eitaa logo
کوچه شهدا 🇵🇸 ! ڪوچہ شہــ♥️ـدا ! 🇵🇸
21.6هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
48 فایل
˹﷽˼ 『بسم‌اللھ‌ِ:)!』 . _ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه +کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، _نه‌رفیق . .🖐🏽 . . +اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 . +رسانه‍ ما: @hayati_r جهت رزرو تبلیغات : https://eitaa.com/tabliigh_120
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شب قبل از شهادت حاج قاسم مهمون داشتیم خیلی شب خوبی بود ...خیلی خوش گذشت بهم ... تا نیمه شب هم بیدار بودم و به چیزهای خوب فکر میکردم اصلا به ذهنم خطور نمیکرد صبح بیدار شم با این خبر وحشتناک و بد مواجه بشم که حاج قاسم شهید شده .. قشنگ یادمه صبح جمعه ساعت ده و ربع یا ده و نیم بود بلند شدم دیدم همه توی خونه دارن گریه میکنن و چشماشون خیسه ... پرسیدم چی شده چرا همه ناراحتین؟؟ داداشم با صدای گرفته گفت میگن حاج قاسم شهید شده😭 همون لحظه حس کردم بهترین تکیه گاهم رو ، کسی که مسبب امنیت وآرامش من بود رو از دست دادم ‌‌..😭💔 هنوز هم رفتن حاجی رو باور نکردم و هر شب اون صحنه ای که خبر شهادتش رو شنیدم میاد جلوی چشمم و گریم میگیره .. نام مستعار: sadatkhanom313 آیدی ایتا : .... " "
سلام اون روز خیلی روز بدی بود.. بااینکه توی شهریم ولی توی یکی از اتاقامون کرسی انداخته بودیم و خوابیده بودیم... اونشب تنها شبی بود که مامانم باما زیر کرسی خوابید.. ساعتا6 7صبح یدفعه از خواب پریدم مامانمم باهام بیدار شد .. مامانم رو به بابام گفت:چیشده؟ بابام گفت:کسی رو که خیلی دوستش داشتی ترور کردن...! مامانم درجا گفت:حاج قاسم!؟ منم که گیج خواب بودن اصلا باورم نمیشد سریع از زیر کرسی امدم بیرون و گفتم:شایعست دروغه باورنکنین! بعدم دویدم سمت تلویزیون و روشنش کردم و دیدم بله...! سردار شهید شده! مامانم که بغض کرده بود و داشت دونه دونه اشک میریخت! من اصلا باورم نمیشد... حتی وقتی تشییعشونو میدیم باورم نمیشد مثه دیوونه ها هی سرمو تکون میدادم میگفتم دروغه!دروغه! ولی نبود! روز شنبه که رفتیم مدرسه وارد سالن که شدیم یه بنر از سردار گذاشته بودن که نوشته بود بالاش سردار دلها! اصلا خیلی وحشتناک بود.. بچها میامدن میدیدن بنر رو بغض میکردن.. اشک میریختن.. و از همه بدتر این بود که معلم پرورشیمون میخواست شهادت سردار رو تسلیت بگه پشت میکروفون یکدفعه زد زیر گریه! حالاماهم میخواستیم امتحان بدیم.. اوضاع روحی همه داغون بود! خیلی روز بدی بود... ولی عموجان عموقاسم انتقامتو میگیریم اسوده بخواب عموی ما..: نام :گل نرگس آیدی: .... " "
غمت به اندازه ی تعداد قلبهایی که دوستت دارن بزرگه... 💔🔗 | ----------------------------- j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
