eitaa logo
کوچه شهدا 🇵🇸 ! ڪوچہ شہــ♥️ـدا ! 🇵🇸
21.6هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3هزار ویدیو
48 فایل
˹﷽˼ 『بسم‌اللھ‌ِ:)!』 . _ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه +کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، _نه‌رفیق . .🖐🏽 . . +اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 . +رسانه‍ ما: @hayati_r جهت رزرو تبلیغات : https://eitaa.com/tabliigh_120
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤ نه در حوزه ، آیت الله کم داریم و نه در نیروهای مسلح سردار و لشکر؛ اما مرد میدان انگشت شمارند! ⸣ 👤| | ----------------------------- j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
سلام صبح از خواب بلند شدم دیدم بابام داره با تلفن حرف میزنه و میگه سردار سلیمانی ترور شده و خیلی ناراحت بود بعد تلفنش به من گفت سردار سلیمانی شهید شد من اصلا باورم نمیشد گفتم شوخی میکنی دیگه گفت نه جدی میگم به مامانم گفتم مامان سردار شهید شده گفت چی چی میگی و با ترس و وحشت از خواب بلند شد و میگفت آخه چطوری چرا 😭 من اصلا حالم خوب نبود همش بغض گلوم را می گرفت اما به روی خودم نمی آوردم و نمی ذاشتم گریه هام سرازیر بشه سردار را به عنوان برادر نداشتم انتخاب کردم و مطمئن بودم که میتونم تو تشیع جنازه سردار شرکت کنم من اصفهان بودم ولی خالم قم زندگی میکنه شب قبلش به مامانجونم زنگ زدم و گفتم میاید با اتوبوس بریم قم گفت چرا خوب با بابات برین بابام معلم بود و نمی تونست بیاد مامانجونم هم گفت نه دردسر داره و نمیخواد بریم من امیدوار بودم که قطعاً میریم و امید داشتم صبح بلند شدم دیدم انگار خبری نیس لباس هام را پوشیدم و دیگه ناامید از همه جا رفتم سوار سرویس مدرسه شدم که مامانم از آیفون داد زد بیا بالا دایی زنگ زد گفت بیاید بریم قم 😳 من اصلا حال خودم را نمی فهمیدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم مثل جت پریدم بالا لباس هامون را جمع کردیم و راهی قم شدیم 💔💔 نام : ساراسادات نوربخش آیدی : it_sara " "
طبق معمول بابا سرکار بود حتی توی روز جمعه... سپاه و نظام که جمعه و غیر جمعه نمیشناسه... با تلفن بابام از خواب بیدار شدم... مامان پشت تلفن بود و به یه نقطه خیر شده بود...گیج و توی اون حالت خواب الودگی گفتم کیه؟! نگاهم کرد و اشک از چشماش بدون پلک زده افتاد روی گونه های همیشه خندونش... دیگ چهره شاد مامان پیدا نبود... نشست روی زمین ترسیدم... رفتم سمتشو تلفن رو گرفتم دیدم باباس... الو سلام بابا چیزی شده؟ سلام بابا من باید برم از مامانت بپرس و قطع کرد...توی صدای باباهم یه حالت عجیبی بود برگشتم سمت مامان هنوز توی شوک بود گفتم مامان میخای بگی چی شده؟!نگاهم کرد و سرشو توی بغلم جا کرد و شونه هاش لرزید دیگ داشتم دیونه میشدم مامان با شمام چی شده خبببببب گفت:حاج قاسم...دیگ نگفت! حتی نمیخواستم ب ذهنم این ی تصور رو برسونم که شاید شهید شده یا... نمیتونسم فکرشم بکنم مبهوت مامانمو نگاه میکردم که دوباره تلفن زنگ خورد این دفعه زهرا بود....الو زهرا؟ فقط صدای هق هق میومد... دیگ جون توی بدنم نبود نکنه اتفاقی افتاده واسه حاجی...گفت:فاطمه حاجیو زدن... بدون یه لحظه مکث با دو رفتم سراغ کنترل و تی وی رو روشن کردم اولین زیر نویسی ک میشد خوند رو با چشمای خیس و تار دنبال کردم... مگ میشد؟!اصن مگ میتونسم باور کنم بی پدر شدم؟برگشتم طرف مامان ک داشت اشک میریخت گفتم مامان اینا چین؟!چی میگن؟! چی شده؟! دیگ نتونسم ادامه بدم بغضمو شیکوندمو هق هقم توی سالن پیچید...سخت بود..‌ جمعه بیدار شی حال مامانو ببینی بد صدای خاهرتو بشنوی ک گریه میکنه تهش با زیر نویسی بفمی همه امیدت الان دیگ نیست.‌‌...اون روز ب زور گذشت.. اوت روز که هیچ روز های بعدیشم ب زور و ضرب میگذشت... تا اینک از طرف ستاد رفتیم بیت... توی بیت تنها امیدم تگاه ب چهره اقام بود وارد شدن قامتشون بلند بود بی هوا همه از ورودشون بی طاغت شدن و زیر گریه زدن و لبیک گفتن شب فاطمیه بود حاج مهدی شروع کرد ب روضه خوندن ی جایش.... ی حرفی زد... صدای ناله مجلس رو نابود کرد.... گفت اقا!... انقدر که بغض شما و گریه شما مارو نابود کرد شهادت حاجی نابودمون نکرد‌.. نگاهمون افتاد به اقامون... سرشون پایین بود و شونه های لرزانشو رو خوب میشد تماشا کرد... هیچ وقت اون گریه های اقا رو از یاد نمیبرم... نام : ...[مجنون حسن]... آیدی : ...[majnonhasan:ایدی ایتا]... " "
