#بعدِماجرا
.
.
.
صداے تیک تیک عقربه های ساعت ثانیه به ثانیه ی ماجرابرسَرم میڪوبد.
تازهِ به خودم آمده امـ
چه شد؟
بازهم به همان دقیقه هایی ڪه صداے هق هق مردم را میشنیدم درگوشم تڪرارمیشود.
انگارڪه بخواهدجانم رابگیرد! اِکراهَش رابیشترمیکند...
هنوزهَم صدای قدم هایم که دراثرکوبیده شدن محڪم کفش هایم روی زمین بوددرسرم صدامیڪند.
چندین شب است ڪه درخواب درست مثل آن روزفقط میدوم وبه خانه امان نمیرسم.
ازآن روزهروقت واردخانه میشوم انگارڪه منتظرم مادرم چیزی بگوید.
صداے تلوزیون آزاردهنده شده است،ازهرچه خبراَست بیزارم....
الان چندهفته است ڪه وقتی پایم به شلوغی های درب ورودی حسینیه بازمیشودهمان صحنه ایی که صدای حاج میثم نوحه ی این گل رابه رسم هدیه
تقدیم نگاهت ڪردم رامیخواندومردمی که سرگردان ازشدت گریه به یک دیگرپناه می آوردند و زار میزنند تکرارمیشود.
مگرمیشودفراموش کنم کمرهایی ڪه ازرفتنت خم شد
مگرشدنیست فاطمیه های بعدی بیایید ومن درسرم نوحه ی حاج محمودکه برای رفتنت خواند(عجب فاطمیه ای شد امسال...) تکرارنشود.
آنقدرکه مادرانه شهیدشدی محال است،روضه های مدینه رابخوانندویادت نکنم...
میدانی تازه داردجای خالیت توذوق میزند.
حالامانده خان طومان هاآزادشوندوازنبودنت فقط حالمان ابری شود.
جایت خالی آقافرمودن درقدس نمازخواهیدخواند.
ڪاش میبودے
بااینکه ندیدمت ولی آنقدردلم تنگ است ڪه چشمانم به راحتی آرامـ نمیگیرند
دلخوشی این روزهایم این جمله است
الحمدالله ڪه سرداربه آرزوش رسید(:
.
به بهانہ حوالے ۳۶۵روز از رفتنت
نام : #فاطمه_نوری
آیدی:....
" #چالشخاطرهتلخ "
شبش مهمون داشتیم،دقیقا یادمه نزدیک ساعت یک بود که پسرشون داشت میگفت:به نظر من این پاسدارا همشون تروریستن!
همون لحظه خیلی دلم گرفت،داشتم درس میخوندم تو اتاقم که صداشو میشنیدم روی کاغذ جلوم نوشتم [ راهت را ادامه خواهم داد ای شهید!]
تاریخ هم زدم.
رفتن و مثل هر شب خوابیدم.صبح با صدای مادرم که میگفت گوشیم کو؟گوشیم کو؟بیدار شدم.تا دید چشم هام بازه گفت:سردار و شهید کردن!
به ثانیه نکشید که یا ابالفضلی گفتم و از جا کنده شدم. از پشت نرده های راه پله برادرم رو دیدم که با چشم های اشکبار به تلویزیون خیره شده بود.متوجه من شده بود سرش و برگردوند و بی رحمانه خنده تلخی به صورتم پاشید...
من با شوک به نوار سیاه کنار تلویزیون خیره شده بودم... دیگه طاقت نیاوردم و نشستم رو پله.
چند لحظه زیر نویس های تلویزیون رو خوندم اما انگار بغض گلویم را میخورد.و بعد به اتاقم رفتم و گریه کردم و فقط به حرف های مهمانمان فکر کردم...
آن زمان که او داشت میگفت پاسدار ها تروریست هستن قرار بود چند دقیقه بعدش یه پاسدار واسمون جونشو فدا کنه (:💔
نام: ضـحیٰ متوسلیـانs.r
آیدی:...
" #چالشخاطرهتلخ "
بسم رب،،،
آن روز جمعہ بود.
اما جمعہیی مٺفاٺ...
ساعٺ ۶ و نیم بود بہ گمانم
چشمانم را باز کردم،خوابم میآمد
امـا،صداۍ گریہ میآمد..
ٺرسیدم ڪه ݘہ اٺفاقے افٺاده اسٺ..؟!
وقٺے رفٺم داخل حالݒذیرایے
دیدم ݐدر و مـادرم بہ پہناۍ صورٺ اشڪ مےریزند ...
ټلوزیوݩ شبڪہ خبر بود!
