دو جور بیحوصلگیم داریم، توی یکیش دوس داری یه کاری انجام بدی و حوصلهت نمیشه، توی دومی نه دوست داری کاری انجام بدی و نه حوصلشو داری، درست مثل مرده روی تخت با چشمایی باز مونده به سقف!
مزخرفه، منو تویی که ساعتها باهم حرف میزدیم الان حتی به اندازه چند دقیقه هم نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم، همه چی تغییر کرده.
بعضی وقتا با ادمایی حرف میزنیم که
یک بار هم از نزدیک ندیدیمشون ولی اونقدر از کسایی که دور و اطرافمون هستن بهمون نزدیک ترن
که دلمون میگیره از دوریشون
انگار اونا بیشتر حواسشون بهمون هست
انگار واقعاً باهاشون زندگی کردیم
درسته دورن ولی فقط کافیه
چشمامونو ببندیم تا حسشون کنیم.
کاش هیچ وقت دور نبودن.
من ابراز احساساتبلدنیستمولی میتونم ساعتها بشینم به روزمرگیات، به اینکه امروز چی خریدی، چی پوشیدی، چه احساسی داشتی، دلیل خنده و ناراحتیات چی بوده گوش کنم و بازم از شنیدن صدات سیر نشم.