اونجایی که وسط جمع رفیقات نشستی و درحالیکه با حرفاشون از خنده رودهبر شدی با خودت فکر میکنی چقدر خوشحالی از اینکه کنارتن ،
دقیقا همون لحظه رو براتون آرزو میکنم :)
شبتون آروم .
دیروز یهنفرو دیدم که میگفت منو میشناسه، حتی میگفت منم قبلا اونو میشناختم ولی من چیزی یادم نبود
تا اینکه بهم گفت : یادته کلاس سوم که بودی یه همکلاسی داشتی و باهم نقاشی میکشیدید؟ من عمهی اونم که یه بار هم اومدم خونهتون!
حالا درسته که من با بُهت جوری وانمود کردم که یادم اومده و باهاش حرف زدم، ولی از حافظهای که یادش نمیمونه دیروز ناهار چی خورده این توقعا رو نداشته باشین=]
- من توی ذهنم سَر خیلیاتون داد کشیدم و باهاتون دعوا کردم
ولی در واقعیت معمولا بحثو با یه لبخندِ حرصی جمع میکنم .
الان دیگه فضای ایتا مثل فضای حموم عمومیِ زنونه شده
دقیقا مثل همونجا شلوغ، پر از صدا، پر از بحث و حرفهای خاله زنکی
طوری که یه روتین تکراری و مسخره کل فضاشو پر کرده .
تو همانی که همه حسرت دیدارش را دارند ؛
من همانم که از بَرم همهی رفتارهایت را !
-ولی اون فقط دستش خورده به دیوار و درد گرفته، چرا باید بخاطر همچین چیزی بمیره؟
+اگه درد دستش به قلبش بکشه و قلبشم درد بگیره و سکتهی قلبی کنه و بمیره چی؟
[مکالمهی منو مغزم ساعت 3صبح:/]
کی میخواید بفهمید ما دخترا غیر از یه شوهر خوب ، به موفیقت در بقیهی زمینهها هم نیاز داریم؟
من برای خوشحال شدن و انرژی گرفتنم واقعا چیز زیادی نمیخوام ،
همین که یه آشپزخونهی خالی با کلی مواد غذایی رو در اختیارم بذارید تا آشپزی کنم باعث میشه هیجان زده بشم=)