هیچوقت ما ادمای خوبی نبودیم همیشه تظاهر میکردیم و هرچقدر نقشمون رو پر رنگ تر بازی میکردیم بیشتر میتونستیم ادمارو گول بزنیم و تسلط بهتری داشتیم،هرکی دایره الغات بهتری داشت تو جذب کردن ادما موفق تر بود،کسی که نرم تر صحبت میکرد دیگران بیشتر دوسش داشتن ،افراد دیگه هم بودن چون با کسی صمیمی نمیشدن و سرشون تو کار خودشون بود و اجتماعی نبودن فکر میکردن ادمای مزخرفین،هرکسی هر طوری بود داشت نقششو بازی میکرد،نیومده بودن ادمارو گول بزنن اما اینطور بنظر میرسید،هرکسی یه نقشی رو بازی میکرد،بعضی ها نفرت انگیز بودن و بعضی ها ساده و بعضی ها دوست داشتنی،اماهیچکدوم خود واقعیشون نبودن،از خودشون فرار میکردن و به شخصیت خیالیشون پناه میبردن تا شاید مورد رضایت و توجه ادما قرار بگیرن،اما همه چیز انقدر ساده نبود بلاخره یه جایی تموم میشد.
و من
انسانی خسته
انسانی تنها
گاهی وقت ها میخواهم بروم
بروم به جایی دور ، دور تر از این انسانها.
به جایی دور برای ارام مُردن.
دو جور بیحوصلگیم داریم، توی یکیش دوس داری یه کاری انجام بدی و حوصلهت نمیشه، توی دومی نه دوست داری کاری انجام بدی و نه حوصلشو داری، درست مثل مرده روی تخت با چشمایی باز مونده به سقف!
مزخرفه، منو تویی که ساعتها باهم حرف میزدیم الان حتی به اندازه چند دقیقه هم نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم، همه چی تغییر کرده.
بعضی وقتا با ادمایی حرف میزنیم که
یک بار هم از نزدیک ندیدیمشون ولی اونقدر از کسایی که دور و اطرافمون هستن بهمون نزدیک ترن
که دلمون میگیره از دوریشون
انگار اونا بیشتر حواسشون بهمون هست
انگار واقعاً باهاشون زندگی کردیم
درسته دورن ولی فقط کافیه
چشمامونو ببندیم تا حسشون کنیم.
کاش هیچ وقت دور نبودن.