شب جمعه تقریبا نیمه های شب بود... خواب دیدم که توی یک حیاط بزرگی ایستادم که سر درش نوشته بود سپاه پاسداران... من به عنوان گرافیست و طراح صحنه اونجا داشتم به سرباز ها دستور میدادم و روی دیوار ها پوستر های خیلی خیلی بزرگ از شهید سلیمانی را نصب میکردم که زیرشون نوشته بود شهادت سردار سلیمانی و... یادمه حتی به عنوان ماکت داشتم یک صحنه ای رو درست میکردم...[صحنه انفجار و شهادت سردار] یکی از سرباز ها یک جعبه ای به دستم داد وقتی بازش کردم ماکت یک دست بود با انگشتر عقیق....![دقیقـــا همون عکس دست سردار] و خلاصه وقتی صحنه آماده شد و تموم شد... مراسم برپا شد و سیل مردم بود که وارد اون مقر میشدند... خواب عجیبی بود... صبح که از خواب بیدار شدم با چشمای سرخ پدرم و مادرم رو برو شدم باورش سخت بود حتی میترسیدم به صفحه تلویزیون نگاه کنم... ترس از اینکه خوابی که نیمه های شب حوالی ساعت ۱:۲۰دقیقه دیدم درست بوده باشه داغونم میکرد... امــا... اون خواب...اون ساعت شب...اون نوار مشکی و صدای مجری تلویزیون...و بعدش صدای نوحه حاج محمود... آاااایییی شهید بی ســر اومد... همشون منو داغون کرد... از همونجا بود که حس کردم سردار دستشو گزاشته روی شونم و میگه به محکم راهت ادامه بده... از اونجـا بود که تردید رو گزاشتم کنــار و قدم هامو محکم تر از همیشه برداشتم... جمعه سختی بود...خیلی سخت...اما... اتمام. نام: گمنـام آیدی : .... " "
دقیق یادمه... نماز صبح بود شنبه اش امتحان ترم فیزیک داشتم برای نماز بیدار شده بودم موقع ای که رفتم بخوابم گوشی و چک کردم هی دیدیم تو کانالای ایتا زدن سردار قاسم سلیمانی را ترور کردند. اصلا باورم نمیشد ¿¡ به مامانم گفتم گفت اینا برا تبلیغ کانالشون میگن ول کن برو بخواب گفتم نه مامان تبلیغ چیه باور کن راسته به بابا گفتم بابام سریع تو کانالای خبری چرخید گفت بزنید شبکه خبر وقتی تلوزیون و روشن کردیم ... همچی یه رو سرمون آور شد اولش باور نشد ... تو شک بودم حتا گریه هم نمی کردم گفتم الکیه بابا فردا میگن "نه اشتباه شده" نمی دونم جمعه اون روز چه جوری تموم شد¡¡¡ فقط شنبه ... مدرسه... سیاه پوش... همچی تموم شد... نام:زیݩݕ آیدی : .... " "
سلام هدفم شرکت تو چالش نبود ولی میخواستم یه یادی از اون ایام بکنم..از اون روزای تلخ که مثل برق گذش...⌛️ صبح ساعتای ۷ یا ۸ بود که با صدای مامانم بیدار شدم.. داشت به سمت تلفن میرفت که همزمان منم صدا کرد با اکراه و زیر پتو، از مامانم پرسیدم چی شده؟ وقتی توضیحات رو شنیدم انگاری دنیا روی سرم خراب شد! 💔 تا ظهر که رفتم نمازجمعه تو شوک بودم امام که خطبه رو شروع کرد، تا کلمه شهید رو قبل اسم حاج قاسم گذاش، مسجد رو صدای گریه پر کرد روضه اون روز در وصف حاج قاسم خیلی دلی بود و توام با گریه هایی که به هیچ عنوان بند نمیومد نماز ظهر و عصر هم با گریه ادا شد، با اشک هایی که امون نمیداد از فرط دلتنگی حاج قاسم! 😔 بالاخره اون روز به سختی گذشت ولی یاد و خاطره ی سردار، یه ملت رو بیدار کرد و شد تلنگری به دل های غافل مَردُم🖤 نام مستعار: زینب آیدی ایتا: .... " "
سلام جمعه بود وقتی که نماز صبح رو خوندم یه حسی اجازه نداد که بخابم و بهم تلقین میکرد که بیدار باشم. منم به ندای قلبم گوش دادم و بیدار بودم و مشغول کارم بودم. گوشیم هم کنارم بود ناگهان صدای پیامک اومد. وقتی اسم فرستنده رو خوندم چون از بچه های دبیرستانمون بود که دو سال رابطه ای نداشتیم تعجب کردم که اول صبحی با من چیکار داره!! متن پیام رو خوندم و باورم نمیشد که این اتفاق افتاده سریع زدم شبکه خبر و دیدم که متاسفانه و خوشبختانه درسته. همونجور که توی بهت بودم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به رفیقام تبریک و تسلیت بگم.😭 نام مستعار : سرباز گمنام آیدی:@sghn128 " "
