال رفتن است،خودش را به دو رساند.من از بغل بابا کناره گرفتم و بابا او را در آغوش گرفت.به خودم گفتم:بیچاره لیلا،نمی داند چه لحظات گران قدری را می گذراند. شنیدم بابا به لیلا می گوید:حرف خواهرت رو گوش کن.مواظب خودت باش.از هم جدا نشید.همیشه با هم باشید.لیلا بهت زده بابا را نگاه می کرد.صورتش کش آمده بود.طاقت نیاورد و به گریه افتاد.بابا دوباره بغلش کرد و مثل همیشه که می خواست سر به سر لیلا که کمی تپل بود بگذارد،گفت:چیفتن من ناراحت نباش.ما خودمان باید پشتیبان هم باشیم.لیلا کمی آرام شد .بابا یکبار دیگر مرا در بغل گرفت.بعد دست داد و سریع رفت. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798