پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها توی پیادهرو کنار تیر برق، چادرهای مشکی مادرشان را به هم بسته بودند و خیمه راهانداخته بودند تا تعزیه بگیرند. قرار داشتند هرکدام چیزی بیاورند؛ پرچم، لباس، چادر، زیلو، کتری، استکان و ...
کوچکترین آنها که چیزی نداشت بیاورد، خودش را جلوی سرباز قرمز پوش، روی زمین انداخت و گفت:
من میشم بچهی خیمهها، منو بزنید!
داستانکهای عاشورایی
آهنگر
- خدا را شکر امروز دکانمان رونقی گرفت که هرگز در این سیزده سال آهنگری ندیده بودم. حسابی کارمان گرفته است ماریه!
- الحمدلله، لابد به خاطر باران فراوانی است که امسال بارید و کشت و کار را زیاد کرد…
- نه…متعجبم! هیچ کس بیل و داس نمیخرد…
-پس چه میخرند؟
- شمشیر، نیزه، تیر، نعل تازه و …راستی! برادرت حرمله هم آمده بود، سه تیر میخواست به تیزی شمشیر هندی!؟هر سه سه پر…
داستانکهای عاشورایی
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشمش دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین میایستد و به لبهای سفید شدهاش زُل میزند.
قمقمه را که آب تویش قُلپ قُلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد، شمشیر از دست شمر میافتد و رجزخوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: "بخور، مال تو آوردم" و برمیگردد. روبهروی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید:" بابای بد!"
داستانکهای عاشورایی
جوشنِ کبیر
خون، خاک را به تنم چسبانده است. شرم توی سرم میچرخد و اشکم را در میآورد. من تنها به یک دلیل خلق شدهام و آن لحظهای که باید، هیچ کاری از دستم بر نیامده بود.
این چندمین جایی است که این مردِ آبلهرو مرا به دنبال خودش میبَرَد. پیرمرد، دستی به شانهام میکشد و میگوید: “معلومه حسابی قوی و محکم بوده ولی نه، نمیخرم.”
مرد جواب میدهد:”ارزون میفروشم، خیلی…”
پیرمرد من را توی دستش مچاله کرده، روی زمین پرت میکند. بعد حرفی میزند که از خجالت آب میشوم.
“نگاه کن، تکه تکه است. این زره حتی آستینهاش هم قطع شده.”
داستانکهای عاشورایی