سلام میشه اسم منو نزازید سین هم نخورد و برنده نشد هیچ مشکلی نداره هدف حرفِ دله که اعضای کانال یه یادی از اون روزا توی دلشون جاری بشه زمانی که من خبر شھادتِ سردار و شنیدم چه موقعی بود ؟ روزا روزای امتحانات ترم بود و خیلی سرمون شلوغ بود اونقدری که شب تا صبح دستمون بنده کتابو درسا بود .. :) نزدیکای صبح بود اومدم که نمازمو بخونمو بخوابم ، بعد از نماز گوشیمو چک کردم اومدم داخل ایتا توی یه گروهی بود راجب به شهدا مطلب میزاشتن یکی اعضای گروه گفتش آخ سردار و ایموجی گریه ... من سریع جواب دادم مگه چی شده گفت سردارو به شهادت رسوندند من گفتم میشه شایعه نسازید و اون موقع از فکرِ اینکه سردار به شهادت رسیده باشه بغضم گرفتو گفتم واقعا براشون متاسفم که چرا شایعه میسازن اما یهو دیدم پدرم سریع تلوزیونو روشن کردن و گریشون گرفت و من وقتی فهمیدم واقعیه هق هق زدم زیر گریه و آروم نمیشدم من تا حالا عزیزانم رو از دست دادم اما این یکی از همشون سخت تر بود گویا سوختم ، جگرم آتش گرفت گویی جانم به لب آمد ، شاید که آن لحظه فقط گریه امانم داد و فهمیدم قضیه شھادت گرفتنیه دادنی نیست :) خلاصه که دل فدای او جان نیز هم التماس دعا صلواتــــــــ🌿🌱 نام‌ : گم‌نام آیدی : .... " "
یکی از فامیل های شوهر خالم فوت شده بود برای همین میخواستیم بریم تهران برای ختم.صبح که پاشدیم میخواستیم راه بیفتیم عموم زنگ زد و گفت که سردار رو شهید کردن... ما همه ماتمون برده بود:سردار خودمون؟ باورمون نمیشد اما چه کنیم که عین حقیقت بود🖤 من تا اونموقع شناختم از سردار یه جمله بود:تا وقتی که سردار هست کسی جرات نداره به ایرانمون چپ نگاه کنه....تا تهران تو رادیو آهنگای خیلی غمگین پخش میکردن و همه گریه میکردیم.وقتی از تهران برمیگشتیم من خوابم برد و غروب که پاشدم یه حسی داشتم.انگار که یه تیکه از قلبم نبود...انگار که هوا اکسیژن نداشت...انگار جمعه اون روز یه چیزی کم داشت.... من سردار رو خوب نمیشناختم ولی با رفتنش آتیش به دلم زد...💔 اینم یادمه که وقتی رهبر الهم نعلم منهم رو سر نماز میخوندن و اشک میریختن چقدر دلم گرفت....هیچوقت طاقت نداشتم انقدر رهبر رو ناراحت ببینم😞 یه تسلیت هم باید به دل رهبرمون بگیم.🖤💔 نام:فاطمه سادات آیدی: .... " "
✨بِسْمِ اللّٰهِ القاصِمِ الجَبّارین به نام عشق✨ ذهنم،ازمیان تمام خاطره ها،میانبری⬅️برای رسیدن به یک خاطره پیدا میکند.خاطره ای که با یک نوار مشکی➖به کُنجِ قلبم💔سنجاق📌شده و پیدا کردنش سخت نیست. به یاد می آورد شبی🌌را که برای فردا برنامه ریزی می کردم.بی شک امتحان 📝سختی در انتظارم بود.امتحان📊شیمی ای که در آن روز به جای واکنش FeوHcl،آه و حسرت و بی قراری را در دلم مخلوط🌡کرد. خوابی🛌آرام و به دور از هیاهو🔥،و صبحی🏞طوفانی🌪.صبحی🏙که با صدای🗣 مبهم برادرانم👨‍👦چشم گشودم👁و اولین کلمه ای که مغزم به پردازش آن پرداخت،*زدند* بود.نمی دانستم چه کسی را میگویند با پهپاد زده اند؟!هنگ بودم😳.فکرم به سمت هر آنکه می شناختم پرواز🕊کرد،جز او😖.جز اویی که از مدت ها قبل،ناخود آگاه😓نامش را با قید شهید😫😢به زبان می آوردم🤦🏻‍♀.به شوخی میگفتم:آخر با این شهید گفتنات شهیدش میکنی😅. *حقیقت مانند آذرخش💥⚡️بر قلبم💔فرود آمد*حقیقتی تلخ🍫.چه اتفاق هولناکی!!! 🍳صبحانه☕؟ناهار🍛؟هه😏😒مسخره بود.جسم سردم،میل به غذا🍽نداشت.نه زمانی که روحم مرده☠ بود.آن را کشته بودند؛با گرفتن غذایش،روحم را کشتند💀. ضعف داشتم.می دانستم منجر به از حال رفتنم🤒می شود ولی،دست و دلم به خوردن🍴نمی رفت. گریه😭میکردم.منی که گریه هایم در خلوت خودم👱‍♀بود،بدون در نظر گرفتنِ غرورم،آشکارا گریه😭😫میکردم.نه برای شهادت🕊 سردار🎖،برای از دست دادن یک *مرد*،برای بیچارگیِ😑ایران🇮🇷،برای بی یاور شدن سید علی(مد)😔😫. و اما غروبِ🌄جمعه.جمعه ای متفاوت از جمعه های قبل.جمعه ای که همراه دلتنگی،درد💔داشت و سر درگمی.فراغ داشت و حس آوارگی...):) ◼️◾️▪️فاطمه(س) گمنام می خَرد.▪️◾️◼️ نام:🖤کربلا🖤 آیدی : .... " "
سلام صبح روز جمعه مثل تمام روزهایی که امتحان داشتم از خواب بیدار شدم، لیوان چای دستم بود ومن مشغول صبحانه خوردن ودور از هیاهوی بیرون از خانه، ناگهان با اشک های پدرم مواجه شدم با نگرانی دنبال علت میگشتم وقتی خبر راشنیدم ،نفسم در سینه حبس شد دنبال تکذیب خبر بودم بغض گلویم را فشار میداد تلویزیون رو روشن کردم، زیر نویس شبکه ها وجودم رو به لرزه در آورده بود، شبکه خبر رو زدم، اشکام باعث شده بود، تار ببینم باخودم زمزمه می کردم نه امکان نداره، حاج قاسم زنده است... اما واقعیت داشت، آری. حاج قاسم به آرزویش رسیده بودو شرمندگی اش برای من وامثال من ماندکه از قافله جاماندیم... ومن الله توفیق نام :جهاد 721 " "
