غمت به اندازه ی تعداد قلبهایی که
دوستت دارن بزرگه...
#حاج_قاسم💔🔗
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
کاسه صبرم را سرآوردی
بغض های مکرر آوردی
تو که بودی؟ که بعد رفتن خود
گریه ی شهر را درآوردی!
#سردارجان💔🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
میثم+مطیعی-+بیایید+یتیما+برا+گریه+زاری-+شهادت+سردار+سلیمانی (1).mp3
8M
بیایید یتیما برا گریه زاری:)💔🌱
#میثم_مطیعی
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪفشقاسمسلیمانيارزششازسرترامپبیشتراست.
"سیدحسننصرالله"
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
_یڪچنینروزۍبود ...
ڪہفھمیدیمدیگرنداریمت(:💔_
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
⸤ نه در حوزه ، آیت الله کم داریم و
نه در نیروهای مسلح سردار و لشکر؛
اما مرد میدان انگشت شمارند! ⸣
👤| #علی_جعفری
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت"
#سردار #آیتاللهمصباح ♥️🌱
.
.
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
سلام
صبح از خواب بلند شدم دیدم بابام داره با تلفن حرف میزنه و میگه سردار سلیمانی ترور شده و خیلی ناراحت بود
بعد تلفنش به من گفت سردار سلیمانی شهید شد من اصلا باورم نمیشد گفتم شوخی میکنی دیگه
گفت نه جدی میگم
به مامانم گفتم مامان سردار شهید شده گفت چی چی میگی و با ترس و وحشت از خواب بلند شد و میگفت آخه چطوری چرا 😭
من اصلا حالم خوب نبود همش بغض گلوم را می گرفت اما به روی خودم نمی آوردم و نمی ذاشتم گریه هام سرازیر بشه
سردار را به عنوان برادر نداشتم انتخاب کردم
و مطمئن بودم که میتونم تو تشیع جنازه سردار شرکت کنم
من اصفهان بودم ولی خالم قم زندگی میکنه شب قبلش به مامانجونم زنگ زدم و گفتم میاید با اتوبوس بریم قم گفت چرا خوب با بابات برین بابام معلم بود و نمی تونست بیاد مامانجونم هم گفت نه دردسر داره و نمیخواد بریم
من امیدوار بودم که قطعاً میریم و امید داشتم
صبح بلند شدم دیدم انگار خبری نیس لباس هام را پوشیدم و دیگه ناامید از همه جا رفتم سوار سرویس مدرسه شدم که مامانم از آیفون داد زد بیا بالا دایی زنگ زد گفت بیاید بریم قم 😳
من اصلا حال خودم را نمی فهمیدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم
مثل جت پریدم بالا لباس هامون را جمع کردیم و راهی قم شدیم
💔💔
نام : ساراسادات نوربخش
آیدی : it_sara
" #چالشخاطرهیتلخ "
طبق معمول بابا سرکار بود حتی توی روز جمعه...
سپاه و نظام که جمعه و غیر جمعه نمیشناسه...
با تلفن بابام از خواب بیدار شدم...
مامان پشت تلفن بود و به یه نقطه خیر شده بود...گیج و توی اون حالت خواب الودگی گفتم کیه؟!
نگاهم کرد و اشک از چشماش بدون پلک زده افتاد روی گونه های همیشه خندونش...
دیگ چهره شاد مامان پیدا نبود...
نشست روی زمین
ترسیدم...
رفتم سمتشو تلفن رو گرفتم دیدم باباس...
الو سلام بابا چیزی شده؟
سلام بابا من باید برم از مامانت بپرس و قطع کرد...توی صدای باباهم یه حالت عجیبی بود
برگشتم سمت مامان هنوز توی شوک بود گفتم مامان میخای بگی چی شده؟!نگاهم کرد و سرشو توی بغلم جا کرد و شونه هاش لرزید دیگ داشتم دیونه میشدم مامان با شمام چی شده خبببببب
گفت:حاج قاسم...دیگ نگفت!
حتی نمیخواستم ب ذهنم این ی تصور رو برسونم که شاید شهید شده یا...
نمیتونسم فکرشم بکنم
مبهوت مامانمو نگاه میکردم که دوباره تلفن زنگ خورد این دفعه زهرا بود....الو زهرا؟
فقط صدای هق هق میومد...
دیگ جون توی بدنم نبود نکنه اتفاقی افتاده واسه حاجی...گفت:فاطمه حاجیو زدن...
بدون یه لحظه مکث با دو رفتم سراغ کنترل و تی وی رو روشن کردم اولین زیر نویسی ک میشد خوند رو با چشمای خیس و تار دنبال کردم...