ٺیٺر خبـر مرا دگرگون ڪرد:
"سردار حاجقاسـم سݪیمانے بامداد امرۅز بہ شہادټ رسید"
آن رۅز خیلے آن بزرگ مرد را نمیشناختم امـا حاݪم جورۍ شد و قݪبم بہ درد آمد..
آن رۅز را فرامۅش نمۍڪنم
روز اشڪ...
رۅزۍ ڪہ باید خبر آمدن مہدۍ
فاطمہ<عج> ٺیٺر میشد،،،
امـاخبر رفٺن سردار دݪـہا ٺیٺر شد...
نام :گمنــآم
آیدی:....
" #چالشخاطرهتلخ "
#یک_روایت_واقعی
اون صبح هم مثل سحرهای جمعه پس از خوندن دعای ندبه🤲 سجاده ام 📿را جمع کردم و به سمت رختخواب😴 رفتم چشمانم کمی روی هم رفته بود و در اوایل خواب به سر میبردم. مادرم طبق عادت دیرین خود بعد از نماز تلویزیون📺 روشن کرده بود و قصد گوش دادن به صحبتهای حاج آقا رفیعی👳♂ را داشت.
کم کم صدا هایی را می شنیدم ولی هنوز خواب بودم و چیز زیادی متوجه نمی شدم فقط فهمیدم هی میگن دروغه شایعس است حس کردم خبری از حاج احمد متوسلیان شده باشد (چون روزها شایعه کرده بودند حاج احمد پیدا شده است)
گفتم خوب خداروشکر ولی چرا خانوادهها نگران هستن؟؟؟از رختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و گفتم چی شده؟؟پدرم با بغض گفت .... حاج قاسم شهید شده 💔😱من که نمی فهمیدم منظور پدرم چیست و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود گفتم کی چی؟؟😳😮 که نگاهم به تلویزیون افتاد و عکس حاج قاسم و ابومهدی را دیدم همون لحظه قرآن را پخش کردند ⚫️
یک لحظه انگار جهان وایساد چشمام خیره به زیرنویس مونده بود نمیتونستم بخونم که چی نوشته انگار دوست نداشتم از محتوای این خبر چیزی متوجه شوم 😭
شوک خیلی بدی بهم وارد شد یک لحظه احساس کردم امنیت نداریم👮♂⚔
بعد از چند دقیقه که فهمیدم دروغ نیست نشستم و اشک هام 😭🖤❤️ جاری شد
ولی .....تا مدتها چیزی از زندگی و درس متوجه نمی شدم
ولی......
ما انتقام میگیریم
#انتقام_سخت
اسم مستعار : بانوی از تبار شهدا
آیدی ایتا : F_Mokhtari_1382
" #چالشخاطرهتلخ "
سلام وقت تون بخیر....
من فردای اون اتفاق امتحان تاریخ داشتم شب قبلش یعنی پنجشنبه خیلی نگران بودم و استرس داشتم نمیدونم برای چی بود نمیدونم برای امتحان بود یا دلشوره اتفاقی که قرار بود بیفته ....
سریع رفتم تو رخت و خواب که بخوابم برای فردا آماده باشم که درس و شروع کنم به خوندن ...
صبح شد همه خواب بودن حدود ساعت ۸ و نیم بود که اول گوشی و برداشتم و دیدم همه جا تیتر شده شهادت حاج قاسم ....
شهادت ابومهدی...
بغداد....
همون لحظه اشک هام سرازیر شد باور نداشتم به این خبر ها... هرچی تو کانال ها سر میزدم میدیم همه دارن این حرف و میگن و ....
به جز من و خواهر و بابا و مادرم افراد دیگه خانوادم به اینجور مسائل اعتقادی ندارن و مخالف اعتقاد های من هستند ....
مادرم خواب بود و پدرم هم سرکار....
وقتی دیدم ماجرای شهادت حاج قاسم داره جدی میشه با گریه ای تا حالا برای هیچ کس نکرده بودم رفتم تو اتاق مامانم و اونقدر ناله و داد و فریاد کردم که مامانم با ترس از خواب پاشد و فقط میگفت چیشده ؟؟؟؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم همون لحظه یکی از خاله هام به خونه مون زنگ زد مامانم بیشتر نگران شد و با ترس تلفن و برداشت و فکر کنم خاله ماجرا رو بهش گفته بود که اونم اشک تو چشماش جمع شد....
تلویزیون و سریع روشن کردم دعا دعا میکردم خبر دروغ باشه و تکذیب بشه ولی خبر واقعی بود....
هیچ کس حال خوبی نداشت تا اینکه اون روز قرار شد حضرت آقا نماز و برای حاج قاسم و ابوالمهدی بخونن ، وقنی گریه های حضرت آقا رو میدیدم حتی از خبر شهادت حاج قاسم بدتر بود
خیلی سخت بود خیلی.....
