چندین بار خواب پرت شدن تو یه دره عمیق و دیدم حس ترسناکی بود میدونستم تموم میشه ولی هنوز تموم نشده الان وضعیتم همونقدر ترسناکه میدونم پرت شدم ولی هنوز به زمین نرسیدم که پایانش باشه گیر کردم بین زمین و اسمون.
تو مرحله ای از زندگیَم که همه اون چیزایی که قرار بود واقعا خوشحالم کنن ، حتی خنده به لبم نیوردن و این منو میترسونه.
قشنگ معلومه زندگی داره بهم یه لبخند زشت میزنه و میگه؛حالا کجاشو دیدی ، تازه اولشه .
همیشه با خودم اینطوری بودم، یا تلاش میکردم حال خودمو خوب کنم، یا اگه حالم خوب نمیشد با خودم میشستم غصه میخوردم.
دیگه خوبم.
حتی اگه حالم بد باشه خوبم.
حتی اگه قلبم تو دستم باشه خوبم.
حتی اگه تو اشکام غرق شده باشم خوبم.
حتی اگه نفسم بالا نیاد خوبم.
میدونی؛
دیگه خوب تر از این نمیشم.
قبل تر طاقت نداشتم ببینم یکی ازم ناراحته و هی شروع میکردم به توضیح دادن! من اشتباهی نکرده بودم اما توضیح میدادم که کدورتی نباشه، سوتفاهی نباشه!
بعد ها فهمیدم هر چقدر بیشتر توضیح بدی اوضاع بهتر که نمیشه هیچ؛ خراب ترَم میشه! میدونی چرا!؟
چون توضیح دادن اضافی نشونه ضعفه! چرا که تلاش اضافیه برای راضی نگه داشتن بقیه.
کسی که بهت باور نداشته باشه حتی با شنیدن منطقی ترین توضیحات بازهم اونارو نمیپذیره!
و اونیکه قلبا بهت باور داره اصلا نیازی به توضیح نداره!پس تا جایی که نیاز بود توضیح بده وگرنه تو مسئول کَج فهمی دیگران نیستی.