🔴 والدین گرامی، با عرض سلام
😊با یه کار کوچیک و بدون هزینه بچه هاتون رو خوشحال کنید..
👈 شما میتونید، در قسمت ثبت نام کانون فرهنگی دانش آموزی نورالهدی حرم مطهر رضوی،
فرزندان 7 تا 19 سال خود رو ثبت نام کنید.
بعد هر مدت یکبار برا گل پسر و گل دختر شما به صورت رایگان از حرم امام رضا علیه السلام یک مجله و گاهی اوقات کتاب با موضوعات مختلف و با کیفیت بالا به اسم خود بچه ها درب منزل ارسال میکنند.
😍وقتی از حرم بسته پستی به دست بچه ها اون هم با اسم خودشون میرسه،
خیلی لذت بخشه در ضمن مطالب خیلی مفیدی برا اون ها داره.
راستی برای هر کدوم از بچه ها به طور جداگانه ثبت نام کنید چون نسبت به سنشون نشریه و کتاب های مختلف میفرستند.
التماس دعا
📌 از طریق زیر ثبت نام کنید
https://nooralhoda.razavi.ir/register/f?p=110:13::::::
کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
1_356267388.mp3
1.31M
*بعد از #ازدواج فهمیدم همسرم مرد #رویاهام نیست.
حالا چه کنم؟
🍃 استاد #دهنوی
#همسرداری
#صوتی
کانال فرهنگی خانواده در سروش sapp.ir/farhangekganevade🆔 کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
🌸🍃
✅ درمان عفونت لثه
✍🏻 مسواک شبانگاهی با خمیر دندان مرکب از 5 واحد عسل+ 2 واحد نمک
🔶 اول 3 تا 4 روز اول خونریزی را بیش تر می کند چون نمک زخم های زائد را پاک می کند خونریزی را بیش تر می کند. بعد عسل لثه را ترمیم می کند. حتی کسانی که نیاز به جراحی لثه داشته اند نیز با این نسخه درمان شده اند.
کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
#همسرداری
✍ بعضی خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه
ولی با دیگران این همه میگه و میخنده...
چرا واسه ما خرج نمیکنه
ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه....
و خیلی مثال های دیگه...
❗️میدونید یکی از دلایلش چی میتونه باشه؟؟
اینکه اون "دیگران"
همسر شما را همیشه "تایید" میکنن..
ولی شما
فقط کارت اینه که
همسرت رو "تخریبش" کنی...!!!
👌 یه خانوم #_فهیم و#_کار بلد ،نمیذاره تو تایید کردن همسرش کسی ازش#__ سبقت بگیره..
کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
🔴 #شیفت_دوساعتهی_بچهداری
💠 امام خمینی شب را تقسیم کرده بودند؛ دو ساعت آقا میخوابید و خانم حواسش به بچهها بود، دو ساعت خانم میخوابید و آقا بچهداری میکرد.
💠 روزها هم بعد از درس، یک ساعت مخصوص #بازی با بچهها بود.
ساعت ماهی ها.mp3
4.84M
#قصه_شب_برای بچه های گلم
⏰ ساعت ماهی با قصه گویی خانوم نشیبا
کانال فرهنگی خانواده در سروش sapp.ir/farhangekganevade🆔 کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
#عاشقانه_شهدا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت9
🌷#خاطرات_شهید_محسن_حججی🌷
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_44
@zeinabyavaran313💞🌸🌸💞🌸💞🌸💞
💠قسمت چهل و چهارم: کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
✍️ادامه دارد......
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