کاسه صبرم را سرآوردی بغض های مکرر آوردی تو که بودی؟ که بعد رفتن خود گریه ی شهر را درآوردی! 💔🌱 | ----------------------------- j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
_یڪ‌چنین‌روزۍ‌بود ... ڪہ‌فھمیدیم‌دیگرنداریمت(:💔_ | ----------------------------- j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
⸤ نه در حوزه ، آیت الله کم داریم و نه در نیروهای مسلح سردار و لشکر؛ اما مرد میدان انگشت شمارند! ⸣ 👤| | ----------------------------- j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
سلام صبح از خواب بلند شدم دیدم بابام داره با تلفن حرف میزنه و میگه سردار سلیمانی ترور شده و خیلی ناراحت بود بعد تلفنش به من گفت سردار سلیمانی شهید شد من اصلا باورم نمیشد گفتم شوخی میکنی دیگه گفت نه جدی میگم به مامانم گفتم مامان سردار شهید شده گفت چی چی میگی و با ترس و وحشت از خواب بلند شد و میگفت آخه چطوری چرا 😭 من اصلا حالم خوب نبود همش بغض گلوم را می گرفت اما به روی خودم نمی آوردم و نمی ذاشتم گریه هام سرازیر بشه سردار را به عنوان برادر نداشتم انتخاب کردم و مطمئن بودم که میتونم تو تشیع جنازه سردار شرکت کنم من اصفهان بودم ولی خالم قم زندگی میکنه شب قبلش به مامانجونم زنگ زدم و گفتم میاید با اتوبوس بریم قم گفت چرا خوب با بابات برین بابام معلم بود و نمی تونست بیاد مامانجونم هم گفت نه دردسر داره و نمیخواد بریم من امیدوار بودم که قطعاً میریم و امید داشتم صبح بلند شدم دیدم انگار خبری نیس لباس هام را پوشیدم و دیگه ناامید از همه جا رفتم سوار سرویس مدرسه شدم که مامانم از آیفون داد زد بیا بالا دایی زنگ زد گفت بیاید بریم قم 😳 من اصلا حال خودم را نمی فهمیدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم مثل جت پریدم بالا لباس هامون را جمع کردیم و راهی قم شدیم 💔💔 نام : ساراسادات نوربخش آیدی : it_sara " "
طبق معمول بابا سرکار بود حتی توی روز جمعه... سپاه و نظام که جمعه و غیر جمعه نمیشناسه... با تلفن بابام از خواب بیدار شدم... مامان پشت تلفن بود و به یه نقطه خیر شده بود...گیج و توی اون حالت خواب الودگی گفتم کیه؟! نگاهم کرد و اشک از چشماش بدون پلک زده افتاد روی گونه های همیشه خندونش... دیگ چهره شاد مامان پیدا نبود... نشست روی زمین ترسیدم... رفتم سمتشو تلفن رو گرفتم دیدم باباس... الو سلام بابا چیزی شده؟ سلام بابا من باید برم از مامانت بپرس و قطع کرد...توی صدای باباهم یه حالت عجیبی بود برگشتم سمت مامان هنوز توی شوک بود گفتم مامان میخای بگی چی شده؟!نگاهم کرد و سرشو توی بغلم جا کرد و شونه هاش لرزید دیگ داشتم دیونه میشدم مامان با شمام چی شده خبببببب گفت:حاج قاسم...دیگ نگفت! حتی نمیخواستم ب ذهنم این ی تصور رو برسونم که شاید شهید شده یا... نمیتونسم فکرشم بکنم مبهوت مامانمو نگاه میکردم که دوباره تلفن زنگ خورد این دفعه زهرا بود....الو زهرا؟ فقط صدای هق هق میومد... دیگ جون توی بدنم نبود نکنه اتفاقی افتاده واسه حاجی...گفت:فاطمه حاجیو زدن... بدون یه لحظه مکث با دو رفتم سراغ کنترل و تی وی رو روشن کردم اولین زیر نویسی ک میشد خوند رو با چشمای خیس و تار دنبال کردم... مگ میشد؟!اصن مگ میتونسم باور کنم بی پدر شدم؟برگشتم طرف مامان ک داشت اشک میریخت گفتم مامان اینا چین؟!چی میگن؟! چی شده؟! دیگ نتونسم ادامه بدم بغضمو شیکوندمو هق هقم توی سالن پیچید...سخت بود..‌ جمعه بیدار شی حال مامانو ببینی بد صدای خاهرتو بشنوی ک گریه میکنه تهش با زیر نویسی بفمی همه امیدت الان دیگ نیست.‌‌...اون روز ب زور گذشت.. اوت روز که هیچ روز های بعدیشم ب زور و ضرب میگذشت... تا اینک از طرف ستاد رفتیم بیت... توی بیت تنها امیدم تگاه ب چهره اقام بود وارد شدن قامتشون بلند بود بی هوا همه از ورودشون بی طاغت شدن و زیر گریه زدن و لبیک گفتن شب فاطمیه بود حاج مهدی شروع کرد ب روضه خوندن ی جایش.... ی حرفی زد... صدای ناله مجلس رو نابود کرد.... گفت اقا!... انقدر که بغض شما و گریه شما مارو نابود کرد شهادت حاجی نابودمون نکرد‌.. نگاهمون افتاد به اقامون... سرشون پایین بود و شونه های لرزانشو رو خوب میشد تماشا کرد... هیچ وقت اون گریه های اقا رو از یاد نمیبرم... نام : ...[مجنون حسن]... آیدی : ...[majnonhasan:ایدی ایتا]... " "
شب جمعه تقریبا نیمه های شب بود... خواب دیدم که توی یک حیاط بزرگی ایستادم که سر درش نوشته بود سپاه پاسداران... من به عنوان گرافیست و طراح صحنه اونجا داشتم به سرباز ها دستور میدادم و روی دیوار ها پوستر های خیلی خیلی بزرگ از شهید سلیمانی را نصب میکردم که زیرشون نوشته بود شهادت سردار سلیمانی و... یادمه حتی به عنوان ماکت داشتم یک صحنه ای رو درست میکردم...[صحنه انفجار و شهادت سردار] یکی از سرباز ها یک جعبه ای به دستم داد وقتی بازش کردم ماکت یک دست بود با انگشتر عقیق....![دقیقـــا همون عکس دست سردار] و خلاصه وقتی صحنه آماده شد و تموم شد... مراسم برپا شد و سیل مردم بود که وارد اون مقر میشدند... خواب عجیبی بود... صبح که از خواب بیدار شدم با چشمای سرخ پدرم و مادرم رو برو شدم باورش سخت بود حتی میترسیدم به صفحه تلویزیون نگاه کنم... ترس از اینکه خوابی که نیمه های شب حوالی ساعت ۱:۲۰دقیقه دیدم درست بوده باشه داغونم میکرد... امــا... اون خواب...اون ساعت شب...اون نوار مشکی و صدای مجری تلویزیون...و بعدش صدای نوحه حاج محمود... آاااایییی شهید بی ســر اومد... همشون منو داغون کرد... از همونجا بود که حس کردم سردار دستشو گزاشته روی شونم و میگه به محکم راهت ادامه بده... از اونجـا بود که تردید رو گزاشتم کنــار و قدم هامو محکم تر از همیشه برداشتم... جمعه سختی بود...خیلی سخت...اما... اتمام. نام: گمنـام آیدی : .... " "
