سفر بخیر اسفند ! کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده باشی!
مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی !
حواست باشد همه را برداری
دِر چمدانت را محکم ببندی!
فروردین دارد می آید! میدانی که چمدانش سبک است پر از شکوفه !
وقتی رسید میخواهم وصلشان کنم روی درخت های حیاط !
میخواهم بهار را دل انگیز کنم...
عشق را نشانش بدهم
قدم زدن زیر باران ، آن هم دو نفره ،شانه به شانه را یادش بدهم
به بهار بفهمانم سه ماه فصلش باید دوست داشتن باشد ، پر از روزهای خوب ، پر از قرارهای عاشقانه ...
اسفند جان بودنت کافی است وقتت تمام شده
بو کن ! بوی سمنو می آید بوی سنجد ! بوی پول های تا نخورده ی لای قرآن !
معطل نکن پستت را تحویل بده بهار پشت در است !
.
پنجشنبه آخر سال
یاد همه آنهایی می اُفتیم
که دیروز بودند و امروز نه
همه ی آنهایی که لحظهی تحویل سال
صورتشان را بوسیدیم و عید زمان را
تبریک گفتیم و امسال تنها
با خواندن فاتحه ای یادشان میکنیم
زندگی میهمانی و جشن آمدن ها
و رفتن هایمان است ، واقعیتی که
بی شک روح و دلمان را می آزارد
کاش دلمان خوش باشد از
یادگاری های بزرگی که در دنیا
باقی می گذاریم و کوله بارِ
پُری که با خود به آخرت میبریم
#روحشان_شاد_و_یادشان_گرامی
❥┅┄→•☆↓ ☞
#شهدا
برای دیده شدن کار نکنید. برای دیده نشدن کار کنید...!!! گمنامی چکیده ی درس جبهه است.
متوفای ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
✍ جعفر محمدی
🔺 تاریخ فوت: ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
-🔺علت فوت: کرونا
متوفی - که پدر بزرگی مهربان بود - در خانه اش نشسته بود که اقوام یکی پس از دیگری به دیدارش آمدند: بی ادبی است به عید دیدنی بزرگ فامیل نرویم!
آنها حتی دست هم ندادند و روبوسی هم نکردند ولی ویروس نامرئی از یکی شان منتقل شد به بیچاره پدر بزرگ.
هیچ وقت هم مشخص نشد کدام یک از افراد فامیل قاتل او شده بود چرا که هیچکدام شان کرونایی نشدند.
بعدها پزشک پدربزرگ گفت: هر که بود فقط ناقل بود، بی آن که علائم داشته باشد.
فردای روزی که پدربزرگ مُرد، چند کارگر گورستان که لباس های ضدکرونا پوشیده بودند ، او را در عمق دو متر و بیست سانتی متری دفن کردند،کمی آهک روی جنازه اش ریختند و همه فامیل در خلوت خود برایش گریستند؛ قاتل هم می گریست.
نوروز را در خانه بمانیم و قاتل عزیزانمان نباشیم ☘🙏🏿
📚 #داستان_کوتاه
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد، در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
بیش از ده جفت کفش، دور و برِ مُلّا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند.
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...
❗️این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم.
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.
خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد❗️
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز دلها گریخته
ایمان است...
#فروغ_فرخزاد