بعد از کلی تلاش بهش گفتم؛
زندگی خوبی داشته باشی، من دیگه خسته شدم از بس تلاش کردم که قسمتی از زندگیت باشم و نشد.
امیدی به بهبود یافتن این وضعیت ندارم حتی توقعی ندارم تا همه چیز مثل سابق شود.
من فقط میخواهم کمی، فقط کمی حال و احوالم از این وخامت عبور کند.
یعنی ساده تر اگه بخواهم بگویم من دیگر احساس میکنم تحمل این اوضاع ادامه دادنی نیست.
باور کن، هیچ کجای زندگی من اثری از حالِ خوب و خنده های بی پایان نیست.
اگر هم میبینی مرا، که پر از هیچ شده ام چون دیگر توان مقابله ندارم و اگر نه اینجا هیچ چیز به خوبی که خیال میکنی نیست.
همه چیز زجر اور است.
همه چیز.
هی به همه چی توجه میکنم و هی بیشتر متوجه میشم که دیگه هیچی منو به وجد نمیاره، هیچی!
داشتم فکر میکردم بضیامون خیلی بیرحمانه داریم یه درداییو تحمل میکنیم ، دردایی که خیلی بزرگ تر از قد و قواره ماست ، هیچوقت حق انتخابی براشون نداشتیم ، زورشون خیلی بیشتر از لبخندامونه ، دردایی که هر بار از خودت میپرسی چرا من!؟ و هر بار جوابی که هیچوقت پیداش نکردی غمگین و غمگین ترت میکنه.