دقیق یادمه... نماز صبح بود شنبه اش امتحان ترم فیزیک داشتم برای نماز بیدار شده بودم موقع ای که رفتم بخوابم گوشی و چک کردم هی دیدیم تو کانالای ایتا زدن سردار قاسم سلیمانی را ترور کردند. اصلا باورم نمیشد ¿¡ به مامانم گفتم گفت اینا برا تبلیغ کانالشون میگن ول کن برو بخواب گفتم نه مامان تبلیغ چیه باور کن راسته به بابا گفتم بابام سریع تو کانالای خبری چرخید گفت بزنید شبکه خبر وقتی تلوزیون و روشن کردیم ... همچی یه رو سرمون آور شد اولش باور نشد ... تو شک بودم حتا گریه هم نمی کردم گفتم الکیه بابا فردا میگن "نه اشتباه شده" نمی دونم جمعه اون روز چه جوری تموم شد¡¡¡ فقط شنبه ... مدرسه... سیاه پوش... همچی تموم شد... نام:زیݩݕ آیدی : .... " "
سلام هدفم شرکت تو چالش نبود ولی میخواستم یه یادی از اون ایام بکنم..از اون روزای تلخ که مثل برق گذش...⌛️ صبح ساعتای ۷ یا ۸ بود که با صدای مامانم بیدار شدم.. داشت به سمت تلفن میرفت که همزمان منم صدا کرد با اکراه و زیر پتو، از مامانم پرسیدم چی شده؟ وقتی توضیحات رو شنیدم انگاری دنیا روی سرم خراب شد! 💔 تا ظهر که رفتم نمازجمعه تو شوک بودم امام که خطبه رو شروع کرد، تا کلمه شهید رو قبل اسم حاج قاسم گذاش، مسجد رو صدای گریه پر کرد روضه اون روز در وصف حاج قاسم خیلی دلی بود و توام با گریه هایی که به هیچ عنوان بند نمیومد نماز ظهر و عصر هم با گریه ادا شد، با اشک هایی که امون نمیداد از فرط دلتنگی حاج قاسم! 😔 بالاخره اون روز به سختی گذشت ولی یاد و خاطره ی سردار، یه ملت رو بیدار کرد و شد تلنگری به دل های غافل مَردُم🖤 نام مستعار: زینب آیدی ایتا: .... " "
سلام جمعه بود وقتی که نماز صبح رو خوندم یه حسی اجازه نداد که بخابم و بهم تلقین میکرد که بیدار باشم. منم به ندای قلبم گوش دادم و بیدار بودم و مشغول کارم بودم. گوشیم هم کنارم بود ناگهان صدای پیامک اومد. وقتی اسم فرستنده رو خوندم چون از بچه های دبیرستانمون بود که دو سال رابطه ای نداشتیم تعجب کردم که اول صبحی با من چیکار داره!! متن پیام رو خوندم و باورم نمیشد که این اتفاق افتاده سریع زدم شبکه خبر و دیدم که متاسفانه و خوشبختانه درسته. همونجور که توی بهت بودم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به رفیقام تبریک و تسلیت بگم.😭 نام مستعار : سرباز گمنام آیدی:@sghn128 " "
سلام میشه اسم منو نزازید سین هم نخورد و برنده نشد هیچ مشکلی نداره هدف حرفِ دله که اعضای کانال یه یادی از اون روزا توی دلشون جاری بشه زمانی که من خبر شھادتِ سردار و شنیدم چه موقعی بود ؟ روزا روزای امتحانات ترم بود و خیلی سرمون شلوغ بود اونقدری که شب تا صبح دستمون بنده کتابو درسا بود .. :) نزدیکای صبح بود اومدم که نمازمو بخونمو بخوابم ، بعد از نماز گوشیمو چک کردم اومدم داخل ایتا توی یه گروهی بود راجب به شهدا مطلب میزاشتن یکی اعضای گروه گفتش آخ سردار و ایموجی گریه ... من سریع جواب دادم مگه چی شده گفت سردارو به شهادت رسوندند من گفتم میشه شایعه نسازید و اون موقع از فکرِ اینکه سردار به شهادت رسیده باشه بغضم گرفتو گفتم واقعا براشون متاسفم که چرا شایعه میسازن اما یهو دیدم پدرم سریع تلوزیونو روشن کردن و گریشون گرفت و من وقتی فهمیدم واقعیه هق هق زدم زیر گریه و آروم نمیشدم من تا حالا عزیزانم رو از دست دادم اما این یکی از همشون سخت تر بود گویا سوختم ، جگرم آتش گرفت گویی جانم به لب آمد ، شاید که آن لحظه فقط گریه امانم داد و فهمیدم قضیه شھادت گرفتنیه دادنی نیست :) خلاصه که دل فدای او جان نیز هم التماس دعا صلواتــــــــ🌿🌱 نام‌ : گم‌نام آیدی : .... " "
یکی از فامیل های شوهر خالم فوت شده بود برای همین میخواستیم بریم تهران برای ختم.صبح که پاشدیم میخواستیم راه بیفتیم عموم زنگ زد و گفت که سردار رو شهید کردن... ما همه ماتمون برده بود:سردار خودمون؟ باورمون نمیشد اما چه کنیم که عین حقیقت بود🖤 من تا اونموقع شناختم از سردار یه جمله بود:تا وقتی که سردار هست کسی جرات نداره به ایرانمون چپ نگاه کنه....تا تهران تو رادیو آهنگای خیلی غمگین پخش میکردن و همه گریه میکردیم.وقتی از تهران برمیگشتیم من خوابم برد و غروب که پاشدم یه حسی داشتم.انگار که یه تیکه از قلبم نبود...انگار که هوا اکسیژن نداشت...انگار جمعه اون روز یه چیزی کم داشت.... من سردار رو خوب نمیشناختم ولی با رفتنش آتیش به دلم زد...💔 اینم یادمه که وقتی رهبر الهم نعلم منهم رو سر نماز میخوندن و اشک میریختن چقدر دلم گرفت....هیچوقت طاقت نداشتم انقدر رهبر رو ناراحت ببینم😞 یه تسلیت هم باید به دل رهبرمون بگیم.🖤💔 نام:فاطمه سادات آیدی: .... " "
✨بِسْمِ اللّٰهِ القاصِمِ الجَبّارین به نام عشق✨ ذهنم،ازمیان تمام خاطره ها،میانبری⬅️برای رسیدن به یک خاطره پیدا میکند.خاطره ای که با یک نوار مشکی➖به کُنجِ قلبم💔سنجاق📌شده و پیدا کردنش سخت نیست. به یاد می آورد شبی🌌را که برای فردا برنامه ریزی می کردم.بی شک امتحان 📝سختی در انتظارم بود.امتحان📊شیمی ای که در آن روز به جای واکنش FeوHcl،آه و حسرت و بی قراری را در دلم مخلوط🌡کرد. خوابی🛌آرام و به دور از هیاهو🔥،و صبحی🏞طوفانی🌪.صبحی🏙که با صدای🗣 مبهم برادرانم👨‍👦چشم گشودم👁و اولین کلمه ای که مغزم به پردازش آن پرداخت،*زدند* بود.نمی دانستم چه کسی را میگویند با پهپاد زده اند؟!هنگ بودم😳.فکرم به سمت هر آنکه می شناختم پرواز🕊کرد،جز او😖.جز اویی که از مدت ها قبل،ناخود آگاه😓نامش را با قید شهید😫😢به زبان می آوردم🤦🏻‍♀.به شوخی میگفتم:آخر با این شهید گفتنات شهیدش میکنی😅. *حقیقت مانند آذرخش💥⚡️بر قلبم💔فرود آمد*حقیقتی تلخ🍫.چه اتفاق هولناکی!!! 🍳صبحانه☕؟ناهار🍛؟هه😏😒مسخره بود.جسم سردم،میل به غذا🍽نداشت.نه زمانی که روحم مرده☠ بود.آن را کشته بودند؛با گرفتن غذایش،روحم را کشتند💀. ضعف داشتم.می دانستم منجر به از حال رفتنم🤒می شود ولی،دست و دلم به خوردن🍴نمی رفت. گریه😭میکردم.منی که گریه هایم در خلوت خودم👱‍♀بود،بدون در نظر گرفتنِ غرورم،آشکارا گریه😭😫میکردم.نه برای شهادت🕊 سردار🎖،برای از دست دادن یک *مرد*،برای بیچارگیِ😑ایران🇮🇷،برای بی یاور شدن سید علی(مد)😔😫. و اما غروبِ🌄جمعه.جمعه ای متفاوت از جمعه های قبل.جمعه ای که همراه دلتنگی،درد💔داشت و سر درگمی.فراغ داشت و حس آوارگی...):) ◼️◾️▪️فاطمه(س) گمنام می خَرد.▪️◾️◼️ نام:🖤کربلا🖤 آیدی : .... " "
