شب ها ،ساعت ها به ساعت به ديوار اتاقم زل میزنم و ميرم تو فكر؛ تو فكر اينكه اگه بودى الان باهم چیكار میكرديم، میدونى هر وقت دور و برم دو نفرو میببينم از تو ميميرم، وقتى میببينم كه دست تو دست قدم میزنن میمیرم، با خودم میگم چرا ما نه، اره من شبا نمیخوابم
چون ساعت ها تو فكر اينم كه چرا ما نه!؟
گفتم؛
میدونی!؟
کاش زندگی عین یه نوار کاست بود
گفت؛
نوار کاست!؟چطور مگه!؟
گفتم؛
چون اگه هر جاشو دوس داشتی،
میشد با یه خودکار برش گردونی عقب
گفت؛
اخه مشکل اونجاست
اگه این کاستو برگردونیش عقب،
فقط قسمتای قشنگش نمیاد که
همه چیش برمیگرده عقب
دوباره باید بشینی ببینی برای لبخندی که الان میزنی،
قبلش چقد گریه کردی.
چرا اسمونِ زندگی من اینطوریه!؟
منظورم اینه که همیشه شبه.
هیچوقت صبح نمیشه، هیچوقت خورشیدی اونجا طلوع نمیکنه، حتی خبری از ماه و ستارهها هم نیست.
فقط تاریکیه مطلقه که همه جارو پر کرده و سیاهچالههایی که هرزگاهی منو داخل خودشون میکشونن.
نمیدونم راستش خوب نیستم.
شاید حتی مُرده باشم و خودم متوجه نشدم.
اما از این قضیه مطمئنم که هیچوقت شبای زندگی من تموم نمیشن و بخشی از وجود من برای همیشه توی اون سیاهچالهها باقی میمونه.
همهی ما فقط دو نوع شب در زندگیمان داریم؛
شبی که میخواهیم زودتر صبح شود
و شبی که هیچگاه دوست نداریم به صبح برسد.
و مرز بین اینها
تنها یک «او» ست
که بستگی دارد مانده باشد
یا رفته باشد.
من یا از اول نباید میدیدمش، یا وقتی دیدم نباید بهش وابسته میشدم. زمان رو نمیشه به عقب برگردوند، خاطرهها رو نمیشه دور انداخت. بدیِ دلتنگی، اینه که نمیشه با کسی قسمتش کرد.