💢از قعر کاباره تا پرواز تا در آسمان💢
✅کسی جلودارش نبود؛ هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی!
مادر پیرش هم کاری نمیتونست بکنه جز دعا! اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد؛ "خدایا پسرم رو ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم رو از سربازان امام زمان(عج) قرار بده."
دیگران به او میخندیدن!
🔻زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد.
مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن ۵۷ بود. شب و روز میگفت: فقط امام، فقط خمینی.
وقتی در تلویزیون صحبتهای حضرت امام پخش میشد، با احترام مینشست، اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد.
🔻میگفت: عظمت رو اگه خدا بده، میشه خمینی؛ با یک عبا و عمامه اومد، اما عظمت پوشالی شاه رو از بین بُرد.
روی سینهش خالکوبی کرده بود "فدایت بشم خمینی!"
تو همون روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرد.
آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پاش نرسید.
آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد. شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت.
🔻هفدهم آذر پنجاه و نه، دشتهای شمال آبادان این پرواز رو ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او رو ندید؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
🗓 به مناسبت ۱۷ آذر، سالروز شهادت #شهید_شاهرخ_ضرغام ، «حُر انقلاب اسلامی»
#داستانهای_کوتاه_و_پرمعنا
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
مشهد
علیرضا کیانپور(برادر شاهرخ)
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خیلی جدی تصمیم مگرفته و کار در کاباره را رها کرده.
عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشــن! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. در راه، اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان دیوانه ای نشسـتـه بـود. چند نفری هـــم او را اذیت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانه نشست. دیگر کسی جرأت نمی کرد جوان را اذیت کند! بعد شروع کرد با آن دیوانه صحبت کردن. یکی از همان جوانهای هرزه با کنایه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! شاهرخ هم نگاهی به او کرد و بلند داد زد؛ آره من دیوانه ام! دیوانه!
شاهرخ خر انقلاب اسلامی
بعد با دست اشاره کرد و گفت: این بابا عقل نداره اما من دیوانه خمینی ام وارد رستوران شدیم. مشغول خوردن شام بودیم، همان جوانهای هرزه دورهم نشسته بودند. بلند بلند به هم فحش می دادند. شاهرخ اشاره کرد که ؛زن و بچه
اینجا نشستند، آروم ترا اما آنها از روی لجبازی بلندتر فحش می دادند. شاهرخ گفت: لااله الاالله | نمی خوام دعوا کنم. اما یکدفعه و با عصبانیت از جا بلند شد. رفت سمت میز آنها. با خودم گفتم: الان اونها رو می کشه! اما آنها تا هیبت شاهرخ را دیدند پا به فرار گذاشتند!
فردا صبح رسـیـديم مشهد، مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شـوم. يكدفعه دیدم کنار درب ورودی، شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد.
آهـــــه رفتم و پشت سرش نشستم. شـانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس، من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود.
توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعـد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاریهای گذشته را رها کرد.
https://eitaa.com/Khoosarkhomoon/33121