#حدیث_روز
#امام_على(ع):
موعظه ها، مايه حيات دل هاست.
المَواعِظُ حَياةُ القُلوبِ .
📚غررالحكم حدیث321
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
@markazfarhangekhanevade
#پیام_سلامتی
🔺برگ های کلم غدهی تیروئيد را درمان می کند.
🔸خوردن برگ کلم به بهبود عملکرد بدن کمک می کند. در این راستا، قرار دادن برگ های کلم روی غده ی تیروئید به مدت یک شب ممکن است به خنثی کردن هورمون های مخل تیروئید کمک کند.
@markazfarhangekhanevade
بسیج سپاهی است مسلّح به #ایمان و مجهّز به #عشق و ریسمانی است برای بالا رفتن از شانه های خیس #آسمان.
آغاز هفته #بسيج بر تمام بسیجیان سلحشور(علی الخصوص شما مکتبیان عاشورایی) مبارک باد.
🍀🍀🍀🌹🍀🍀🍀
@markazfarhangekhanevade
🍃💝🍃
🎀 #همسرداری 🎀
وقتی از شوهرتان انتقاد می کنید؛ یادتان باشد که به او بگویید هنوز هم دوستش دارید و فقط می خواهید برخی رفتارهایش را عوض کند.
اگر به او فرصت بحث در مورد رفتارهای آزاردهنده اش بدهید، می توانید عشق و علاقه متقابلتان را حفظ کنید.
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@markazfarhangekhanevade
🌸 همراه و همدم بیمار باشید
🔸فردی که بخاطر بیماری باید چند روز در بیمارستان بستری شود نیاز به همراه دارد و همراه مریض در مدّت بستری بودن بیمار تمام کارها و درخواستهای بیمار را با مهربانی و تحمّل سختیهای آن انجام میدهد. حتّی ممکن است بیمار، تندی و بدرفتاری کند امّا همراه مریض با او مدارا میکند چرا که میداند او بیمار است و نیاز به همراهی و کمک دارد تا سلامتی خود را به دست آورد.
🔸زن و مرد در زندگی مشترک باید همراه یکدیگر باشند. هیچکدام از آنها معصوم نیستند و لذا ممکن است در زندگی، صفات و رفتارهای نامناسبی را در شرایط مختلف از خود نشان دهند.
🔸هر صفت زشت و یا اخلاق بد همسرتان را یک بیماری حساب کنید که برای اصلاح یا مدیریّت آن نیاز به همراهی با اوست. نگاهتان به او فرد بیماری باشد که نیاز به کمک و همراهی شما دارد نه بیماری که به حال خود رهایش کنیم.
🔸مهربانی، صبوری، تحریک نکردن صفات زشت همسر، تشخیص نیازهای بجای او در حین بیماری، نیّت خالص و نگاه اخروی از ملزومات و ویژگیهای یک همراه مریض است و البته مراجعه به مشاور متبحّر مذهبی، کمک فراوانی به شما و همسرتان میکند.
🔸از امروز نقش همراه را برای همسرتان ایفا کنید تا نتایج زیبای آن را ببینید.
@markazfarhangekhanevade
هرگز این 7 قول را به فرزندتان ندهید🔻🔻
📍والدین از وعده و وعید دادن به فرزندان خود به چند دلیل استفاده می کنند: برای رشوه دادن به فرزند جهت انجام کاری که خودشان می خواهند، اجتناب از برخورد احتمالی با فرزندشان، ناامید نکردن فرزند و ایجاد امید در او.
1. "قول میدم درد نداشته باشه."
2. "قول میدم قبل از اینکه خوابت ببره بیام خونه."
3. "قول میدم هفته دیگه ببرمت پارک با دوستت بازی کنی، ولی امروز نه."
4. "قول میدم اگه اتاقتو مرتب کنی، ببرمت بیرون بستنی بخرم برات."
5. "قول میدم اگه مشقاتو انجام بدی، باهوش ترین بچه کلاس بشی."
6. "قول میدم که فردا روز بهتری باشه."
7. "قول میدم که دفعه دیگه برای تولدت بریم مسافرت."
@markazfarhangekhanevade
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویرانه شود شهر تل آویو به زودی
والله نماند اثر از آل سعودی
کعبه شود آزاد و بقیعش شود آباد
با آل علی هرکه در افتاد ، ور افتاد
📍#تل_آویو
📍#ریاض
#لبیک_یا_خامنهای
@markazfarhangekhanevade
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان ِمن،
بسیجیےشدید، مبارڪ است،
اما!
بسیجے بمانید ...
مقام معظم رهبری
💚 هفته بسیج بر شما بسیجیان دلاور مبارک باد
نماهنگ ای بسیجی....
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
@markazfarhangekhanevade
دوباره زلف تو افتاد دست شانه ی من
طنین نام تو شد شعر عاشقانه ی من
پس از تو جمع نکردیم جانماز تو را
اتاق تو شده حالا نماز خانه ی من
هنوز مثل همیشه دلم که می گیرد
تویی مخاطب غمهای دخترانه ی من
بغل گرفته ام عکس تو را و می افتد
بروی صورت تو اشک دانه ی دانه ی من
دلم برای تو تنگ است بهترین بابا
کجاست آغوشت؟ ها؟ کجاست خانه من؟
چقدر کار بزرگیست دخترت بودن
چقدر بار بزرگیست روی شانه ی من...
#تقدیم_به_فرزند_شهید_محمد_بلباسی❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@markazfarhangekhanevade
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
#فصل_هشتم
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
#فصل_هشتم
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
ادامه دارد...✒️
@markazfarhangekhanevade
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