سلام صبح روز جمعه مثل تمام روزهایی که امتحان داشتم از خواب بیدار شدم، لیوان چای دستم بود ومن مشغول صبحانه خوردن ودور از هیاهوی بیرون از خانه، ناگهان با اشک های پدرم مواجه شدم با نگرانی دنبال علت میگشتم وقتی خبر راشنیدم ،نفسم در سینه حبس شد دنبال تکذیب خبر بودم بغض گلویم را فشار میداد تلویزیون رو روشن کردم، زیر نویس شبکه ها وجودم رو به لرزه در آورده بود، شبکه خبر رو زدم، اشکام باعث شده بود، تار ببینم باخودم زمزمه می کردم نه امکان نداره، حاج قاسم زنده است... اما واقعیت داشت، آری. حاج قاسم به آرزویش رسیده بودو شرمندگی اش برای من وامثال من ماندکه از قافله جاماندیم... ومن الله توفیق نام :جهاد 721 " "
صبح روز جمعه بود. خواب بودم‌کہ باصدای لرزون مادࢪم ازخواب بیداڕ شدم. تصویرے کہ توی تلویزیون دیدم قابل باور نبود...😔 یہ نوارسیاھ کنار تلویزیون کشیدھ شده‌بود😢 باهول و‌ولا پرسیدم:مامان چی شده😳!؟ مامانم با بغض گفٺ حاج قاسمۅ شهید کردن😔😭😭 باورم نمیشد.بااینکه توپایگاه بسیجمون براش مراسم گرفتیم و توے تشییع پیکر سردار شرکت کردیم اما هنوزم باورم نمیشه🖤🖤 همش احساس میکنم حاج قاسم زنده اسٺ... البتہ چه بسا احساسم درسته🙂 حاج قاسم زندس ودارھ ماهارو میبینه... امیدوارم بتونم یکۍ از ادامھ دهندگان راه شهید سلیمانی باشم.. آیدی ایتا:montazer1441 اسم مستعار:نورِاݪدین " "
جمعه سیزده دی ۹۸ اولین روزی بود که قسمتم شد برم خادمی شهدا. صبح برای اینکه زودتر برسم بهشت زهرا گوشیمو چک نکرده راهی شدم. تو مترو نشسته بودم برای رسیدن قطار که رفتم تو اینستا و دیدم همه عکس سردار و پرچم ایران پست کردن... چشمام پر از اشک شده بود اما میگفتم الکیه حتما باز میخوان یه داستان درست کنن ایندفعه میخوان با شایعه‌ی ترور سردار حواسارو پرت کنن. باز میگفتم نه مگه میشه عمو هم بدون تحقیق خبرو پخش کنه. خواستم زنگ بزنم به بابام.(همرزم سردار) جرات نکردم. زنگ زدم مامانم گفت آره شهید شده به بابا هم خبر دادیم. جلوی اشکهامو دیگه نتونستم بگیرم. زنگ زدم به همسرم گفتم سردار شهید شده. گفت نه بابا. گفتم اینستاتو چک کن ببین همه پست گذاشتن. ساکت شد. از خود دروازه دولت تا حرم امام فقط گریه کردم. انگار یتیم شدم. از بدون سردار موندن میترسیدم تو این شرایط. حالا یکسال میگذره از اون جمعه... نام: فاطمه آیدی: aibnat_eali " "
