خودنویس
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای. متحیر گفتم: یعنی چی؟
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_بیستم
دست به سر گرفتم. دلم اتفاقات خوب می خواست اما نه از نوع امیدواری کاذب. باید این نشانه ها را چگومه معنا میکردم؟
کمی بعد سینی و لیوان های محتوی شربت آبلمیو روی میز قرار گرفت.
یکی از لیوان ها را برداشتم و تا ته سر کشیدم.
دستم را بالا بردم و کلاهم را از سر برداشتم.
با دیدن سر بدون مویم همه سه نفرشان متعجب نگاهم کردند.
پرسیدم: ماجرای این کتاب چیه؟ یعنی این عکس ؟ سرژیک! برادر شما واقعا شِفا گرفت؟
سرژیک نگاه کوتاهی به فاطمه خانم کرد و گفت: بهتره مادر تعریف کنه
فاطمه خانم آهی کشید و گفت: روزهای سختی بود. یه روز که خونه بودم چند نفر از جوونای محل خبر آوردن که سروژ از بالای داربست افتاده. تو این حین با عجله زنگ زدن آمبولانس اومد.
_داربست؟
_اره سروژ کارش برق و سیم کشی هست. طی ۱۰، ۱۲ سال اخیر همیشه قبل از محرم کارهای برقی تکیه رو انجام میداد.
متعجب به فاطمه خانم نگاه میکردم.
_ برق کشی تکیه؟ ببخشید یه کم عجیبه، هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا اینکارو انجام میده؟
_نه! گفتم که حرفه اش برق هست. و خوشحال بود که کاری از دستش بر می آمد برای دوستان و هم محله ای های مسلمانش انجام بده. برای من رضایت خودش مهم بود همیشه از کارش راضی بود.
نارینه در ادامه ی حرف مادرش گفت: بارها ازش میپرسیدم چه حس و حالی داره وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین و بر پا کردن تکیه به دوستای مسلمانت کمک میکنی؟
جواب اون همیشه یه جمله بود. میگفت"کار جالب و دوست داشتنیه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اون ها میکنم واقعا خوشحالم"
فاطمه خانم گفت: واقعا خوشحال بود. همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کاربود و با تلفن بهش خبر میدادن و چه شب ها که با خستگی به خونه میومد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکل سیم کشی و کارهای برقیش پیش می اومد فورا حاضر میشد و میرفت. اون حتی یه پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هاش باشه.
خانواده ی عجیبی به نظر میرسیدند.
_خب ماجرای سروژ چی شد؟ رفتید بیمارستان. وضعیتش چطور بود؟
فاطمه خانم گفت: چشم های سروژ درست وقتی که اونو روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از اون حادثه باز و بسته شد و به کما رفت. لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمای «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگه چشماشو باز کنه…همین!
در اون لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم رو که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(علیه السلام) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دونم چه کسی باید جواب دکتر رو می داد و بعد بیهوش شدم…
به هوش که اومدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» رو دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در و باز کردم و روی تخت رو به رو اونو دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصله ،سراغ دکتر رو گرفتم و گفت که پسرتون به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمیاد.
واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشون برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میاد؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگه ای رو که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردن. مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم اونن را آرام کنم، خیلی خوب شرایطش رو درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستانه فقط منو در آغوش گرفت و گریه کرد.
بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزندش هست و شوهرش هم چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و این پسر تنها امید و آرزوش برای زندگی بود.
شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد اون ها رو انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بود فقط دعا می خوند و گریه می کرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش رو می خواست، جالبه که اون حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب، سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلبش رو احیا کردند.
👇
اون شب سخت ترین شب زندگی من در بیمارستان بود و درست با صدای اذان بود که روی صندلی پشت در «آی سی یو» از کابوس خواب و بیدار بلند شدم، حیاط بیمارستان رفتم و به صدای اذانی که از مسجد نزدیک بیمارستان امام حسین(علیه السلام) پخش می شد گوش دادم و در دلم به امام حسین(علیه السلام) گفتم که من سلامتی پسرم رو در راه تو از دست دادم و از تو می خوام که سلامتیش رو به من و به اون بازگردانی، حتی نذر کردم که اگه این اتفاق بیفتد هر سال شله زرد درست کنم و خودم هم مسلمان بشم. پنجمین شبی بود که در بیمارستان بودم و دومین شب ماه محرم. چه شب بزرگی بود…
مکث می کرد و با پلک زدن های مکرر سعی داشت جلوی اشک چشمانش را بگیرد.
_بله، فریاد زدم«سروژ» و به سمت اتاقش دویدم اما پرستارایی که دور تخت بودند اجازه ندادند اونو در آغوش بگیرم و تنها پاهاش رو که از ملحفه ای که به روش کشیده بودند لمس کردم و دستمو روی صورتم کشیدم. بعد هم با تلفن به «سرژیک» و آقای هاراطونیان زنگ زدم.
