امروز یه جملهای خوندم که خیلی حقیقت بود و تکونم داد، نوشته بود؛
بعضی وقتا راه حلش فقط یه زنگه، یه جملهی خوب گفتنه، یه قرار یه ساعتهس، یه ذره پا رو غرور گذاشتنه، ولی آدما ترجیح میدن گند بزنن تو هرچی بوده و مفت ببازن طرفو.
گاهی وقتا خوبه برای حفظ ادمی که یه عمر کنارت بوده و دوریش برات سخته بری جلو و سعیتو بکنی. گاهی وقتا خوبه با یه حرکت ساده مانع یه عمر حال بد و دلتنگی کشیدن بشی.
یه حسی هست که بالاتر از تنفره ؛
نمیدونم اسمی براش هست یا نه ، اما اینطوریه که خودتو نادیده میگیری و انکار میکنی ، وجودتو میبری زیر سوال انگار که هیچوقت نبودی ، بعد به خودت میای میبینی واقعیت چیز دیگه ایه ، هنوز هستی و در بی خاصیت ترین حالت ممکن زنده ای ، اینجاست که ناامید میشی ، اما دیگه حتی خودتو در حدی نمیبینی که از خودت متنفر باشی.
شبها عجیبن. کل روز محکم وایمیسی، هربار چشمات پر اشک میشه بغضتو قورت میدی و ادامه میدی. منتها تاریکی ضعیفت میکنه. دیگه نمیتونی بغضت رو ببلعی و اروم اروم شروع میکنی اشک ریختن.
توهرقسمت این خیابونا یک خاطره دفنه.
یک خاطره که صاحباشون دفنشون کردن،خاطره هایی که میشد بهشون گفت بهترین روزای زندگی اما تهش از زهره مارم بدتر شد.خاطره هایی که موقع ساختنش به هیچی فکر نمیکنی به این فکر نمیکنی که شاید خواب از چشات بگیرن به اینکه شاید دیگه نتونی باهاشون لبخند بزنی موقع ساختنش همچی به نظر خوب میاد اما
واسه همینم هر کدوم ازین خیابونا بهم یه حس عجیبی میدن،
ترس،خستگی،شادی،خنده وترک شدن.