روی تخت دراز کشیدم و دقیقا دارم به همون اخرین لباسی که توش به کام مرگ گرفتار میشم فکر میکنم
بلیز طوسیه یا پیرهن ابیه
دارم فکر میکنم سالها بعد بچه ی شیطون فامیل کشوی پایین تختو بیرون میکشه و عینکمو از توش در میاره و با تعجب میپرسه که 'این عینک برای کیه!؟'
و همین سوالش چشمای بابارو تر میکنه
دارم فکر میکنم صمیمی ترین دوستم برای عرض ارادتش به من کدوم عکسمونو پست میکنه!؟ اونی که تو پارکِ و حواسم نیست یا اون یکی که رو بلندی پشت دانشگاه گرفتیم!؟
دارم فکر میکنم چند نفرشون برای این تن خسته به نماز میایستن
چند نفرشون سالها بعد موقع خوردن شیک و غذاهای مورد علاقم یاد من میوفتن
اصلا کسی قراره منو یادش بیاد!؟
چه تلخ که سالها بعد از من فقط چهار متر پارچه و چند تا وسیله ی نسبتا بی ارزش باقی میمونه.
با من از دوست داشتن خودم حرف نزن
من صبح که از خواب بیدار میشم سمت کسی نمیرم که کسی اسممو صدا نکنه، تا یه چند ساعتی نفهمم تو همون زندگی قبلی چشامو وا کردم
با من از من حرف نزن.
شب ها ،ساعت ها به ساعت به ديوار اتاقم زل میزنم و ميرم تو فكر؛ تو فكر اينكه اگه بودى الان باهم چیكار میكرديم، میدونى هر وقت دور و برم دو نفرو میببينم از تو ميميرم، وقتى میببينم كه دست تو دست قدم میزنن میمیرم، با خودم میگم چرا ما نه، اره من شبا نمیخوابم
چون ساعت ها تو فكر اينم كه چرا ما نه!؟
گفتم؛
میدونی!؟
کاش زندگی عین یه نوار کاست بود
گفت؛
نوار کاست!؟چطور مگه!؟
گفتم؛
چون اگه هر جاشو دوس داشتی،
میشد با یه خودکار برش گردونی عقب
گفت؛
اخه مشکل اونجاست
اگه این کاستو برگردونیش عقب،
فقط قسمتای قشنگش نمیاد که
همه چیش برمیگرده عقب
دوباره باید بشینی ببینی برای لبخندی که الان میزنی،
قبلش چقد گریه کردی.