سرژیک گفت : وقتی ما رسیدیم بیمارستان، مامان اونجا نبود.
سوالی نگاهش کردم.
فاطمه خانم گفت: بله، من بزرگترین هدیه زندگیم رو در طی 57 سالی که عمر کردم اون شب از خداوند گرفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، دلم می خواست فریاد بزنم و مثل بچه ها تا امامزاده صالح(علیه السلام) بدوم… البته این پیشنهاد نارینه بود. اون گفت بریم امامزاده.
همین که از بازگشت «سروژ» به زندگی و هوشیاری اون مطمئن شدم با نارینه خودمون رو به امام زاده رسوندیم، منتظر شدم تا پیش نماز سلام نماز رو بده و دعا رو بخونه و وقتی متوجه شدم که کارش تمام شده بود و مردم با صلوات در راه بدرقه اش هستند به حیاط دویدم و داستانم رو برای اون گفتم، فرصتی برای هیچ کاری نداشتم و فقط طبق دستورهای اون روحانی وضو گرفتم و پیشش برگشتم.
و از همون حیاط رو به قبله ایستادم و تشهد و سلام رو دادم و دِینم رو به خودم ادا کردم و با سرعت به بیمارستان رفتم.
نگاهم به نارینه افتاد. فاطمه خانم انگار متوجه شده بود که گفت: من نذر داشتم اما نارینه خودش قبل از این متوجه شده بود. و شاید اون شب فقط یه تلنگر باعث شد که تصمیمش رو بگیره.
کتاب را برداشتم و به آن اشاره کردم: تلنگرتون این بود؟
نارینه نگاهش که به کتاب افتاد . تبسمی کرد و گفت: بله. از وقتی سروژ حالش بد شد. همه جا در زدم. هرچی دعا میکردم فایده نداشت. یه دوست هم محله ای داشتم یه روز که خیلی حالم خراب بود. دیدمش داشت میرفت مراسم. دلم گرفته بود رفتم پیشش و باهاش حرف زدم. فاطمه این کتاب و بهم داد و گفت:" تا آخر بخون. بعد که فهمیدی چه بلایی به سر امام حسین ما اومد، چه بر سر خانواده اش گذشت. اون وقت باهاش درد و دل کن .آروم میشی. گفت مطمئنم اگر از امام حسین کمک بخوای دست رد به سینه ات نمیزنه.
در حالی که حرف میزد، اشک هایش به روی گونه اش میچکید. قلب من در سینه هر لحظه تنگ تر میشد. حسین ... حسین ... دست رد به سینه ی من نمیزنی؟
نارینه با دست اشکش را پاک کرد .
_فاطمه بهم گفت: از این حسین کمک بخواه.
کتاب رو که تموم کردم شب تاسوعا بود. و اونجا معجزه ی امام حسین و اصحابش رو دیدم. مگه میشد بی تفاوت از کنارش عبور کنم؟
👇👇👇
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم.
پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟
فاطمه خانم گفت: سروژ از آی سی یو به سی سی یو منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هاش رو باز می کرد و می بست. با سرعت به خونه اومدم و وسایل تهیه شله زرد و خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابون به اون خیابون رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم.
با اذان صبح کار پخت شله زرد و شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز، اونو بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، بقیه نمی دونستن.
وقتی دوستای سروژ متوجه شدن که اون به هوش اومده با چه سرعتی خودشون رو به بیمارستان رسوندند.
اما حیف که پزشکا اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودن. و حتی پزشکا از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما اومدند؟ و من فقط اشک می ریختم، اون قدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم!
یادم به آن جوان در کما و مادرش افتاد.
_ وقتی سروژ به هوش اومد، اون خانم مادر علی اسمش چی بود؟
_مرضیه خانم
_بله مرضیه خانم چه حسی داشت؟
– اون اون جا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واونو تنها گذاشت و فقط می دونم که مرضیه خانم جسد علی رو برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد.
اون قدر اون شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندامون به هوش نمیان و قراره تا مدت زیادی در فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم. به همین دلیل اصلا به فکرمون نرسید تا تلفنی از هم بگیریم.
همه ساکت شده بودند. شاید هم به من مجال فکرکردن و نفس کشیدن می دادند.
ناگهان پرسیدم : چرا اسم «فاطمه» رو برای خودتون انتخاب کردید؟
گفت: من مادری بودم که فرزندم و از امام حسین(علیه السلام) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ.
_این واقعه کی اتفاق افتاد؟
_۴ سال قبل
گفتم: و حالا بعد ازچهار سال…
گفت: ایمان در هر دین و مرامی اگر واقعی باشه معجزه می کنه اما امروز من می تونم بگم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی رو برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کنه. البته اگر انسان ها قدر خودشون و این دین رو بدونند.