صبح روز جمعه بود. خواب بودم‌کہ باصدای لرزون مادࢪم ازخواب بیداڕ شدم. تصویرے کہ توی تلویزیون دیدم قابل باور نبود...😔 یہ نوارسیاھ کنار تلویزیون کشیدھ شده‌بود😢 باهول و‌ولا پرسیدم:مامان چی شده😳!؟ مامانم با بغض گفٺ حاج قاسمۅ شهید کردن😔😭😭 باورم نمیشد.بااینکه توپایگاه بسیجمون براش مراسم گرفتیم و توے تشییع پیکر سردار شرکت کردیم اما هنوزم باورم نمیشه🖤🖤 همش احساس میکنم حاج قاسم زنده اسٺ... البتہ چه بسا احساسم درسته🙂 حاج قاسم زندس ودارھ ماهارو میبینه... امیدوارم بتونم یکۍ از ادامھ دهندگان راه شهید سلیمانی باشم.. آیدی ایتا:montazer1441 اسم مستعار:نورِاݪدین " "
جمعه سیزده دی ۹۸ اولین روزی بود که قسمتم شد برم خادمی شهدا. صبح برای اینکه زودتر برسم بهشت زهرا گوشیمو چک نکرده راهی شدم. تو مترو نشسته بودم برای رسیدن قطار که رفتم تو اینستا و دیدم همه عکس سردار و پرچم ایران پست کردن... چشمام پر از اشک شده بود اما میگفتم الکیه حتما باز میخوان یه داستان درست کنن ایندفعه میخوان با شایعه‌ی ترور سردار حواسارو پرت کنن. باز میگفتم نه مگه میشه عمو هم بدون تحقیق خبرو پخش کنه. خواستم زنگ بزنم به بابام.(همرزم سردار) جرات نکردم. زنگ زدم مامانم گفت آره شهید شده به بابا هم خبر دادیم. جلوی اشکهامو دیگه نتونستم بگیرم. زنگ زدم به همسرم گفتم سردار شهید شده. گفت نه بابا. گفتم اینستاتو چک کن ببین همه پست گذاشتن. ساکت شد. از خود دروازه دولت تا حرم امام فقط گریه کردم. انگار یتیم شدم. از بدون سردار موندن میترسیدم تو این شرایط. حالا یکسال میگذره از اون جمعه... نام: فاطمه آیدی: aibnat_eali " "
🌿سلام علیکم خدمت ادمین محترم کانال🌿 . شبی که حاجی به شهادت رسید مارفته بودیم مهمونی والبتع تولد دوستمم بود😉😍خیلی هم خوشحال بودم ازاین بابت چون همگی دوره هم جمع بودیم☺️ تقریباً ساعتِ ۲ونیم نصفه شب بودکه ازمهمونی برگشتیم😅باچه شوق و ذوقی از همدیگه خدافظی کردیم..😅 اومدیم خونه ومن اون شب نمیدونستم حاجی شهیدشدن😞 صبح تقریباً ساعتِ ۹ونیم ؛۱۰ باصدایِ گریه هایِ بلند مادربزرگم وصدایِ تلویزیون بلندشدم😭😔نگاهی به تلویزیون وگوشی انداختم🧐🤯اصلا باورم نمیشد🤯😔😭حاجی که اونقدر برام قهرمان بود اینطوری تویه شب به شهادت رسیده باشه😭😔تاچند روز تویِ شوک بودم😨نمیتونستم باورکنم😔وقتی به عکساش خیره میشدم دلم آتیش میگرفت😭😔 یادِ امیرالمومنین افتادم که چه طوری درِ قلعه خیبر رو ازجا بلندکرده بود ولی موقع سیلی زدن و توهین به حضرت مادر*س* هیچ کاری نمیتونست بکنه😔😭.... حاجی که رفت انگار واقعا پدر خودمو یا تکه ایی از وجودمو ازدست دادم😔😭 . بشود روزی که مثلِ حاجی راهشو ادامه بدم و....💔🥀 اللهمَ الرّزُقّناَ شَهادَتَ فِی سَبِیلِ اللهّ🥀به حق عمه سادات💔 نامِ مستعار:شهیده گمنام آیدی ایتا:dokhte_zeinabi " "
سلام ونور بنده به همراه خانوادم توی روستایی زندگی می کنیم که به جرئت می تونم بگم فقط این خانواده افتخاربه ولایی بودنشون می کنن پدرم راننده هست صبح که ازخونه میرن بیرون اولین همکارشون رو که میبینن متوجه میشن که فاجعه شهادت سرداراتفاق افتاده و... ساعت هفت میرسن خونه من که تازه بیدارشده بودم وهنوزگیج بودم که تلویزیون روشن میشه وبااین خبر مواجه میشم... فقط یادمه که پام سست شد ودیگه واقعا نمی دونم چی به روزم اومد ظهرازقرارگاه تماس میگیرن وبرای ساعت 13جلسه اضطراری میزارن .فکرنمی کردم همه رفقا داغون باشن هنوزهم توقع داشتیم تکذیبیه بدن .اما تا امروز خبری از تکذبیه نشده.دیوارخونمون سیاه پوش شد یه چنتا از هم محلی ها منت گذاشتن وتشریف آوردن منزل اول هیچی نمی گفتن ولی بعد با طعنه وکنایه بهمون می گفتن شگون نداره سیاه می پوشین وازاین افاضات. هفته بعدش با کمک دوستای پدرم مراسم بزرگی گرفته شد وتوی اون مراسم به معرفی سردارپرداخته شد خون سردار99%مردم روستای مارو جذب کرده چقدر این لحظات که خبر رحلت آیت الله مصباح یزدی هم رسیده برامت اسلام سخت می گذره التماس دعا نام : مهدے آیدی:... " "
