مجبورم که درستش کنم ، من همیشه مجبور بودم ، مجبور به صبر ، تحمل ، سکوت ، قسمت سخت ترش اونجاس که مجبورم خودمو نگه دارم با تمام سنگینی که رو دوتا کتفمه ، تا یه وقت این زانوها خم نشه ، بگن عه!؟ دیدی چه زود جا زد! دیدی نخواست!؟ولی من خواستم ، به خدا که دارم تمام زورمو میزنم که زانوهام خم نشه ، ولی توانی دیگه نمونده ، صبری نمونده ، به قول آریانفر؛
من مجبور بودم چون راهی نبود که بخوام ازش برم . یه راه نبود و یه چاه ، دوتا چاه بود.
برایِ تو چه بگویم!؟
بگویم زخمم آنقدر عمیق شده که میتوان در ان درختی کاشت!؟
بگویم غمگینم و مرگ کاری نمیکند!؟
جدیدا تنها راهی که دارم سکوت کردنمه ، نه میتونم از چیزایی که تو ذهنمه حرفی بزنم ، نه از اتفاقایی که پشت هم داره میوفته
فوت عزیزم
رفتن یه بیمعرفت
بحث با رفیق
همه چی درهم شده ، هیچی رو اصول خودش پیش نمیره و داره بهم بیش از اندازه فشار میارن ، از چیزی که تو ذهنمه میترسم ، دست به کاری بزنم که نباید . . .