فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#بازی_ساختنی
#افزایش_دقت_و_تمرکز
#تقویت_هوش_فضایی
مناسب برای ۵ سال به بالا 😉
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم مثل من دلتون بستنی خواست؟😋😋
#نقاشی_کودکانه
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
هدایت شده از محتوای تایید شده کیدیو
#معرفی_کتاب
«نذر مخصوص»
♦️نذر مخصوص اثر خانم #کلر_ژوبرت با موضوع رابطه کودکان با #اربعین_حسینی است.
هدف این کتاب آموزش کارهای خوبی است که بچه ها در این ایام میتوانند انجام بدهند.
نذر یکی از سنت های اصیل اسلامی است که متاسفانه در ذهن ما محدود به پخش غذا و شربت و… شده است. خانم کلر ژوبرت در این کتاب سعی کرده مفهوم صحیح نذر کردن را برای بچه ها ترسیم کند.
متن روان کودکانه، شخصیت پردازی درست و قوی و تصویرگری فوق العاده زیبای این کتاب آن را بسیار دوست داشتنی کرده است.
✍🏻بچه ها قرار گذاشتند برای اربعین و به یاد امام حسین علیه السلام غذای نذری بین مردم پخش کنند،ولی نرگس دلش میخواست یه چیز مخصوص نذر کنه……
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
#برشی_از_یک_کتاب
ارتباط مستقیم میان احساس کودکان و رفتار آنها
♦️وقتی کودکان احساس خوبی داشته باشند، درست رفتار می کنند؛
چطور به آنها کمک کنیم که احساس خوبی داشته باشند❓
با پذیرش احساسات آنها.
❌مشکل: والدین معمولا پذیرای احساسات کودکان خود نیستند، مثلا:
«این احساس واقعی تو نیست.»
«تو فقط به این خاطر این حرف را میزنی که خسته ای!»
«دلیلی نداره که ناراحت باشی.»
✍🏻انکار دائم احساسات می تواند باعث سردرگمی و خشم بچه ها شود؛ و همچنین به آن ها یاد می دهد که نه احساسات خود را درک کنند و نه به آن اعتماد داشته باشند.
📌مثال عینی:
لوکیشن ۱
کودک: مامان من خسته ام.
مادر: فکر نکنم خسته باشی، همین حالا از خواب بیدار شدی.
کودک با صدای بلندتر: اما من خسته ام.
مادر: تو خسته نیستی، فقط کمی خوابت میاد. بیا لباستو بپوش.
کودک ناله کنان: من خسته ام!
لوکیشن ۲
کودک با همان حالت قبل: مامان اینجا خیلی گرمه.
مادر: هوا سرده، ژاکتتو بپوش.
کودک: نه، من گرممه.
لوکیشن ۳
کودک: این برنامه تلویزیونی خسته کننده س.
مادر: نه نیست، خیلی هم جالبه.
کودک: مسخره س.
مادر: آموزنده س.
کودک: آشغاله.
مادر: اینطور حرف نزن!
📚برگرفته از کتاب به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
💐 به نام خدای قصه های قشنگ 💐
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست.🧦🧦
بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید.😴
مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.🧦🧦
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند.🧦
اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.🧦🐟🐡
یکی از ماهی ها تپل بود 🐡و یکی لاغر🐟
ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است.»
ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. »
ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند.
ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! »
ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی🦆 که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد.»
جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ فیگوری گرفت و گفت: «قشنگه؟ بهم میاد؟»
صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! »
و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان.
از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید.
او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد.
با خودش گفت: «کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست!»😉
#قصه_شب
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝ 👽