مهدی درخشانیان: من خواب بودم دوستم زنگ زد والبته قبلش هم پیام داده بود گفت که شهادت سردار سلیمانی رو تسلیت میگم گفتم بابا شوخی نکنا مگه میشه حاج قاسمو شهید کرده باشن گفت خودت تلویزیونو ببین اون نوشته ها خیلی درد داشت که میگفت : شهادت فرمانده رشید اسلام ، حاج قاسم سلیمانی را به امت مسلمان ایران تسلیت عرض میکنیم و البته یه نکته ای که دیدم این بود که همه تو خاطره هاشون گفتن خواب بودیم که فهمیدیم سردار شهید شده..... همه خواب بودیم ....... وقتی جنگید و وقتی شهید شد همه خواب بودیم..... انشا الله به حق خونش که بیدار باشیم و پیرو ولی فقیه.... نام : مهدی درخشانیان آیدی :HAJMEHTI12 " "
سلام و عرض ادب من دوستم بعد از مدتها از تهران اومده بودو اومدن خونه ما.. اونشب گوشیامون رو خاموش کردیم تا ساعت 3 شب گفتیم و خندیدیم. صبح ساعت 6 بیدار شدم یه لحظه دوستم گفت پاشو چند تا خبر دارم برات.. اولین خبر اینکه حاج قاسم شهید شده گفتم برو بابا بگیر بخواب گفت بخدا جدی میگم سری نتم رو روشن کردم دیدم بچه ها پروفایلشون عکس سردار بود. از چند تا پرسیدم. گفتن درسته باور نکردن تلویزیون رو روشن کردم. عکسش رو که دیدم زدم زیر گریه. اصلا باورم نمیشد..😭😭😭 از اون ساعت تا خود شب گریه کردم.. انگار کمرم شکست.. شب برنامه نامزدی داشتیم به طرف گفتیم کسی اجازه کف و هلهله و شادی نداره. اون هفته به زور بر ما گذشت. تا همین الان... هیچ وقت فراموش نمیکنم 😭😭😭 نام :دلم فقط برای خدا آیدی:... " "
بسم رب الحسین صبح جمعه بودو قرار بود دعای ندبه و پیاده روی و مراسم برای خانم حضرت زینب داشته باشیم ساعت هفت صبح که بلند شدم ...سری به گوشی زدم ....اما با هجوم پیام های تسلیت و ایران عزادار شد مواجه شدم ....اما مگر باورمان میشد حاج قاسمی که همیشه بهمان میگفتند شهید زنده است .... حالا واقعا به ارزویشان رسیده باشند ...مردی که هربار خبر از داعش و امریکا میرسید دلمان گرم بود به حضورشان ...اولین چیزی که به ذهن همه ی مان رسید شایعه بودن این خبر بود ..اما افسوس که زیر نویس شبکه های تلویزیون صدق این حادثه را خبر میداد ...اون روز مراسم ما برگزار شد اما هر بار به هم میرسید اشک چشمانون رو پر میکرد و بغضمون میشکست .... اون روز هیچ کس باور نشده بود که دیگه حاج قاسمی نیست .... تا چند روز بعد هیچ کس امتحان هاشو درست نداد ...برا تشییع وقتی به کرمان رسیدیم و در و دیوارای سیاهپوش شهر رو دیدیم واقعا حس یتیمی میکردیم ..وقتی تابوت حاج قاسم مرد مقاوت رو دیدم دیگه اشک هام دست خودم نبود ...مردم با صدای بلند گریه میکردند و کسی ناراحتیشو پنهان نمیکرد ....همه شوکه بودن ...من اون روز بهت رو در چشمان همه میخوندم و غم رو ...و ما تا همین الان این داغ برامون تازه مانده ....داغی که رهبر را بی مالک و علمدار کرد .....داغی که ملت ایران رو بیدار تر کرد ..اما این داغ گوشه دل ایرانی ها میمیونه تا ظهور مولا ... ان شالله نام :ماه آیدی : .... " "
.Esmailpor: خاطره تلخ من 😩 شب تصمیم گرفتم منزل مادر بزرگم بخوابم، بر عادت همیشه توی حال خوابیدم صبح مامان بزرگم تلوزیون را توی حال روشن کرد راستش صدای تلوزیون اعصابم را خورد کرده تا اینکه کم کم بیدارشدم تلوزیون را که دیدم دیدم خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را می دهد یک حس عجیبی بهم دست داد (یک حس غمگین، با اینکه اون زمان حاج قاسم سليماني را نمی شناختم! ) همین جور از صبح تلوزیون روشن بود و در رابطه با شهید سلیمانی صحبت می کرد، نمی دونم اما ظهر یک بغض خیلی قریبی داشتم، که بعد از دو دقیقه زدم زیر گریه خیلی ناراحت شدم، خیلی آون روز روز سختی بود ، واقعا سخت. التماس دعا. اسم مستعار : خادم الشهدا آیدی : ESMAYLPOR@ " "
سلام صبح جمعه بود که از خواب بیدار شدم.بعد از نماز پدرم رو بوسیدم و رفتم که بخوابم... توی تخت دراز کشیدم و طبق عادت نتم رو روشن کردم تا یسری ب کانالای دانشگاه بزنم... اما.... بیشتر کانالا تو نوتیفیکیشنش مشکی و انالله و.... دستام میلرزید...یکیو باز کردم و دیدم خبر شهادت سردار..... پریدم از جام و رفتم پیش بابام ک مشغول تلاوت قرآن بود...خبرو با بغض دادم...گفت دروغه...شایعس...اما نبود... مادرم سریع سراغ تلوزیون رفت...صوت قرائت سوره واقعه و نوارمشکی گوشه تلوزیون و خبرفوری شبکه ۶.....دروغ نبود😭😭 تا ساعت ۱۰ جون کندیم انگار...۱۰ رفتیم مصلی کرج..قیامت بود...همه زار میزدن....همه.... انگار هنوز نمیتونیم باور کنیم زیر عکس سردار سلیمانی بزنن: سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی.... حاج قاسم....التماس دعا.... نام : .... آیدی : gomnamm118 " "
