هرروز با همهی وجودم دعا میکنم این جریانات تموم بشه
تا قبل از اینکه ضربهی بزرگتری بهمون وارد کنه ..
والدین استعداد عجيبی توی بیش از حد نگران شدن و ترسوندنِ اعضای خانواده دارن :]
اینکه حس کنم برات کمرنگ و بیاهمیت شدم ، همین حس کمکم منو از پا درمیاره.
اون لحظاتی که باید تا رسیدن به طبقه موردنظر توی آسانسور کنار چندتا آدمی که نمیشناسی سر کنی، میتونه توی گینس بهعنوان رکورد "رومخ ترین لحظاتِ کنار هم قرارگرفتن" ثبت بشه.
واکنشِ خدا :
دنیایی که من آفریدم تا قبل از این زشت و کثیف و غیرقابل تحمل بود
مرسی که با بیرون ریختنِ موهاتون خوشگلش کردین.
هشتگهای "نه به اعدامتون" داره بهم ثابت میکنه که تاریخ با قدرت در حالِ تکرار شدنه .
چارشنبه باشه، روز آخر هفته باشه، پاییز باشه، هوا سرد باشه، موقع غروب آفتاب باشه، دم اذان هم باشه، غم نباشه؟!
این "اتوبوس رو از دور دیدن و با تمام توان به سمتش دویدن و بعد نرسیدن و حرکت اتوبوس" اینقدر ناامیدی و ناکامی بهم میده که دلم میخواد همونجا پشت سر اتوبوس رو آسفالت بشینم و گریه کنم :]