میبینم که بازار پیام فرستادن و اسکرین گرفتن به شدت گرم شده😉
بریم سراغ بقیه صحبتانون؟
به اینجا رسیدیم که:
اصلا مگه بچهای که اختلال اضطراب اجتماعی داره، چه جوری رفتار میکنه؟🤔
بچههای مبتلا به اختلال اضطراب اجتماعی در بسیاری از موقعیتای اجتماعی (مثل دیدارای خانوادگی، مهمونی های دوستانه، مدرسه و ....) مضطرب هستن.
این بچهها به خاطر ترس از قضاوت منفی توسط بقیه یا خجالت از انجام کارایی مثل ورزش یا بقیه فعالیتای گروهی، از هم سن و سالای خودشون دوری می کنن و بیشتر به بچههای خجالتی معروف هستن، اما...
اختلال اضطراب اجتماعی بزرگتر و شدیدتر از خجالت و کمرویه.
این اختلال ترس خیلی شدیدیه که مانع ایجاد دوستی و لذت بردن از همراهی دیگران میشه...
اختلال اضطراب اجتماعی می تونه نشونه های جسمی مثل حالت تهوع، معده درد، سرخ شدن صورت و لرزش دستها رو هم داشته باشه...
این اختلال معمولا از سنی شروع میشه که بچه قراره وارد اجتماع بشه، یعنی همون سن مهد کودک، اما به راحتی قابل شناسایی نیست،چون معمولا به این بچهها، بچههای آروم و ساکت و خجالتی میگن...
اینجوری میشه که این اختلال بدون شناخته شدن و درمان شدن، همراه اون بچه تشریف میبره دوران بزرگسالی...
حالا اینا رو نگفتم که الکی نگران بشینا...
جای نگرانی نیست، اگه به موقع شناسایی و درمان بشه☺️
دوست داری بدونی، میوهی دلت دچار این اضطراب هست یا نه؟
بهم پیام بده👇
https://harfeto.timefriend.net/17280741316083
#اضطراب_اجتماعی
🌀مجموعه روایتهای مادری
♦️این روایت: تکلیف بدون نقص
چند روز قبل علیرضای کلاس اولی از مدرسه که برگشت، طبق عادت بعد از سلامی کوتاه، کوله و لباسهای فرم مدرسه را دقیقا روی نزدیکترین مبل گذاشت و سریع به سرویس بهداشتی رفت.
من و محمدحسین دیگر این عادت علیرضا را میشناسیم و میدانیم شرح اتفاقات مدرسه دقیقا بعد از خارج شدن از سرویس اتفاق میافتد.
به محض اینکه علیرضا بیرون آمد، محمدحسین با هیجان و خوشحالیِ دیدن او بعد از چند ساعت دوری، به سمتش رفت.
من هم کنارش رفتم و بعد از در آغوش کشیدنش از او پرسیدم: روز خوبی داشتی؟
و این سوال برای علیرضای خوش صحبت یعنی چراغ سبز برای شروع تعریف کردن از لحظهای که با من خداحافظی کرده و سوار اتومبیل پدر شده تا دقیقا همین چند لحظه قبل که زنگ آپارتمان را فشار داده است😫😵💫🥴
👇
و من همین طور که سفره ناهار رو با کمک بچهها میچیدم، به صحبت هایش گوش میکردم و بازخورد میدادم.
علیرضا به عادت روزهایی که مدرسه میرود، بعد از ناهار همراه محمدحسین ساعتی استراحت میکند.
موقع انجام تکالیف، من فقط اگر نیاز باشد توضیحی در مورد تکلیف میدهم و از او فاصله میگیرم.
آن روز بر خلاف همیشه به خاطر عجلهای که برای بازی با محمدحسین داشت، بدخط و نامرتب تکلیفش را انجام داد.
وقتی تکلیف رو دیدم👇
به بهانه سر زدن به غذا از او فاصله گرفتم.
ذهنم رفت سمت ماه قبل که به خاطر عجلهای که داشتم فراموش کرده بودم در برنج نمک بریزم و آنقدر برنج بی مزه بود که خوشمزگی خورشت رو کسی ندید، آن روز با اینکه خودم میدانستم برنج بی مزه هست، اما دلم گرفت که نقص کارم که تا به حال اتفاق نیفتاده بود، پررنگتر از حُسن آن، دیده شد...
و آن روز علیرضا جای من
دفتر مشق جای برنجِ بی نمک یکبار پیش آمده و
مرتبی بقیه وسایلِ مدرسه، جای خوشمزگی خورشت بود...
و من خواستم فقط خوشمزگی خورشت را ببینم و بگویم همه چیز عالی است، برای عالیتر شدن برنجت کمی به نمک نیاز دارد...
✍مامانِ اسفند ماهی😉
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