دم اذان صبح پاشدم وضو گرفتم و گفتم تا اذان نشده گوشیمو چک کنم دیدم بچه ها پیام دادن که حاجی رو زدن اذان رو گفتن و حال نداشتم برم مسجد نماز جماعت و تو خونه خوندم و برای اینکه ببینم این خبر موثق یا نه رفتم مسجد امام جماعت محلمون بچه سردار بود و بانفوذ از طریق اون میتونستم متوجه بشم که آیا این خبر صحت داره یا نه حال نداشتم لباس رسمی بپوشم با همون شلوار کردی رفتم مسجد داخل شدم دیدم حاجی تنها نشسته آروم داره گریه می کنه گفتم حاجی خدایی نگو که شنیدی حاجی رو زدن گفت آره زدن تو بغداد آخ هنوز که هنوزه غیرممکن ترین اتفاق زندگیم رقم خورده بود و منی که آرزو داشتم یه روز حاجی رو ببینم الان خبر شهادتش رو بشنوم از حاجی خداحافظی کردم اومدم سریع خونه مادرم سر نماز بود گفتم حاج قاسم رو زدن گفت کی گفت گفتم هم حاج آقا گفت هم خبر گذاری ها گفت یاحسین و زد زیرگریه و به پدرم پیام داد و پدرمم تایید کرد هیچ وقت دیگر دلم خنک نمیشود حتی اگر سر بنیامین نتانیاهو رو برای انتقام سخت ببینم حاجی انسانی عجیب بود عجیب اسم:مهاجر 313 آیدی: Mohaer " "
سݪام‌بࢪشھدا✋🏻 نمیدونم قرٵربود چہ اتفاقی بیفته ولی دو سه روزی دلشوره عجیبۍ داشتم😣 صبح ساعت۵یا۶بود کہ بیدارشدم براے بدرقہ بابام{قراربود بره‌مازندران عروسی‌دختررفیقش} دیدم صداے پدر و مادر بغض داࢪه ترسیدم🙁😩 هنوز کامݪ ازخواب بیدارنشده بودم.. از مامان پرسیدم چیشده؟! گفت:حاج قاسم..حاج‌قاسمو شهید کردند.😭😭🖤 من واقعا تو شوڪ بودم! نمیدونستم چیکارکنم...نمتونستم باوࢪکنم😭💔 حس کردم تمام امنیتمون ازبین رفت..😱😭 هنوز توی شوک بودم حتی برای بدرقه پدرم هم نرفتم... رفتم و تلویزیون رو روشن ڪردم و زل زدم بهش تاشاید بگن دروغههههه😭😭😭💔🖤😔 تا یڪ هفتہ تو شوک بودم و فقط گریه میکردم... سرتاپا سیاه پوشیده بودم طوریکه خیݪیا مسخرم کردند🖤😭 غذانمیخوردم..صحبت نمیکردم و... حالم خیلی بد بود.. هنوزهم باورم نمیشه و برام دردناکہ🖤 شاید باورتون نشه ولی من اصلااا سردار رو نمیشناختم😐تاحالا ندیده بودمسون و چیزی ازشون نشنیده بودم ولی محبت و عشق سردار جوری توے دل کل ملت رفته بود که داشتم از داغشون دیوونہ میشدم😔😔💔🖤 حتی نفهمیدم چجوری رفتم مدرسه و امتحان دادم... واقعا دردناکہ🖤 حاجی‌گاهی‌نگاهۍ✋🏻💔 نام‌مستعار:اٌخت‌ابࢪاهیم آیدی‌ایتا:Hasanjann " "
نام: 🌷ݥُڋاڣِعِ چاڐُږِ ݦاڋَږِ ݕے ڹِۺاݩ🌷 آیدی:... سلام هیچ موقع اون روز رو یادم نمیره پدر و مادر من عادت دارن برای نماز صبح که بیدار میشن تلویزیون رو روشن کنن. اون روز طبق عادت روزانشون تلویزیون رو روشن کردن. پدرم داشتند من رو برای نماز صبح صدا میکردند..که یکدفعه مادرم با صدای بلندی گفتند : ایرانمون نا امن شد... سردارمون رو زدند.. من و پدرم با شتاب زیادی از اتاق بیرون اومدیم.. اونقدر خبر وحشتناک و بدی بود که من از شدت شک غش کردم... من رو به بیمارستان بردند و با کلی اب قند و ... سرحال شدم شاید باورتون نشه ولی من تا هفتمین روز شهادت سردار ۲۴ ساعته گریه میکردم به حدی پلک های من انقدر باد کرده بود که من فقط سیاهی میدیدم ... بعد از اون چشم های من ضعیف شد به علت گریه زیاد و شماره چشمم به ۲ رسید بعد از ۱ ماه من سرمزار سردار رفتم نکته مادربزگ من سرطان ریه داشتند با مادر بزرگم سر مزار سردار رفتیم . سردار رو قسم دادم گفتم سردارم قراره بعدازظهر مامان بزرگم رو ببریم بیمارستان تو رو به خدا قسمت میدم که شفا بده. رفتیم دکتر ، تقریبا ۱ ماه قبل از این یعنی موقع شهادت سردار مامان بزرگم به علت گریه ی خیلی زیاد نفس خییییلی تنگ شده بود به خاطر همین باید بعد از معاینه عمل میشدند. موقعی که رفتیم دکتر ، دکتر گفتند اصلا هیچ علائمی از سرطان داهل بدن ایشون وجود نداره ... اصلا باورم نمیشد... اونجا بود که فهمیدم چرا سردار این همه توی دل مردم ایران جا داره چون همیشه گره گشای کار مردم بوده.... الحمدلله مادر بزرگم الان سایشون بالای سرمون هست...سالم هم هستند... الحمدلله " "