مگ میشد؟!اصن مگ میتونسم باور کنم بی پدر شدم؟برگشتم طرف مامان ک داشت اشک میریخت گفتم مامان اینا چین؟!چی میگن؟!
چی شده؟!
دیگ نتونسم ادامه بدم بغضمو شیکوندمو هق هقم توی سالن پیچید...سخت بود..
جمعه بیدار شی حال مامانو ببینی بد صدای خاهرتو بشنوی ک گریه میکنه
تهش با زیر نویسی بفمی همه امیدت الان دیگ نیست....اون روز ب زور گذشت..
اوت روز که هیچ روز های بعدیشم ب زور و ضرب میگذشت...
تا اینک از طرف ستاد رفتیم بیت...
توی بیت تنها امیدم تگاه ب چهره اقام بود
وارد شدن قامتشون بلند بود بی هوا همه از ورودشون بی طاغت شدن و زیر گریه زدن و لبیک گفتن
شب فاطمیه بود حاج مهدی شروع کرد ب روضه خوندن ی جایش.... ی حرفی زد...
صدای ناله مجلس رو نابود کرد....
گفت اقا!...
انقدر که بغض شما و گریه شما مارو نابود کرد شهادت حاجی نابودمون نکرد..
نگاهمون افتاد به اقامون...
سرشون پایین بود و شونه های لرزانشو رو خوب میشد تماشا کرد...
هیچ وقت اون گریه های اقا رو از یاد نمیبرم...
نام : ...[مجنون حسن]...
آیدی : ...[majnonhasan:ایدی ایتا]...
" #چالشخاطرهیتلخ "
شب جمعه تقریبا نیمه های شب بود... خواب دیدم که توی یک حیاط بزرگی ایستادم که سر درش نوشته بود سپاه پاسداران...
من به عنوان گرافیست و طراح صحنه اونجا داشتم به سرباز ها دستور میدادم و روی دیوار ها پوستر های خیلی خیلی بزرگ از شهید سلیمانی را نصب میکردم که زیرشون نوشته بود شهادت سردار سلیمانی و...
یادمه حتی به عنوان ماکت داشتم یک صحنه ای رو درست میکردم...[صحنه انفجار و شهادت سردار] یکی از سرباز ها یک جعبه ای به دستم داد وقتی بازش کردم ماکت یک دست بود با انگشتر عقیق....![دقیقـــا همون عکس دست سردار] و خلاصه وقتی صحنه آماده شد و تموم شد...
مراسم برپا شد و سیل مردم بود که وارد اون مقر میشدند...
خواب عجیبی بود...
صبح که از خواب بیدار شدم با چشمای سرخ پدرم و مادرم رو برو شدم باورش سخت بود حتی میترسیدم به صفحه تلویزیون نگاه کنم...
ترس از اینکه خوابی که نیمه های شب حوالی ساعت ۱:۲۰دقیقه دیدم درست بوده باشه داغونم میکرد...
امــا...
اون خواب...اون ساعت شب...اون نوار مشکی و صدای مجری تلویزیون...و
بعدش صدای نوحه حاج محمود... آاااایییی شهید بی ســر اومد...
همشون منو داغون کرد...
از همونجا بود که حس کردم سردار دستشو گزاشته روی شونم و میگه به محکم راهت ادامه بده...
از اونجـا بود که تردید رو گزاشتم کنــار و قدم هامو محکم تر از همیشه برداشتم...
جمعه سختی بود...خیلی سخت...اما...
اتمام.
نام: گمنـام
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
دقیق یادمه...
نماز صبح بود
شنبه اش امتحان ترم فیزیک داشتم
برای نماز بیدار شده بودم
موقع ای که رفتم بخوابم گوشی و چک کردم
هی دیدیم تو کانالای ایتا زدن
سردار قاسم سلیمانی را ترور کردند.
اصلا باورم نمیشد ¿¡
به مامانم گفتم
گفت اینا برا تبلیغ کانالشون میگن ول کن برو بخواب
گفتم نه مامان تبلیغ چیه باور کن راسته
به بابا گفتم
بابام سریع تو کانالای خبری چرخید
گفت بزنید شبکه خبر
وقتی تلوزیون و روشن کردیم ...
همچی یه رو سرمون آور شد
اولش باور نشد ...
تو شک بودم
حتا گریه هم نمی کردم
گفتم الکیه بابا فردا میگن "نه اشتباه شده"
نمی دونم جمعه اون روز چه جوری تموم شد¡¡¡
فقط شنبه ...
مدرسه...
سیاه پوش...
همچی تموم شد...
نام:زیݩݕ
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "