میدونم نباید نسبت به اتفاقای غم انگیزی که اطرافم میوفته بیتفاوت باشم اما خیلی وقته غمام از سرمم رد شده و حس میکنم هر لحظه و هر ثانیه از زندگیم دارم غم و نفس میکشم پس ازتون میخوام عذرمو بپذیرید.
کاش وقتی ناراحت و عصبیم داد بزنم ، بگم ناراحتم ، اصلا گریه کنم ، بهونه بگیرم ، بگم بغل میخوام ولی منه احمق فقط تلخ میشم انقدر که همرو از خودم میرنجونم.
درد . . .
نه تنها به استخوان رسیده ،
بلکه از ان عبور کرده
وارد خونمان شده
و با هر تپش ،
در تک تک سلول هایمان جریان پیدا میکند
ولی هنوز سرپاییم
انگار محکومیم به زنده ماندن.
زندگی از اونجایی سخت شد که برای عادیترین خواستههامون کلی صبر کردیم و وقتی بهش رسیدیم هیچ حسی نداشتیم!
لانگ دیستنس اینجوریه که پشت چت یا ویدئوکال کلی میخندی و خوشحالی ولی تلفنو که قطع میکنی یه نگاه به اطرافت میندازی و نبود اون ادمو با تمام وجود حس میکنی.
مشکل اینجاست که فکر میکنید همیشه گزینه بهتری هم هست! برا همینه قدر هیچکس و هیچ چیز رو نمیدونید.
بعضی وقتا فکر میکنم فقط زدن یه ادم اونم در حد مرگمیتونه ارومم کنه.
یعنی فکر نمیکنم مطمئنم که همینه.
حس عجیبیه ؛
اینکه دیگه با شنیدن اسمت چشمام برق نمیزنه
دیگه با مرور خاطراتت چشمام خیس نمیشه ، حتی به سختی میتونم بگم ناراحت میشم...
دیگه وقتی کسی راجبت حرف میزنه گوشام تیز نمیشه ببینم چی میگه و اگه بدتو میگه ازت دفاع کنم
دیگه عکساتو نگاه نمیکنم
دیگه دنبال این نیستم ببینم من که نیستم با کیا میگردی و کیا دورتو گرفتن
بهت گفته بودم خرابش نکن
بهت گفته بودم اینبار فرق داره
بهت گفته بودم بزار خوب تموم شه
حالا خوب شد!؟