روز جمعه بود وطبق معمول مامانم از خواب بیدارم کرد ولی چشماش سرخ بود گفتم چیشده گفت بدبخت شدیم دوباره پرسیدم چیشده؟گفت حاجی رو شهید کردن هنگ کردم گفتم حتما شایعه است ولی وقتی زیرنویس شبکه خبر رو دیدم نفسم بند اومد اصلا نتونستم گریه کنم تا اینکه فرداش رفتم مدرسه معلمم پرورشیمون تا منو دید بغلم کردو توی بغلم کلی با هم گریه کردیم خیلی سخت بود هنوزم که هنوزه باورم نمیشه بعضی از دوستام مسخره ام میکردن که مگه باباتو از دست دادی ولی اونا واقعا نمیدونستن که من دوباره بابام رو از دست دادم💔 ایدی:velaiat1234 اسم مستعارم :رایحه " "
سلام شهادت سردار عزیز و دوست داشتنی و سردار دلها رو به همگی دوستان تسلیت میگم🖤😔 روز شهادت سردار روز خیلی بدی بود اصلا همه هیچ حالی نداشتن من اون روز خواب بودم حدود ساعت ۹صبح بود که تلفن خونمون زنگ خورد دیدم کسی خونه نیست تلفن رو برداشتم دیدم صدای مادرم هست با یک حال اندوه و گریه بهم گفت هنوز خوابی؟گفتم آره گفت بیدار شو فردا امتحان داری درست رو بخون گفتم باشه الان میرم خواستم باهاش خداحافظی کنم که آخر حرفش گفت پاشو حاج قاسم رو شهید کردن همون لحظه خشکم زد و مات و مبهوت مونده بودم گفتم بهش که از کجا می دونید و کی گفته؟ گفت همین الان تو رادیو ماشین گفت منم همون لحظه خشکم زده و مات و مبهوت ماندم و نمی دونستم چی بگم فقط شنیدم مادرم بعد این خبری که به من داد گریه کرد و گوشی رو قطع کرد منم سریع بلند شدم رفتم سمت تلویزیون و روشنش کردم زدم شبکه خبر که دیدم بله انگار که خبر واقعیه عکس های حاج قاسم رو دیدم زیرنویس رو خوندم دیدم نوشته انا لله و انا الیه راجعون شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد بعد از نوشتن این زیر نویس بی اختیار زدم زیر گریه فقط داشتم گریه میکردم پیش خودم هی می گفتم نه.....نه.......نههه صورتم از اشک خیس شده بود به یکی از رفیق های صمیمیم پیام دادم که حاج قاسم رو شهید کردن بعد چند دقیقه بهم زنگ زد شنیدم داره گریه میکنه با گریه اون منم دوباره گریه کردم چند ثانیه ای بود که هر دوتا مون داشتیم فقط پشت گوشی گریه می کردیم بعد صحبتمون گوشی رو قطع کردم رفتم کتابخونه تا درس بخونم دیدم چند تا از دوستام هم اونجا هستن چون همیشه با هم دیگه درس می خوندیم رفتم نشستم رو صندلی بهشون خبر شهادت حاج قاسم رو گفتم بعد اونا به نشانه تایید سرشون رو تکون دادن فقط فکر کنم حدود نیم ساعت چهل دقیقه ای همین طور سکوت کرده بودیم و به یک جا خیره شده بودیم منم گاهی اوقات بعد از فرو رفتن تو فکر هی با خودم می گفتم من که باورم نمیشه.......من که باورم نمیشه تا این که دو سه روزی گذشت و گفتن که ۱۶ دی قراره پیکر حاج قاسم با ابو مهدی رو ببرن تهران برای تشییع من خیلی با خودم فکر کردم اصلا دلم آروم نمی گرفت دلم میگفت که بلند بشم برم تهران برای تشییع رفتم به مادرم گفتم خلاصه هر جوری بود راضی شد و شب همون روز بلیط گرفتیم برای تهران نزدیک اذان صبح بود که رسیدیم تهران رفتیم نماز خونه ترمینال نماز صبح رو خوندیم و بعدش با مترو رفتیم سمت میدون انقلاب خیلی شلوغ بود تا بحال همچین جمعیتی رو تو مترو ندیده بودم همون جا با دیدن این همه جمعیت که داشتن واسه تشییع پیکر حاج قاسم میرفتن یکدفعه گریه ام اومد حال عجیبی بود مادرم زودتر سوار مترو شده بود و رفته بود از بس مترو شلوغ بود من دهمین مترو بعد از رفتن مادرم سوار شدم آخرش هم مترو میدون انقلاب توقف نکرد و من توحید پیاده شدم مردم بدو بدو از پله ها میرفتن بالا وسط جمعیت پوستر های عکس حاج قاسم با ابو مهدی رو می دادن خیلی شلوغ بود تا بحال اینقد جمعیت تو عمرم ندیده بودم من از توحید ساعت ۱۰ راه افتادم تا اینکه حدود ساعت ۴ونیم بعد از ظهر بود که رسیدم میدون آزادی ماشین هایی که پیکر شهدا بالاش بود رو دیدم یکی از تابوت ها عکس حاج قاسم بود رودیدم اون موقع فقط و فقط گریه میکردم هنوز که هنوزه اون روز رو هیج وقت یادم نمیره عکس اون لحظه ای که پیکر حاج قاسم اومد هنوز تو ذهنم هست و مجسم میکنم عجیب ترین روز زندگی من بود امیدوارم که ما بچه ها ادامه دهنده راه حاج قاسم باشیم و بعد از شهادت حاج قاسم این آرزو کردم که روزی بشه و ما انشاالله در فتح قدس و نابودی اسرائیل و آمریکا عکس حاج قاسم با ابو مهدی رو روی دیواره های مسجد الاقصی بزنیم یاعلی مدد نام مستعار:SALEH/A5740 " "
