به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم
چه بر ما رفته است؟ای عمر!ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالیست یا من چشمودل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد؟
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
« یا بدّوح »
درد خمار می، تن مارا گرفته بود
وآن چشمِ مست،یک تنه مارا گرفته بود
گر همچو آفتاب نگردانده بود روی
در شامِ وصل، روغن مارا گرفته بود
روزی که داده بود به ما چشمْروشنی
ای کاش چشمِ روشن مارا گرفته بود
زیبایی دو دیدهٔ او در شب وصال
توفیق جان سپردن مارا گرفته بود
از لذّت وصال نبردیم بهرهای
اندوه هجر دامن مارا گرفته بود
گفتیم جان ز حال پریشان به در بریم
گیسوش پای رفتن مارا گرفته بود
مژگان صف کشیدهٔ آن چشم فتنهجو
در یک نگاه، جوشن مارا گرفته بود
روزی که پادشه ز گدایان خراج خواست
آتش تمام خرمن مارا گرفته بود
دادیم نذر عافیتش صدهزار سور
وآن بت عزای کشتن مارا گرفته بود
روز نخست دست به دونان نداد عشق
چون با دو دست، گردن مارا گرفته بود
عاشق شدم که او بنشیند به جای من
ای کاش عشق او، منِ مارا گرفته بود
از تلخکام، صحبت شیرین بعید بود
شوری زبان الکن مارا گرفته بود
* شاعر: سیّد مهدی طباطبایی