یه حسی هست که بالاتر از تنفره ؛
نمیدونم اسمی براش هست یا نه ، اما اینطوریه که خودتو نادیده میگیری و انکار میکنی ، وجودتو میبری زیر سوال انگار که هیچوقت نبودی ، بعد به خودت میای میبینی واقعیت چیز دیگه ایه ، هنوز هستی و در بی خاصیت ترین حالت ممکن زنده ای ، اینجاست که ناامید میشی ، اما دیگه حتی خودتو در حدی نمیبینی که از خودت متنفر باشی.
شبها عجیبن. کل روز محکم وایمیسی، هربار چشمات پر اشک میشه بغضتو قورت میدی و ادامه میدی. منتها تاریکی ضعیفت میکنه. دیگه نمیتونی بغضت رو ببلعی و اروم اروم شروع میکنی اشک ریختن.
توهرقسمت این خیابونا یک خاطره دفنه.
یک خاطره که صاحباشون دفنشون کردن،خاطره هایی که میشد بهشون گفت بهترین روزای زندگی اما تهش از زهره مارم بدتر شد.خاطره هایی که موقع ساختنش به هیچی فکر نمیکنی به این فکر نمیکنی که شاید خواب از چشات بگیرن به اینکه شاید دیگه نتونی باهاشون لبخند بزنی موقع ساختنش همچی به نظر خوب میاد اما
واسه همینم هر کدوم ازین خیابونا بهم یه حس عجیبی میدن،
ترس،خستگی،شادی،خنده وترک شدن.
به خودم گفتم اون غرور لعنتی رو بزار کنار مگه چقدر زنده ایم.گفتم اونارو ولشکن برو سراغشون ازشون بخواه کنارت باشن درکت کنن و حواسشون بهت باشه،مهم نیست اونا حتی سراغتم نمیگیرن تو برو سمتشون،رفتم هرچی تو این دل لعنتی بود ریختم بیرون.
نه،خوب پیش نرفت اشتباه بود،اصلا به نظرم هرچی این دل میگه اشتباست،الان نه کسی کنارمه نه حالم خوبه تازه شرمنده غرورمم شدم.
اندازههات رو که بدونی همیشه محترمی. اندازهی گلیمت، اندازهی دهنت، اندازهی جیبت، اندازهی محبت کردنت!
ولی خودکشی نکنید.
خودکشی کردن مثل جر زدن وسط بازیه
وقتی که دستت خوب نیومده
بقیه رو ول کنی بری بیهیچ توضیح.
صبر کنید یک بُر بخوره
شاید دست بعد خوب اومد.