بسم_الله_قاسم_الجبارین ما خواب بودیم، اصلا ای کاش ما خواب به خواب برویم که هرچه می کشیم از خواب غفلتمان است! ما سیاهی لشکران همیشه خوابیم! این شمایید که شبانه مرد میدان میشوید... صبح که از خواب بیدار شدم به رسم عادت بد این روز هامان روانه بازار اهالی غریب آباد اینستاگرام شدم. که ای کاش نمی شدم... من هی باور نکردم...من هی بغض کردم، گریه کردم مشکی پوشیدم... من باور نکردم! من نمی شناختمت، من فقط تورا از پشت صفحه تاریخ به تماشا نشسته بودم. دلم گرفته بود. شما علی بودی! بودی...! و سخت است که بگویم ما شما را نمیشناختیم دیر شناختیم ات اما شناختیم از خدا که پنهان نیست؛ از شما چه پنهان ما حتی خدارا هم باشما شناختیم! من نمی فهمم چه میگویم... که چرا دلم نق می زند.... بهانه می گیرد... برای شمایی که آن بالا بودی و دیدی پیکرت چه سیل جمعیتی به راه انداخته! شما آن بالا بودی و می خواستی پایبند قولت به زینب بمانی! که الحق والانصاف که خوش قولی نه تنها زینبت بلکه کل خانواده را سفر مشهد مهمان کردی! شما آن بالا بودی و گرمی اغوششان را داشتی، در بزمشان نقل مجلس بودی... همان هایی را می گویم که پایت را در کفشت جفت کردی که پیکرت هم به حرم و رواق شان برسد. آخر کار خودت را کردی رفتی آقا رفتی و زرنگ بودی آقا، زرنگ! زرنگ بودن خوب است... خوش است... و این روز ها طعم بهشت می دهد خوش به حالت! شب جمعه بود که رفتی، سیزدهم دی ماه بود که رفتی... ما دل خوشی نداریم از این ماه سفارش بکن مِن بَعد سراغ ما نیاید ما صبرمان سر آمده. شما آن بالا بودی و خوش خوشانت بود بعد از سی سال رزم رَه فردوس را طی کرده ای... اما این پایین در این زمینی که علی (ع) آه هایش را شریکش شد. سید خراسانی ما با حالی خراب سراغت آمد... سید یمانی مان با اشک گفت تورا می گیرند. و زینبت، و امان از دل زینبت که خود می طلبد خودت هم حواست هست که چگونه برگشتی؟؟! ... که تو خودت می خوانی ! از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان که دلم مردی را می‌خواهد که بیاید و بگوید "کمتر از سه ماه دیگر او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد..." نام :نوریه_سادات آیدی:... " "
سلام. خبر شهادت سردار رو من ساعت ۲ نصف شب فهمیدم.... خواب بودم که مامانم در رو با شدت باز کرد و بلند گفت پاشو که سردار شهید شد... از جا بلند شدم... ۵ دقیقه تو شوک بودم... بعدش باورم نشد... خندیدم.. خندیدم... خندیدم... تا ۳ روز بعد از شهارت سردار همچنان من باورم نشده بود که به شهادت رسیدن... تلوزیونو روشن میکردم به همشون میخندیدم... روز سوم تشییع ایشون تو شهر ما بود... رفتم برای تشییع که ببینم راسته یا چی... پیکر که از جلوم رد شد انگار یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن.... یه شوکِ بسیار شدید بهم وارد شد... تا یک هفته با هیچ کس حرف نمیزدم. از اتاقم بیرون نمیومدم... بعد از یک هفته افسردگی شدید گرفتم... تا سه ماه افسردگی شدید داشتم تا اینکه با مراجعه به مشاور کم کم حالم بهتر شد... نمیدونم این چه داغی بود که اینجوری بهم وارد شد.... انگار که یه شبه یتیم شدم... نام مستعار: وَهّاج ایدی : i_wish_the_best_for_u " "
سلام جمعه ساعت هشت صبح هنوز کامل بیدار نشده بودم خواهر کوچیکم اومد تو اتاق و گفت : حاج قاسم شهید شده ؟؟ منم که اصلا نمیخواستم باور کنم گفتم نه بابا چطور مگه ؟ گفت تلویزیون حضرت آقا رو نشون داد که داشتن در مورد شهادتشون صحبت میکردن منم اون جمله حضرت آقا که سردار رو شهید زنده خطاب کردند اومد تو ذهنم واسه همین گفتم شاید دارن در اون مورد صحبت میکنند تقریبا یه ربع بعد که میخواستم صبحانه بخورم یهویی زیر نویس تلویزیون رو دیدم .......قلبا هیچ جوره نمیخواستم باور کنم همش میگفتم شاید یه حاج قاسم دیگه باشه فقط خدا میدونه چجوری حیرون شده بودم .....😔 نام : ریحانه آیدی ایتا : Fatemeh_sadat28 " "
نام : بانوی گمنام💐 آیدی:... شب قبلش مهمون داشتیم بعد که مهمونامون رفتن داشتم لیوان های چایی را جمع میکردم که یک هو یکیش از دستم افتاد بهم گفتن غذا بلا بود اما از همون موقع دلم لرزید صبح جمعه با صدای تلوزیون از خواب بلند شدم و دیدم که داره قران پخش میکنه تعجب کردم و ته دلم اب شد نگاهم به گوشه تلوزیون افتاد که عکس حاج قاسم را زده بود اول باور نکردم برای اطمینان از پدرم سوال کردم و پدرم با ناراحتی گفت که سردار شهید شده. واون سه روز بعد شهادتشون خیلی غم بار بود انگار عزیزی از دست دادن " "