دائما سعی کردم به حرفِ همه گوش کنم، برای اروم شدنشون تلاش کنم و عمیقا بفهممشون، اما حتی کلمه یا رفتاری از کسی کاری نکرد تا دهنم از تعجب باز بمونه و بگم: واو چجوری منو انقدر دقیق میشناسی!؟
خیلی از ادمای گذشتت، یه ورژن از تورو میشناسن که حتی دیگه وجود نداره، رشد کردن خیلی قشنگه.
دلتنگی مثل نفس کشیدن زیر پتو میمونه، اولش باهاش کنار میای و سخت نیست ولی هرچقدر که میگذره نفست سنگین تر میشه و حس خفگیت بیشتر.
ما فقط سعی میکنیم همچیو منطقی جلوه بدیم که راحت تر بگذره،وگرنه از یه جایی ب بعد هیچ چیزی منطقی نیست.
توفکر میکنی من خیلی حالم خوبه!؟
میدونی چقدر هرروز مودم عوض میشه!؟
تومیدونی تا میام لبخند بزنم یکی با تبر میزنه
تو کمرم!؟میدونستی من چقدرباخودم درگیرم!؟
شبا فقط با فکراینکه فردا قرارچی بشه قرار چطوری بگذره،چطورباید با این ادما کنار بیام چطور باید تظاهر به خوب بودن کنم اصلا از
پسش برمیام میگذره،بدتراز همه یهروزایی به خودم نگاه میکنم ودلم واسه اینهمه تنهایی میسوزه.اگه هنوزم فکر میکنی من حالم خوبه
بیا جای من زندگی کن.