🌿سلام علیکم خدمت ادمین محترم کانال🌿 . شبی که حاجی به شهادت رسید مارفته بودیم مهمونی والبتع تولد دوستمم بود😉😍خیلی هم خوشحال بودم ازاین بابت چون همگی دوره هم جمع بودیم☺️ تقریباً ساعتِ ۲ونیم نصفه شب بودکه ازمهمونی برگشتیم😅باچه شوق و ذوقی از همدیگه خدافظی کردیم..😅 اومدیم خونه ومن اون شب نمیدونستم حاجی شهیدشدن😞 صبح تقریباً ساعتِ ۹ونیم ؛۱۰ باصدایِ گریه هایِ بلند مادربزرگم وصدایِ تلویزیون بلندشدم😭😔نگاهی به تلویزیون وگوشی انداختم🧐🤯اصلا باورم نمیشد🤯😔😭حاجی که اونقدر برام قهرمان بود اینطوری تویه شب به شهادت رسیده باشه😭😔تاچند روز تویِ شوک بودم😨نمیتونستم باورکنم😔وقتی به عکساش خیره میشدم دلم آتیش میگرفت😭😔 یادِ امیرالمومنین افتادم که چه طوری درِ قلعه خیبر رو ازجا بلندکرده بود ولی موقع سیلی زدن و توهین به حضرت مادر*س* هیچ کاری نمیتونست بکنه😔😭.... حاجی که رفت انگار واقعا پدر خودمو یا تکه ایی از وجودمو ازدست دادم😔😭 . بشود روزی که مثلِ حاجی راهشو ادامه بدم و....💔🥀 اللهمَ الرّزُقّناَ شَهادَتَ فِی سَبِیلِ اللهّ🥀به حق عمه سادات💔 نامِ مستعار:شهیده گمنام آیدی ایتا:dokhte_zeinabi " "
سلام ونور بنده به همراه خانوادم توی روستایی زندگی می کنیم که به جرئت می تونم بگم فقط این خانواده افتخاربه ولایی بودنشون می کنن پدرم راننده هست صبح که ازخونه میرن بیرون اولین همکارشون رو که میبینن متوجه میشن که فاجعه شهادت سرداراتفاق افتاده و... ساعت هفت میرسن خونه من که تازه بیدارشده بودم وهنوزگیج بودم که تلویزیون روشن میشه وبااین خبر مواجه میشم... فقط یادمه که پام سست شد ودیگه واقعا نمی دونم چی به روزم اومد ظهرازقرارگاه تماس میگیرن وبرای ساعت 13جلسه اضطراری میزارن .فکرنمی کردم همه رفقا داغون باشن هنوزهم توقع داشتیم تکذیبیه بدن .اما تا امروز خبری از تکذبیه نشده.دیوارخونمون سیاه پوش شد یه چنتا از هم محلی ها منت گذاشتن وتشریف آوردن منزل اول هیچی نمی گفتن ولی بعد با طعنه وکنایه بهمون می گفتن شگون نداره سیاه می پوشین وازاین افاضات. هفته بعدش با کمک دوستای پدرم مراسم بزرگی گرفته شد وتوی اون مراسم به معرفی سردارپرداخته شد خون سردار99%مردم روستای مارو جذب کرده چقدر این لحظات که خبر رحلت آیت الله مصباح یزدی هم رسیده برامت اسلام سخت می گذره التماس دعا نام : مهدے آیدی:... " "
مهدی درخشانیان: من خواب بودم دوستم زنگ زد والبته قبلش هم پیام داده بود گفت که شهادت سردار سلیمانی رو تسلیت میگم گفتم بابا شوخی نکنا مگه میشه حاج قاسمو شهید کرده باشن گفت خودت تلویزیونو ببین اون نوشته ها خیلی درد داشت که میگفت : شهادت فرمانده رشید اسلام ، حاج قاسم سلیمانی را به امت مسلمان ایران تسلیت عرض میکنیم و البته یه نکته ای که دیدم این بود که همه تو خاطره هاشون گفتن خواب بودیم که فهمیدیم سردار شهید شده..... همه خواب بودیم ....... وقتی جنگید و وقتی شهید شد همه خواب بودیم..... انشا الله به حق خونش که بیدار باشیم و پیرو ولی فقیه.... نام : مهدی درخشانیان آیدی :HAJMEHTI12 " "