#ادامه_دارد
_______________________
*توجه: داستان شفا گرفتن سروژ هاراطونیان و مسلمان شدن مادرش که در این داستان گفته شد، یک ماجرای واقعی است.
به نقل از آقای "امین خرمی"، انجمن رهیافته .
و بنده نیز داستان نارینه را از آن بهره گرفتم.
@khoodneviss
خودنویس
سلام روزتون بخیر 🌹
عزیزان یادتون میاد این لباس ها رو که برای بچه ها تهیه کردیم برای عید غدیر.
این لینک کانالی هست که ازش در بوشهر خرید کردیم.
بخشی از هزینه ی فروش لباس های این مغازه برای بچه ها در نظر گرفته شده.
یعنی اگر شما خریدی انجام بدید بخشی از اون در حسابی مشخص به بچه های نیازمند تعلق میگیره .
✅ فقط هم جنس های ایرانی ✅
پست به سراسر کشور هم دارد.
👇👇👇
https://eitaa.com/yas_beheshti2
این هم لینک کانال یاس بهشتی در پیام رسان های دیگه👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/7BVYUGj8r9r3BcMinls69N
جهت دعوت دوستان و آشنایان خود به گروه فروشگاه ما در واتساپ از لینک فوق استفاده نمایید 👆
لینک کانال * پوشاک یاس بهشتی* در ایتا👇🏻
https://eitaa.com/yas_beheshti2
لینک کانال ما در تلگرام👇🏻
https://t.me/joinchat/A0q4-xMg3FR2X3nWBJv5wQ
لینک پیج ما در اینستاگرام 👇🏻
https://instagram.com/_u/yas_beheshti1
گفت: دیدی که قبر امیر کویت چقدر ساده و محقر بود. یک مشت خاک ! اون وقت مقبره ی رهبر سابق ما کاخ هست.
عکس را نشانش دادم و گفتم: دیدی خونه ی امیر کویت کاخ و قصر رو توی جیبش میذاره ؟
حالا خونه ی رهبر سابق ما رو ببین.
عزیز دل! اینها رو وقتی زنده هستن ببین چطوری زندگی کردن. نه مرقد امام دست خودش بود ساختنش. و نه قبر امیر کویت. در مسلک و مرام اهل سنت برای هیچ مُرده ای قبر نمیسازن. اگر میذاشتن قبر پیامبر رو هم با خاک یکسان میکردن.
مراقب جریان #تحریف باشیم.
چه زیبا گفت :
تحریف یعنی کاخ نشین را کوخ نشین نشان دهی و
کوخ نشین را کاخ نشین.
بگردید و #محسنمخملباف ها را پیدا کنید.
اولین های جریان تحریف
#هیام
@khoodneviss
50.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دومین قسمت از مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
💻 @Khamenei_ir
خودنویس
📹 دومین قسمت از مستند «در لباس سربازی» 🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبهه
🔸🔹🔶🔷🔶🔹🔸
برای این روزهای ما که بعضی هامون لبریز ناامیدی از وضع کشوریم، دیدن این مستندها اکیدا توصیه میشه.
من فکر میکردم که آقا بعد از کلی تجربه، دارای این روحیه عالی شدند و دلشون به خدا قرصه.
ولی دیدم که آقا از همون روزهای اول جنگ از نفس قدسی امام انقدر قلبشون طاهر و مطهر شده بوده که یأس در ایشون بی معنا بوده.
در یکی از بخش های مستند، ایشون در جمع پاسدارهای دفاع مقدس در جنگ قسم میخورند که : "بِوَالله العظیم من حتی یک روز از روزهای جنگ ناامید نشدم .هرچند با چشم خودم بالا رفتن و پایین رفتن و جلو رفتن وعقب رفتن ها را دیدم ولی هرگز نا امید نشدم."
این تیکه کلام آقا که "آینده از آنِ ماست" تاریخ استعمالش برمیگردد به همان روزهای جنگ.
جز ایمان مستحکم چی این اراده و بلندنظری را در آقا ایجاد کرده. اگر بخواهیم از ترس و یأسی که باقی مردم دچارش هستند رها بشیم چاره ای نیست که بنیه ایمانی مون را تقویت کنیم.
آینده از آن انقلابه.این حرف هایی که بعضی با ناامیدی میزنن مبنی بر زوال انقلاب، از سستی ایمان هست. و این ایمان ها از معاشرت با مردم اثر می گیرد.
اگر توان و ظرفیت شنیدن و جواب دادن به شبهات را نداریم نباید زیاد در محافل حقیقی و مجازی که بستر یأس پراکنی نسبت به انقلاب اند پرسه بزنیم.
اگر به پشت سرمون نگاه کنیم و مطلع بشیم انقلاب چه روزهای سختی،چه بالا پایین هایی را گذرونده از حال و روز کنونی مون انقدر ناامید نمیشیم.
#خودنویس
#هیام
@khoodneviss