eitaa logo
꯭م꯭ه꯭د꯭ی ꯭م꯭و꯭ع꯭و꯭د ꯭ر꯭و ꯭م꯭ا ꯭ح꯭س꯭ا꯭ب ꯭ک꯭ن💟
165 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
68 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"امام زمان" شهر یکپارچه در انتظار امام زمان است و حال و هوای امام زمانی دارد. عده‌ی قلیلی هم که شاید مخالف باشند، آشکارا حرفی نمی‌زنند. می‌ترسند از گفتن حرفی خلاف این همه منتظر ... +روزنوشت ‌های یک مورخ، اواخر سال ۶۰ هجری قمری، کوفه داستانک‌های عاشورایی
توی هیئت همه سینه می‌زدند. فقط یک نفر کنار هیئت سرش را به دیوار می‌کوبید و حسین حسین می‌گفت! بعد از هیئت همان یک نفر را دیدم... دستی در بدن نداشت! داستانک‌های عاشورایی
بچه‌ها توی پیاده‌رو کنار تیر برق، چادرهای مشکی مادرشان را به هم بسته بودند و خیمه راه‌انداخته بودند تا تعزیه بگیرند. قرار داشتند هرکدام چیزی بیاورند؛ پرچم، لباس، چادر، زیلو، کتری، استکان و ... کوچکترین آنها که چیزی نداشت بیاورد، خودش را جلوی سرباز قرمز پوش، روی زمین انداخت و گفت: من میشم بچه‌ی خیمه‌ها، منو بزنید! داستانک‌های عاشورایی
《تجارت》 _در سال‌های تجارت، چه وقت بسیار موفق بودی!؟ + سال شصت و یک هجری. آن سال بسیار در کار تجارت سود بردم. روزهایی بود که در کوفه کاغذ بسیار کمیاب و گران شده بود! گویا همه‌ی مردم می‌خواستند نامه بنویسند! داستانک‌های عاشورایی
آهنگر - خدا را شکر امروز دکانمان رونقی گرفت که هرگز در این سیزده سال آهنگری ندیده بودم. حسابی کارمان گرفته است ماریه! - الحمدلله، لابد به خاطر باران فراوانی است که امسال بارید و کشت و کار را زیاد کرد… - نه…متعجبم! هیچ کس بیل و داس نمی‌خرد… -پس چه می‌خرند؟ - شمشیر، نیزه، تیر، نعل تازه و …راستی! برادرت حرمله هم آمده بود، سه تیر می‌خواست به تیزی شمشیر هندی!؟هر سه سه پر… داستانک‌های عاشورایی
دخترک از میان جمعیتی که گریه‌کنان شاهد اجرای تعزیه اند رد می‌شود. عروسک و قمقمه‌اش را محکم زیر بغل می‌گیرد. شمر با هیبتی خشن، همان‌طور که دور امام حسین می‌چرخد و نعره می‌زند، از گوشه‌ی چشمش دخترک را می‌پاید‌. او با قدم‌های کوچکش از پله‌های سکوی تعزیه بالا می‌رود. از مقابل شمر می‌گذرد، مقابل امام حسین می‌ایستد و به لب‌های سفید شده‌اش زُل می‌زند. قمقمه را که آب تویش قُلپ قُلپ صدا می‌دهد، مقابل او می‌گیرد، شمشیر از دست شمر می‌افتد و رجزخوانی‌اش قطع می‌شود. دخترک می‌گوید: "بخور، مال تو آوردم" و برمی‌گردد. روبه‌روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، می‌ایستد. مردمک‌های دخترک زیر لایه‌ی براق اشک می‌لرزد. توی چشم‌های شمر نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید:" بابای بد!" داستانک‌های عاشورایی
حرمله‌ی پریشان حرمله، تیر را در کمان گذاشت و سفیدی گلوی نوزاد را نشانه گرفت. کمان را انداخت و پشت به تعزیه کرد و رفت. تازه بچه‌دار شده بود. داستانک‌های عاشورایی
سقا رفته بود برای بچه‌های تشنه آب بیاورد. تیرها از هر طرف کنارش به زمین می‌نشست. دلش نیامد آب را به لب‌هایش نزدیک کند. با ظرف آب به سمت خانه برمی‌گشت که تیر به پیشانی‌اش خورد. برادر به سمتش دوید تا کمک کند با هم برگردند، اما دیگر نفس نمی‌کشید؛ دختربچه‌ پنج‌ساله یمنی. داستانک‌های عاشورایی
با مشک پر آب با مشک پر آب برگشته بود. بچه‌ها دور و برش را گرفته بودند و جرعه جرعه فرات را می‌نوشیدند. اول از همه، علی‌اصغر را سیراب کرده بودند. نقاش، دلش نیامده بود، سقا را با مشک پاره کنار علقمه، نقش بر زمین بکشد… داستاتک‌های عاشورایی
پنجاه کیلومتر مانده به کربلا قرار بود سه روزه برسد. آن هم به نیابت از سه نفر. همان عصر روز اول رسید. زودتر از همه ما. به همان سه نفر. سه فرزند شهیدش! پنجاه کیلومتر مانده به کربلا، به آسمان پرکشید. داستانک‌های عاشورایی
جوشنِ کبیر خون، خاک را به تنم چسبانده است. شرم توی سرم می‌چرخد و اشکم را در می‌آورد. من تنها به یک دلیل خلق شده‌ام و آن لحظه‌ای که باید، هیچ کاری از دستم بر نیامده بود. این چندمین جایی است که این مردِ آبله‌رو مرا به دنبال خودش می‌بَرَد. پیرمرد، دستی به شانه‌ام می‌کشد و می‌گوید: “معلومه حسابی قوی و محکم بوده ولی نه، نمی‌خرم.” مرد جواب می‌دهد:”ارزون می‌فروشم، خیلی…” پیرمرد من‌ را توی دستش مچاله کرده، روی زمین پرت می‌کند. بعد حرفی می‌زند که از خجالت آب می‌شوم. “نگاه کن، تکه تکه است. این زره حتی آستین‌هاش هم قطع شده.” داستانک‌های عاشورایی