نام:ف. زارع
آیدی : ....
" #چالشخاطرهتلخ..."
سلام
صبح روز جمعه مثل تمام روزهایی که امتحان داشتم از خواب بیدار شدم، لیوان چای دستم بود ومن مشغول صبحانه خوردن ودور از هیاهوی بیرون از خانه، ناگهان با اشک های پدرم مواجه شدم با نگرانی دنبال علت میگشتم وقتی خبر راشنیدم ،نفسم در سینه حبس شد دنبال تکذیب خبر بودم بغض گلویم را فشار میداد تلویزیون رو روشن کردم، زیر نویس شبکه ها وجودم رو به لرزه در آورده بود، شبکه خبر رو زدم، اشکام باعث شده بود، تار ببینم باخودم زمزمه می کردم نه امکان نداره، حاج قاسم زنده است...
اما واقعیت داشت، آری. حاج قاسم به آرزویش رسیده بودو شرمندگی اش برای من وامثال من ماندکه از قافله جاماندیم...
ومن الله توفیق
نام :جهاد 721
" #چالشخاطرهتلخ "
صبح روز جمعه بود.
خواب بودمکہ باصدای لرزون مادࢪم ازخواب بیداڕ شدم.
تصویرے کہ توی تلویزیون دیدم قابل باور نبود...😔
یہ نوارسیاھ کنار تلویزیون کشیدھ شدهبود😢
باهول وولا پرسیدم:مامان چی شده😳!؟
مامانم با بغض گفٺ حاج قاسمۅ شهید کردن😔😭😭
باورم نمیشد.بااینکه توپایگاه بسیجمون براش مراسم گرفتیم و توے تشییع پیکر سردار شرکت کردیم اما هنوزم باورم نمیشه🖤🖤
همش احساس میکنم حاج قاسم زنده اسٺ...
البتہ چه بسا احساسم درسته🙂
حاج قاسم زندس ودارھ ماهارو میبینه...
امیدوارم بتونم یکۍ از ادامھ دهندگان راه شهید سلیمانی باشم..
آیدی ایتا:montazer1441
اسم مستعار:نورِاݪدین
" #چالشخاطرهتلخ "
جمعه سیزده دی ۹۸ اولین روزی بود که قسمتم شد برم خادمی شهدا.
صبح برای اینکه زودتر برسم بهشت زهرا گوشیمو چک نکرده راهی شدم.
تو مترو نشسته بودم برای رسیدن قطار که رفتم تو اینستا و دیدم همه عکس سردار و پرچم ایران پست کردن...
چشمام پر از اشک شده بود اما میگفتم الکیه حتما باز میخوان یه داستان درست کنن ایندفعه میخوان با شایعهی ترور سردار حواسارو پرت کنن.
باز میگفتم نه مگه میشه عمو هم بدون تحقیق خبرو پخش کنه.
خواستم زنگ بزنم به بابام.(همرزم سردار) جرات نکردم. زنگ زدم مامانم گفت آره شهید شده به بابا هم خبر دادیم.
جلوی اشکهامو دیگه نتونستم بگیرم.
زنگ زدم به همسرم گفتم سردار شهید شده.
گفت نه بابا.
گفتم اینستاتو چک کن ببین همه پست گذاشتن.
ساکت شد.
از خود دروازه دولت تا حرم امام فقط گریه کردم.
انگار یتیم شدم.
از بدون سردار موندن میترسیدم تو این شرایط.
حالا یکسال میگذره از اون جمعه...
نام: فاطمه
آیدی: aibnat_eali
" #چالشخاطرهتلخ "
🌿سلام علیکم خدمت ادمین محترم کانال🌿
.
شبی که حاجی به شهادت رسید مارفته بودیم مهمونی والبتع تولد دوستمم بود😉😍خیلی هم خوشحال بودم ازاین بابت چون همگی دوره هم جمع بودیم☺️
تقریباً ساعتِ ۲ونیم نصفه شب بودکه ازمهمونی برگشتیم😅باچه شوق و ذوقی از همدیگه خدافظی کردیم..😅
اومدیم خونه ومن اون شب نمیدونستم حاجی شهیدشدن😞
صبح تقریباً ساعتِ ۹ونیم ؛۱۰ باصدایِ گریه هایِ بلند مادربزرگم وصدایِ تلویزیون بلندشدم😭😔نگاهی به تلویزیون وگوشی انداختم🧐🤯اصلا باورم نمیشد🤯😔😭حاجی که اونقدر برام قهرمان بود اینطوری تویه شب به شهادت رسیده باشه😭😔تاچند روز تویِ شوک بودم😨نمیتونستم باورکنم😔وقتی به عکساش خیره میشدم دلم آتیش میگرفت😭😔
یادِ امیرالمومنین افتادم که چه طوری درِ قلعه خیبر رو ازجا بلندکرده بود ولی موقع سیلی زدن و توهین به حضرت مادر*س* هیچ کاری نمیتونست بکنه😔😭....
حاجی که رفت انگار واقعا پدر خودمو یا تکه ایی از وجودمو ازدست دادم😔😭
.
بشود روزی که مثلِ حاجی راهشو ادامه بدم و....💔🥀
اللهمَ الرّزُقّناَ شَهادَتَ فِی سَبِیلِ اللهّ🥀به حق عمه سادات💔
نامِ مستعار:شهیده گمنام
آیدی ایتا:dokhte_zeinabi
" #چالشخاطرهتلخ "
سلام ونور
بنده به همراه خانوادم توی روستایی زندگی می کنیم که به جرئت می تونم بگم فقط این خانواده افتخاربه ولایی بودنشون می کنن
پدرم راننده هست صبح که ازخونه میرن بیرون اولین همکارشون رو که میبینن متوجه میشن که فاجعه شهادت سرداراتفاق افتاده و...
ساعت هفت میرسن خونه من که تازه بیدارشده بودم وهنوزگیج بودم که تلویزیون روشن میشه وبااین خبر مواجه میشم...
فقط یادمه که پام سست شد ودیگه واقعا نمی دونم چی به روزم اومد
ظهرازقرارگاه تماس میگیرن وبرای ساعت 13جلسه اضطراری میزارن .فکرنمی کردم همه رفقا داغون باشن هنوزهم توقع داشتیم تکذیبیه بدن .اما تا امروز خبری از تکذبیه نشده.دیوارخونمون سیاه پوش شد یه چنتا از هم محلی ها منت گذاشتن وتشریف آوردن منزل اول هیچی نمی گفتن ولی بعد با طعنه وکنایه بهمون می گفتن شگون نداره سیاه می پوشین وازاین افاضات.
هفته بعدش با کمک دوستای پدرم مراسم بزرگی گرفته شد وتوی اون مراسم به معرفی سردارپرداخته شد
خون سردار99%مردم روستای مارو جذب کرده
چقدر این لحظات که خبر رحلت آیت الله مصباح یزدی هم رسیده برامت اسلام سخت می گذره
التماس دعا
نام : مهدے
آیدی:...
" #چالشخاطرهتلخ "
مهدی درخشانیان:
من خواب بودم
دوستم زنگ زد والبته قبلش هم پیام داده بود
گفت که شهادت سردار سلیمانی رو تسلیت میگم
گفتم بابا شوخی نکنا
مگه میشه حاج قاسمو شهید کرده باشن
گفت خودت تلویزیونو ببین
اون نوشته ها خیلی درد داشت که میگفت : شهادت فرمانده رشید اسلام ، حاج قاسم سلیمانی را به امت مسلمان ایران تسلیت عرض میکنیم
و البته یه نکته ای که دیدم این بود که
همه تو خاطره هاشون گفتن خواب بودیم که فهمیدیم سردار شهید شده.....
همه خواب بودیم .......
وقتی جنگید و وقتی شهید شد همه خواب بودیم.....
انشا الله به حق خونش که بیدار باشیم و پیرو ولی فقیه....
نام : مهدی درخشانیان
آیدی :HAJMEHTI12
" #چالشخاطرهتلخ "
سلام و عرض ادب
من دوستم بعد از مدتها از تهران اومده بودو اومدن خونه ما..
اونشب گوشیامون رو خاموش کردیم تا ساعت 3 شب گفتیم و خندیدیم.
صبح ساعت 6 بیدار شدم یه لحظه دوستم گفت پاشو چند تا خبر دارم برات.. اولین خبر اینکه حاج قاسم شهید شده گفتم برو بابا بگیر بخواب گفت بخدا جدی میگم سری نتم رو روشن کردم دیدم بچه ها پروفایلشون عکس سردار بود. از چند تا پرسیدم. گفتن درسته
باور نکردن تلویزیون رو روشن کردم. عکسش رو که دیدم زدم زیر گریه. اصلا باورم نمیشد..😭😭😭
از اون ساعت تا خود شب گریه کردم.. انگار کمرم شکست.. شب برنامه نامزدی داشتیم به طرف گفتیم کسی اجازه کف و هلهله و شادی نداره. اون هفته به زور بر ما گذشت. تا همین الان... هیچ وقت فراموش نمیکنم 😭😭😭
نام :دلم فقط برای خدا
آیدی:...
" #چالشخاطرهتلخ "