🌸🍃🌸🍃
#ســـه_چـــیز_بـلا_را_دور_مـیســـازد:
1_ #دعـــا:
مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ [فــرقـان: ۷۷]
اگــر دعـای شــما نـبـاشـــد پروردگارم به شــما اعــتنـایـی نـمــیکـنـــد
2_ #شـــکـر_نـعـمـــت:
لَئِن شَکَرْتُمْ لأَزِیدَنَّکُمْ [ابـراهـیـــم: ۷]
اگــر واقـعا ســپاســگـزاری کنـیـــد [نـعـمـــت] شـــما را افــزون خـــواهـــم کـــرد
3_ #یـاری_ضـــعـیـفـان:
رســـول الله صلی الله علیه وسلم مـیفرمایــد: آیا جـــز این اســـت که به واســـطـهٔ ضعیفانتان یـاری و روزی داده مـیشـــویـد؟
أَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی سَیِدِنٰا مُحَمَّدٍ وَ عَلٰی آله وَ صَحْبِهِ أَجْمَعِیْن
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🌸🍃🌸🍃
سلطان محمود غزنوی شبی برای استراحت به بستر رفت، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومی دادخواهی میکند و کسی به دادش نمی رسد، به غلامی دستور داد جست و جو کند اگر ستمدیده ای را مشاهده کرد به حضور آورد. غلام پس از کمی جست و جو برگشت و گفت: پادشاها! کسی نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد، دانست که غلام کوتاهی کرده است، پس خودش برخاست و از قصر بیرون رفت. کنار حرمسرای سلطان مسجدی بود، زمزمه ی ناله ای از میان مسجد شنید، جلو رفت، دید مردی سر بر زمین نهاده میگوید: خدایا! محمود در به روی مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است. سلطان گفت: چه میگویی! من در پی تو آمده ام، بگو چه شده؟ آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم پیوسته به خانه ی من میآید و با زنم هم بستر میشود و دامن ناموسم را به بدترین وجه ی آلوده میکند. سلطان گفت: اکنون کجا است؟ جواب داد: شاید رفته باشد. شاه گفت: هر وقت آمد مرا خبر کن، آن گاه او را به پاسبان قصر معرفی کرد و دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید. شب بعد باز همان سرهنگ به خانه ی آن بینوا رفت، مرد مظلوم به سرای سلطان رفت و سلطان محمود با شمشیر شرربار به خانه ی او آمد، دید شخصی در بستر همسرش خوابیده، دستور داد چراغ را خاموش کند، آن گاه شمشیر کشید و او را کشت، پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند. در این هنگام با دقت نگاهی کرد، بلافاصله سر به سجده نهاد. به صاحبخانه گفت: هر غذایی در خانه ی شما پیدا میشود بیاورید که گرسنه ام، عرض کرد: سلطانی چون شما به نان درویش چگونه قناعت میکند؟ سلطان گفت: هر چه هست بیاور، آن مرد تکه ای نان برای او آورد و پرسید: خاموش و روشن کردن چراغ و سجده کردن شما از چه بود و غذا خوردن شما در خانه ی مثل ما چه علت داشت؟ سلطان محمود گفت: همین که از جریان تو مطلع شدم با خودم اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسی جرئت این کار را ندارد مگر فرزندانم، گفتم: چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدری مانع از اجرای عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است، به شکرانه ی این که دامن خانوادهام از این جنایت پاک بود، سجده کردم؛ اما خوردن غذا از این رو بود که چون از چنین ظلمی اطلاع پیدا کردم با خود عهد کردم چیزی نخورم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اکنون از ساعتی که تو را در شب گذشته دیدم تاکنون چیزی نخورده ام!
پند تاریخ ۱۸۵/۳ -۱۸۳؛ به نقل از: زینة المجالس
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🌸🍃🌸🍃
یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امیرالمومنین علی علیه السلام در یکی از دعاهاي نهج البلاغه است.
" اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی"
"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی،
جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"
یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و....
گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری. و این همان جمله معروف است که می گوید: ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.
#نهج_البلاغه_خطبه٢١٥
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🌸🍃🌸🍃
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند.
مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد:
"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد.
بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت ، چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت : سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده.
مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم.
فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
مرید فهمید که :
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است ، و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر ، آن را قربانی کرد.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🌸🍃🌸🍃
خیلی وقتها شده که ما خیری به یه نفر رسوندیم با نیت « برای رضای خدا» اما اگه از همون آدم ضربه ای بخوریم اول چیزی که بذهنمون می رسه اینه : "بشکنه این دست که نمک نداره!" یا " من کلا شانس ندارم به هرکس خوبی کردم بدی دیدم".
مهربون بودن عالیه اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم رد بشیم و دریافت کننده ی محبتمون را مدیون ندونیم؛ چون ما کاری برای او نکردیم که انتظار پاسخ از او داشته باشیم. اینکه اخلاقا، جواب محبت، محبته درسته. اما ما با طرف مقابل کار نداریم هر کس باید روی درستی عمل خودش زوم کنه. دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده که کی طرف میخواد جبران کنه.
محبت برای رضای خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم.
بی توقع مهربان باشیم. خدا جبران میکنه. بنده ش رو بی خیال
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
روزگاری سرزمین جایگاه لاله بود..
عطرشان، حق و حقیقت ...
برسمن ها می نمود..
من ندیدم لاله را...
لٰکن شنیدم وصفشان...
شیرمردانی که غریبدند...
بر خصمشان...
لاله های انقلاب...
در کوچه ها پر پر شدند
تا سمن ها..
شاد و خرم زندگی از سر کنند
غنچه ها رویید از خونشان...
در این دیار...
رشد کردند و گلشن ساختند...
از لطف یار...
لیک چشمان تیز دیو ،آنان بدید...
با دو دست شیطنت...
گلها بچید...
حال، ما ماندیم و دریایی زخون...
عشقشان ما را کشیده...
در جنون...
عشق را داریم و اما تنها مانده ایم..
قافله سالار داریم...
از قافله جامانده ایم...
پس در این دنیای تاریک و زبون...
رو به سوی نائبش کن رهنمون..
تا مبادا...
دین حق را واگذاریم...
نائب مولایمان؛
تنها گذاریم...
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