همونجا که دارم واسه یه لحظه حرف زدن باهات پر پر میزنم، همونجا که دارم واسه تو تمام ادمای زندگیمو از دست میدم، همونجا که وجودت داره تیکه تیکم میکنه، همونجا که باعث شدی از خودِ احمقم متنفر شم، همونجا که با وجود همه اینا، حتی نگامم نمیکنی؛
دقیقا همونجا حالم ازت بهم میخوره.
نمیدونم چرا ولی هرچقدم بخای بیخیال همه چیز بشی و به راهت ادامه بدی،
بازم یچیز هست که از پا درت بیاره.
هیچوقت ما ادمای خوبی نبودیم همیشه تظاهر میکردیم و هرچقدر نقشمون رو پر رنگ تر بازی میکردیم بیشتر میتونستیم ادمارو گول بزنیم و تسلط بهتری داشتیم،هرکی دایره الغات بهتری داشت تو جذب کردن ادما موفق تر بود،کسی که نرم تر صحبت میکرد دیگران بیشتر دوسش داشتن ،افراد دیگه هم بودن چون با کسی صمیمی نمیشدن و سرشون تو کار خودشون بود و اجتماعی نبودن فکر میکردن ادمای مزخرفین،هرکسی هر طوری بود داشت نقششو بازی میکرد،نیومده بودن ادمارو گول بزنن اما اینطور بنظر میرسید،هرکسی یه نقشی رو بازی میکرد،بعضی ها نفرت انگیز بودن و بعضی ها ساده و بعضی ها دوست داشتنی،اماهیچکدوم خود واقعیشون نبودن،از خودشون فرار میکردن و به شخصیت خیالیشون پناه میبردن تا شاید مورد رضایت و توجه ادما قرار بگیرن،اما همه چیز انقدر ساده نبود بلاخره یه جایی تموم میشد.
و من
انسانی خسته
انسانی تنها
گاهی وقت ها میخواهم بروم
بروم به جایی دور ، دور تر از این انسانها.
به جایی دور برای ارام مُردن.
دو جور بیحوصلگیم داریم، توی یکیش دوس داری یه کاری انجام بدی و حوصلهت نمیشه، توی دومی نه دوست داری کاری انجام بدی و نه حوصلشو داری، درست مثل مرده روی تخت با چشمایی باز مونده به سقف!